زندگانی حضرت معصومه(6)
بنام خدا
قسمت ششم: چقدر شبیه برادرش سخن میگوید.
مدینه 15 محرم سال 200 ه ق
نور ماه زمین را روشن کرده است و صدای پای خواهر و برادر سکوت شب را میشکند. نیمههای شب است و همگان در خواب شیرین، اما ابوالحسن و فاطمه بیگفتگو و آرام به سوی مرقدی میروند که جایگاهی برای آخرین درددلها در حضور صاحب آن روضه و رضوان است. به قبر شریف میرسند و طاقت از دست میدهند. مگر میشود کسی آنجا برسد ودل بر باد ندهد؟
فاطمه بانو چنگ در خاک میزند و زمزمه میکند:” مادر، مادر غریبم.” مشتی خاک برمیگیرد و به سر و صورت میریزد. حال ابوالحسن از او بهتر نیست، به پهنای صورت اشک میریزد که میداند این آخرین دیدار با مادر است. روضه مادر را میخواند و فاطمه بر مظلومیت و غربت مادر اشک میریزد. فاطمه بانو به مادر شکایت میکند:” میبینی دختر پیامبر، حال و روز فرزندانت را میبینی؟ حجت خدا بر زمین را میبرند بیآنکه اختیاری از خود داشته باشد؟ این چه زمانهای است مادر جان! از همان زمان که حق شما را به نامردی گرفتند این داستان ادامه دارد، اکنون به ما رسیده، پدرم را شهید کردند، چه ظلم ها بر ما رفت و اکنون برادرم را میبرند، آه مادر، مادر…….گریه در گلوی فاطمه بانو میشکند، برادر او را از روی خاک بلند میکند و دلداری میدهد:” خواهر جان! ما فرزندان علی و زهراییم و صبر بر مصائب با جسم و جانمان درهم آمیخته، آرام باش عزیز برادر، حرفهایی است که باید بشنوی، مسئولیت تو بعد از رفتن من بیشتر خواهد بود، پس آرام باش و به برادرت گوش بده.
فاطمه بانو آرام میگیرد و گوش جان به سخنان برادر میدهد. ابوالحسن برایش از مسئولیتش در قبال شیعیان میگوید:” خواهرم! میدانی که ما در موقعیت خطرناکی قرار داریم، از طرفی خطر عباسیان و دشمنی آنان ما را تهدید میکند و اجازه هیچ گونه روشنگری و فعالیتی به ما نمیدهند و از طرفی واقفیه که در امامت پدرم متوقف گردیدهاند و با ما به دشمنی پرداختهاند، همچنین برادرانمان زید و عباس نیز با ما نامهربانیها کرده و نصایح مرا نیز نادیده میگیرند و با این اوضاع مامون قصد کرده مرا از مدینه خارج کند تا بر اوضاع تسلط بیشتری داشته باشد. اخت الرضا ! من به شما امید بسیار دارم، باید از روشنگری و بیدار نگه داشتن شیعیان لحظهای غفلت نکنید، از طرفی مراقب خواهرانتان نیز باشید زیرا که ما فرزندان موسیبن جعفریم و مردم از ما انتظار کوجکترین خطایی ندارند، گرجه به خواهرانم اعتماد دارم ولی شما معصومه هستید و آنان نیستند، پس امر آنان را به شما میسپارم.”
*فاطمه بانو چشم به دهان برادر دوخته و پلک نمیزند، خوب میداند که برادر سخن به بیهوده و گزافه نمیگوید که امام است و معصوم. ابوالحسن حرفی میزند که دل فاطمه بانو از غم میشکند:” فاطمه جان! نور چشمم جواد را مراقب باشید بدخواه بسیار دارد.” بعد زمزمه میکند:” جوادم ، جوادم ، تنها پنج سال دارد و سایه پدر از سرش میرود…”
صبح پانزدهم محرم فرا رسیده و امام آماده رفتن است. ساعتی قبل امام از آخرین زیارت قبر رسولالله باز گشته است. در خانه ابوالحسن غوغایی برپاست. شیعیان همه آمدهاند و مایوسانه به امام مینگرند، یعنی این سفر بازگشتی نخواهد داشت؟
یکی از اهالی مدینه به امام گفته بود که سفرتان بخیر و سلامتی باشد و پاسخ شنیده بود که:"من از کنار جدم دور میشوم و در غربت جان میسپارم و در کنار هارون دفن میشوم.” باورش برای شیعیان سخت است که این آخرین دیدار با امام و مولایشان باشد.
رجاءبنابیضحاک بیتابی میکند و به یکی از سوارانش دستور میدهد:” به ابوالحسن بگو زودتر بیاید، وقت رفتن است.”
سوار درب بیت را میزند:” عجله کنید ابوالحسن ، باید برویم.”
صدای ضجه و ناله شدت میگیرد، امام دستور دادهاند که بعد از بردن ایشان همه به عزاداری بپردازند تا مظلومیت امام و اجباری بودن سفر بر همگان روشن گردد.امام آخرین وداع را انجام میدهد و نگاه آخر به اهل بیت و جواد دردانهاش و خواهران و برادرانش و خواهر عزیزش……..
احمدبنموسی و تنی چند از برادران، سواره امام را تا دروازه شهر مشایعت میکنند، اما خواهران به دنبال کجاوه امام میدوند و بر زمین افتاده و افتان و خیزان خود را بر زمین میکشانند، صحنه دردناکی است که دل هر انسانی را به درد میآورد، امام این صحنه را میبیند و اشک از چشمانش سرازیر میگردد، سر از کجاوه بیرون کرده و احمدبنموسی و سایر برادران را خطاب قرار میدهد:” خواهرانم را دریابید…..” بغض در گلوی امام میشکند و سر را به داخل کجاوه میبرد که بیش از این نبیند.
شیعیان به دنبال کجاوه امام میدوند، هرکس چیزی میگوید:” ای وای بر ما سرورمان را بردند، ای کاش مرده بودیم و نمیدیدیم.”
دیگری فریاد میزند:” خدایا! مپسند بر ما که بییار و یاور شویم.” و آن یکی جانسوزتر مینالد:” بعد از تو ای ابوالحسن مدینه دیگر صفایی ندارد، من از این شهر خواهم رفت، و گریه امانش نمیدهد.
فاطمه بانو ناگهان به یاد رسالتش میافتد، از زمین برمیخیزد و قد راست میکند، با صلابتی که جز از او انتظار نمیرود همگان را به سکوت وامیدارد:” بشنوید ای شیعیان علی ! از عمه بزرگوارم فاطمه دخت جعفربنمحمد شنیدم که او هم از عمهاش فاطمه دخت محمدبنعلی و او ازعمهاش فاطمه دخت علیبنحسین و او از فاطمه عمهاش دخت حسینبنعلی و او از عمهاش زینب دخت علیبنابیطالب و او از مادرش فاطمه دخت پیامبر خدا و او از پدرش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیده بود که:” هر کس با محبّت آلمحمّد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. پس بشارت بر شما باد با این محبّت به خاندان پیامبر خدا اگر آن را تا لحظه مرگ حفظ کنید.” صدایی از بین جمعیت میگوید:” خدایا چقدر این بانو شبیه برادرش سخن میگوید…..
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(5)
بنام خدا
قسمت پنجم: خواهران بیتاب
مدینه 14 محرم سال 200 ه ق
فاطمه بانو و خواهرانش پیرامون ابوالحسن حلقه زدهاند و چشمان مضطرب و گریان خود را آنی از آقا برنمیدارند، گویا میترسند در همان یک لحظه او را از دست بدهند. برادر سعی میکند خواهرانش را آرام کند گرچه خود نیز نگران و پریشان به نظر میرسد و این اضطراب برای حال خود و رفتن اجباریش نیست بلکه بیشتر نگران حال برادران و خواهران و اقوام و شیعیان است که تنها ماوا و پناهشان علیبنموسی است و با وجود او دشمنان کمتر جرات تعرض و آزار به آنها را دارند.
یکی از خواهران میپرسد:” سرورم بعد از شما چه کسی در روضه نبوی بنشیند و پاسخ سوالات مردم و دانشمندان را بدهد؟”
دیگری بیتابتر و بیقرارتر مینالد:” مولای من! شما سرپرست و صاحب اختیار ما و شیعیانید، بعد از رفتنتان به کجا پناه ببریم؟”
آه از نهاد همه بلند میشود، بقیه اهل بیت نیز اکنون دور ابوالحسن جمع شدهاند.
رقیه با چشمانی اشکبار به برادر نگاه میکند:” آقای من اگر مثل دفعه پیش به اینجا حمله کنند و شما نباشید چه بر سر ما خواهد آمد؟”
فاطمه بانو ولی بیشتر گویا نگران برادر است تا خود:” برادر جانم! دردتان به جان خواهر! شما نباید تنها به این سفر خطرناک بروید، اجازه بدهید ما هم با شما بیاییم، این طور خیالمان راحتتر است.
ابوالحسن سعی میکند آنها را آرام کند:” بله میدانم، این سفر خطرناک است و بیبازگشت، اما تقدیر الهی است و باید با رضا به آن تن داد. بعد از من در اینجا امور به دست احمد است و ایشان سرپرست و مراقب شمایند. به خدا توکل کنید و برادرتان را هم به خدا بسپارید.”
سپس ابوالحسن نگاه پرمحبّتش را به خواهر میدوزد:” اختالرضا، فاطمه جان! هرگز آمدن شما با این شرایط به صلاح نیست، شما باید در مدینه بمانید. اکنون بروید و برای همه دعا کنید و برای برادرتان هم از خدا طلب صبر و رضا نمایید. بروید عزیزانم.”
همه با اندوه و اشک از کنار ابوالحسن پراکنده میشوند اما ابوالحسن خواهر را نگه میدارد:” بمان فاطمه کاری با شما دارم، نیمه شب آماده باش که برای آخرین باربه زیارت مرقد مادر برویم، سفارشاتی است که باید شما را در جریان آن قرار بدهم.”
اشک از چشمان فاطمه بانو سرازیر میشود:” حرف از وصیت نزنید برادرم! طاقت آن را ندارم.”
ابوالحسن دست را بر سر خواهر مینهد و دعایی را زمزمه میکند، گویا کربلا دوباره در حال تکرار است.
- “خواهرم، به عمه جانمان تاسی کن، چنین روزهایی در غم فراق جدمان چه میکشیده آن بانوی صبور محنت کشیده. خواهرم! خدا با ماست، حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
نماز مگه مثل روزه نیست؟!
به نام خدا
این خاطره ای رو که میخوام براتون تعریف کنم چند سال پیش یکی از بستگانم برام تعریف کرد و البته خاطره اونه ولی چون خیلی بامزه بود براتون تعریف می کنم.
اولین سالی بود که مکلف شده بودم.خواهر بزرگم که چند سالی از من بزرگتر بود و لابد خودش رو خیلی از من در این زمینه باتجربه تر میدونست برایم از روزه می گفت: “ببین آجی روزه مثه نمازه نکنه یه و قت شیطون گولت بزنه روزت رو باطل کنیا! اگه یه وقت شیطون خواست گولت بزنه بسم الله بگو و فوت کن،خو آجی جونم؟”
از همه حرفهای خواهرم اون قسمت توی ذهنم موند که روزه مثل نمازه و این ذهنیت در ذهن کودکانه ام شکل گرفت که هر جه نماز رو باطل کنه روزه رو هم باطل می کنه و این شد سر آغاز اون روز سخت برای من.
آن روز علاوه بر نخوردن آب و غذا، دستشویی هم نرفتم چون فکر می کردم روزه رو باطل می کنه!!
خدا می دونه تا شب چی کشیدم!اگر برای همه روز اول روزه داریشون فقط کشیدن تشنگی و گرسنگی بود، برای من همراه با مصیبت دیگری بود که تا شب باید تحمل می کردم.تا شب چند بار خواستم برم ولی یاد حرفهای خواهرم افتادم و منصرف شدم. ?
بلاخره وقت افطار شد و سر سفره نشستیم، تا صدای اذان را شنیدم مثل جت خودم را به دستشویی رساندم.
وقتی برگشتم نفس راحتی کشیدم و مثل قهرمانان فاتح آماده خوردن افطار شدم. ?
مادرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: عزیزم، قبل از اذان برو دستشویی و وضویت را هم بگیر که مجبور نشی سر افطار بری.
با تعجب به مادرم خیره شدم:"خو اون جوری که روزم باطل میشه که!”
“چی؟!” این صدای متعجب مادرم بود. بقیه هم دست از خوردن کشیدند.
“خو مگه روزه مث نماز نیست؟ مگه برم دستشویی باطل نمیشه؟”
صدای خنده خواهر برادرام تو گوشم پیچید."آخی دخترم تو از سحر دستشویی نرفتی؟”
مادرم بغلم کرد. گریه ام گرفته بود ولی بعد صدای هق هق گریه ام به خنده تبدیل شد.
آن شب البته پدرم بعد افطار دستم رو گرفت و برد بیرون و برام یک عروسک خرید.عروسکی که هنوز دارمش و خاطره دختری رو برام زنده می کنه که با سن کمش برای اینکه دستور خدا رو اطاعت کنه از طبیعی ترین نیازش هم چشم پوشی کرد. ?
به قلم طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(3)
بنام خدا
قسمت سوم: دیدار به قیامت پدر جان!
مدینه 25 رجب سال 183 ه ق
ندیمه درب اتاق را باز میکند:” فاطمه بانو هنوز نخوابیدهاید؟ اجازه بدهید سجادهتان را جمع کنم، باید استراحت کنید.”
فاطمه بانو سر را بلند میکند. جشمانش غرق در اشک است و غم چهره نورانیاش را پوشانده است.
–” وای بر من بانو جه شده، سلطان(1) اشکتان را نبیند، چه چیزی بانوی مرا اینطور مکدر کرده؟”
-” سلطان دلم برای پدر تنگ است، امروز از صبح دلتنگیام بیشتر شده، حالم خوش نیست، برادرم رضا کجاست؟ چرا در اتاق پدرم نبود؟ کجا رفته؟”
- الان از خادم میپرسم عزیز سلطان، بد به دلتان نیاید، فدایتان شوم.”
سلطان خادم را مییابد:” آقا علی بن موسی کجا هستند؟ فاطمه بانو گفت ایشان در منزل نبودهاند؟”
خادم با نگرانی میگوید:” نمیدانم سلطان، از چهار سال پیش که مولایم موسیبنجعفر را به حبس بردهاند تا به الان سابقه نداشته آقا بیخبر جایی بروند، هر شب جای استراحتشان را درون اتاق پدرشان میانداختم. نمیدانم سلطان، نمیدانم دلم شور میزند…..”
- “به دلت بد راه نده، انشاالله که چیزی نیست.”
بلاخره صبح از راه میرسد وآقا علیبنموسی باز میگردند. همه اهل خانه دور آقا جمع شدهاند. اضطراب از چهرهاشان میبارد. فاطمه بانو دست برادر را میگیرد:” کجا بودید برادر جان، دیشب به ما خیلی سخت گذشت، چرا بیخبر رفتید؟”
علی بن موسی نگاهی به چهره خواهر میکند، غم از چشمانش میبارد و خواهر نگرانتر میشود. سپس به همه توجه نموده میفرماید:” آرام باشید خواهرانم، توکل کنید برادرانم. باید به رضای خدا راضی باشیم.” آنگاه نگاهی به اماحمد(2) کرده میگوید:” آنچه پدرم نزد تو ودیعه نهاده بیاور.”
اماحمد فریادی میکشد و بر سر و صورت میکوبد:” وای بر من مولا و سرورم شهید شده، آخر حضرت فرموده بودند بعد از شهادتشان آنها را به شما بدهم، مولایم به شهادت رسیده. همین طور است؟ وای بر من…..”
ضجه و فریاد از تمام اهل خانه برمیخیزد، اما امام علیبنموسی آنها را به آرامش و سکوت دعوت میکند:” تا زمانی که خبر شهادت پدرم را منتشر نکردهاند، سکوت کنید و چیزی نگویید.”
چقدر سخت است، فاطمه بانو در خود میشکند، بعد از چهارسال دوری اکنون خبر شهادت پدر را میشنود. به آرامی با خود زمزمه میکند:” آه پدر جان! دیدارمان به قیامت افتاد، چگونه در مصیبتتان صبر کنم، چگونه این فراق را تحمل نمایم، خاک بر سر دنیا بعد از شما….” فاطمه بانو آرام آرام زمزمه میکند و اشک میریزد. فاطمه بانوی ده ساله چقدر شبیه مادرش زهرا شده است. آن زمان که پدر را بردند او ششهفت سال بیش نداشت و اکنون معلم قرآن خواهرانش و دیگر بانوان شهر شده است و پدر نیست که ببیند.
پ ن(1): سلطان نام ندیمه بانوست که نام او را در داستانی درباره بانو به نام به سپیدی یک رویا دیدم.
پ ن(2): ام احمد، مادر احمدبن موسی است، برادر امام رضاکه مرقدش در شیرازاست و معروف به شاهچراغ میباشد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(2)
بنام خدا
قسمت دوم: دختری که تمام پاسخها را میدانست
فاطمه بانو در اتاقی نشسته و به سر و صداهای بیرون گوش میدهد. عدهای مشغول صحبت با خادم امام هستند: “یعنی امام امروز تشریف نمیآورند؟ ما چه کنیم از راه دوری آمدهایم و امکان ماندن نداریم، از طرفی چشم امید جمع بسیاری از شیعیان به ماست که برگردیم و جواب سوالاتشان را از امام بگیریم؟”
خادم پاسخ میدهد:” همان طور که گفتم حضرت برای انجام امری به سفر رفتهاند.”
استیصال و ناامیدی در چهره شیعیان پدیدار میشود و برخی از آنها بر روی زمین مینشینند؛ خستگی راه از یک طرف و ندیدن یار از طرف دیگر حالشان را ناخوش و خستگیشان را مضاعف کرده است.
خادم دلش میسوزد و پیشنهادی میدهد:” شما میتوانید سوالاتتان را در برگهای بنویسید و به من بدهید، سرورم که تشریف آوردند میدهم خدمتشان تا جوابهایتان را مرقوم بفرمایند و در اسرع وقت برایتان با پیکی ارسال میکنیم.”
بارقهای از امید چهره شیعیان را روشن میکند. بزرگانشان مینشینند و سوالات را مفصل مینویسند و به دست خادم میدهند.
-"خوب ما باید راهی شویم، سلام ما را به حضرت برسانید و بگویید بینهایت مشتاق دیدارشان بودیم.”
خادم آنها را از رفتن باز میدارد و میگوید:” صبر کنید، شما میهمانان حضرت هستید و اگر سرورم بدانند که اینگونه تشنه و خسته راهی شدهاید مرا سرزنش خواهند کرد. لختی بیاسایید تا برگردم.”
خادم برای آوردن وسایل پذیرایی به اندرونی میرود. فاطمه بانو نزد خادم میرود و میگوید:” آن برگه را بدهید ببینم.”
-"سوالاتی است که قرار است پدر بزرگوارتان پاسخ دهند.”
-"بله میدانم، آن را به من بده”
برگه را میگیرد و به اندرونی میرود.
لحظاتی بعد میهمانان آماده رفتن شدهاند که دخترکی هفتهشت ساله با پوششی کامل در نهایت حجب و حیا خود را به آنها میرساند:” صبر کنید!”
سلام میکند و ورقه را به آنها میدهد:” این پاسخ سوالاتتان، همه را کامل شرح دادهام.”
بزرگشان که پیرمرد مویسپیدی است نگاهی به دخترک میاندازد و با ناباوری میگوید:” چه را شرح دادهاید؟ شما که هستید؟”
-"من فاطمه بنت موسیبن جعفرم، اختالرضا”
شیعیان با حیرت برگه را میگیرند و به دخترک که نه به بانویی نگاه میکنند.که حجب و حیا و فهم و شعور از چهرهاش میبارد.
با خود فکر میکنند مگر میشود، این پرسشها را عالمان ما نتوانستند پاسخ بدهند چگونه ممکن است…..
بلاخره راهی میشوند. هنگام خروج از شهر یکی از آنان فریاد میزند:” آن سوار را ببینید! آیا سرورمان موسیبنجعفر نیست؟”
- بله خود حضرت هستند، برویم زیارتشان کنیم، خدا را شکر!
امام آنان را مورد محبّت و تفقد قرار میدهد. ماجرا را برای امام شرح میدهند و از نامه و اختالرضا میگویند.
امام میفرمایند:” نامه را بدهید ببینم.” با دقت سوالات و پاسخها را مطالعه میکنند. لبخندی بر چهره مبارکشان نقش میبندد و سر را بلند میکنند واین جمله را سه بار تکرار میفرمایند:” فداها ابوها، فداها ابوها، فداها ابوها …..
ادامه دارد.
#به_قلم_طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(1)
بنام خدا
تولد یک رویا
قسمت اول
اول ماه ذیالقعده، سال 173 هجری قمری، مدینه
بعد از تولد اولین فرزندش علی منتظر مانده بود تا چشمش به جمال دومین گل زیبای موسیبنجعفر روشن شود و این انتظار بیستوپنج سال به درازا کشیده بود و برایش به یک رویا مبدل شده بود و امروز بعد از آن همه سالهای چشمانتظاری، رویایش به تحقق پیوسته و دیدگانش به جمال زیبای کودک نازش روشن شده بود. شور و شادی و شعف تمام فضای خانه را پر کرده بود و مخصوصا برادر بزرگترکه تنها برادر تنی این نوزاد بود نمیتوانست شادی خود را پنهان کند و این تنها به خاطر تولد کودکی معمولی نمیتوانست باشد.
درب اتاق نجمه خاتون باز شد و همسر بزرگوارش داخل گردید. نجمه بانو خواست از جا برخیزد که به اشاره همسر نیمهخیز شده و نشست. امام کنار بستر نجمه خاتون نشست و خطاب به او گفت:” میبینی بانو دختری که مژدهاش را به تو داده بودم. همان دختری که پدر بزرگوارم درباره او فرمود:” دختری از نسل من که فرزند توست، متولد خواهد شد که همنام مادرمان فاطمه است و شفاعتش دلیل برای ورود به بهشت"،(1) این همان دختر است.”
نجمه خاتون با لبخند به امام نگاه کرد:” سرورم نمیدانید که این نوزاد یک روزه چطور دلم را برده و مهرش به دل نشسته!”
امام فرمود:” این بیدلیل نیست نجمه بانو! این دختر آیندهای بس روشن دارد و برکات بیحد و اندازهای به واسطه وجود این دخت گرانمایه به دوستداران دین و ولایت خواهد رسید.”
با شنیدن این سخنان نجمه بانو به چهره زیبای کودک خیره شد و دلش برای او غنج رفت.
امام کودک را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: ” چقدر مرا یاد مادرم میاندازی فاطمهام! “
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
1- امام صادق(علیهالسلام): زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى رود که اسمش فاطمه دختر موسى (علیه السلام) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى شوند.
مستدرک الوسائل، میرزا حسین نوری، مؤسسه آل البیت (ع)، قم، چاپ اول، 1408ق، ج 1، ص 57، ح12196
خاطرات گلنسا(1)
بنام خدا
این قسمت: پاککن
به بهانه امتحانات
گلنسا بانویی است مثل خود شما، هم مادر است هم همسر و هم دختر. طلبهای است که زمانی دانشجو بوده و اکنون قصد دارد خاطراتش را با شما شریک شود. خاطراتی تلخ و شیرین و گاهی خندهدار و یا اندکی هم غصه دار که همهاش الان قصههای زندگیش شده است.
این خاطره مربوط به سالها پیش است که گلنسا دانشجو بود. این شما و این داستان گلنسا.
گلنسا سال آخر مترجمی زبان انگلیسی است. ترم آخر اوست و اکنون فصل امتحانات است.
آن روز امتحان ادبیات تخصصی داشت و انصافا عجب امتحانی!
الامتحان و ما ادریک الامتحان!!
گلنسا جزء درسخوانهای دانشکده است ولی امتحان آنقدر سخت بود که پای او هم در گل بماند!
بازار تقلب البته مثل همیشه داغ بود، مخصوصا ذکور محترم که بدون تقلب روزگارشان نمیگذرد.
گلنسا اما در این فن ظریف و شریف(!) مهارتی نداشت، اما برای اولین بار احساس کرد باید از این فن (شریف!) بهره ببرد، چون احتمال افتادن درس قویا میرفت و باقی ماندن دو واحد از درس که خوب جای تامل داشت( مسلما خوانندگان فرهیخته گلنسا را درک میکنند!)
کنار صندلی گلنسا یک خانم چادری نشسته بود. گلنسا ورقه را مرور کرد، اگر فقط به دو، سه سوال دیگر بتواند پاسخ صحیح بدهد…..وضعیت را خووووب بررسی میکند. خدای من این صندلی بغل دستی….. اول فکر میکند از این مانکنهای جلو مغازههاست ولی بعد که کمی دقت میکند میبیند که نه طفلی پسرک پلک میزند!!! الحق که امتحان سختی گرفتهاند!ا امتحان که چه عرض کنم انتقام سختی گرفتهاند!!
خوشبختانه کسی حواسش نیست، پس ماشه را میچکاند!
پاککنش را به سمت دختر چادری دراز میکند و زیر لب میپرسد:” سوال 10″
دختر سر تکان میدهد که نمیدانم.
مجددا گلنسا:” 12″
دختر:"نمیدانم.” گلنسا با خود میگوید:” ای بابا پس تو چی میدونی،سوال بعدی: این امتحان چه درسیه؟!!”
چند لحظه بعد دختر پاککن را پس میدهد و زیر لب میگوید:” 13″
عجب یک سوال من رو پاسخ نداده چه سریع پاتک میزنه!!” “
به آرامی جواب میدهد:” 3 یا 4″
ناگهان سایهای بر روی ورقهاش میافتد. خدایا این دیگر از کجا پیدایش شد؟! قلبش مثل گنجشک اسیری تندتند میزند. مرد با خونسردی کارت دانشجویی او و دختر و پاککن را میگیرد. دنیا جلو چشمان گلنسا تیره میشود.
بلاخره امتحانش تمام میشود و برای دادن ورقه میرود. به خانم مراقب جریان را میگوید و خانم مراقب میخندد:” عجب شانسی! این آقا ناظر مرکز است که گاهی به حوزهها سر میزنند. با خودش صحبت کن، شاید کوتاه بیاید.”
چارهای نیست، با خجالت جلو میرود:” ببخشید، باور کنین اهل این کارا نیستم، اصلا جوابها رو بلد هم نبودیم!”
” اِه، بلد هم نبودین؟ چشمم روشن، این پاککن چیه؟! اسم رمزتونه؟؟؟ اسم عملیاتتون چیه؟!!”
گلنسا:"……..”
“عملیات تقلب با پاککن! نه؟!”
گلنسا:"………”
ناظر حرفی میزند که تا آخر عمر احتمالا در ذهن گلنسا باقی خواهد ماند:” شما دیگه چرا؟ این کار از همه زشته، ولی از شما که یه خانم چادری هستین…….
سالها از ان روز گذشته و اکنون گلنسا مترجمی کمی تا قسمتی حرفهای (!) شده است اما هنوز آن پاککن را نگه داشته تا آن موضوع از ذهنش پاک نشود: کار زشت، زشت است ولی از شما ……
امام صادق(ع) میفرماید: «کونوا لنازینا ولاتکونوا علینا شیناً، قولوا للناس حسنا و احفظوا السنتکم و کفوا عن الفضول و قبح القول” ” شما (شیعیان) زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما، با مردم نیکو سخن بگویید، و زبانتان را حفظ کنید و از زیاده روی و زشت گویی بازدارید.”
شما چی فکر میکنین؟
#به_قلم_طوبي
قولی که زود فراموش میشود
بنام خدا
قولی که چقدر زود فراموش میکنیم!
مادر نگاهی به ساعت میکند، یکربع بیشتر به افطار نمانده. کمی هول میشود:” ای داد بیداد، هنوز کلی کار دارم.” قرار است پسر و عروسش هم برای افطار به خانه آنها بیایند و او تنها و خسته مشغول آماده کردن سفره افطار است. همسرش مشغول صحبت با تلفن است و دخترش از دانشگاه هنوز برنگشته و پسر کوچکتر هم سرش به موبایل گرم است. با خود زمزمه می کند: “هیچ کس به فکر من نیست، مگر من روزه نیستم؟ یعنی نباید با خودشون بگن این بنده خدا هم کمک میخواد چقدر بیفکرن!”
بلاخره سفره افطار را میاندازد، همسر و پسرش هم میآیند و همزمان زنگ خانه هم به صدا در میآید، پسر و عروس و دخترش با هم می رسند. جواب سلام آنها را با دلخوری میدهد. عروسش جلو می آید:” مادر کاری هست من انجام بدم؟”
” نه عزیزم، شما فقط اذان رو بگو.” پسر کوچک می خندد.
عروس از لحن نیشدار او جا میخورد و به همسرش نگاه میکند. پسر کوچکش جلو میآید:” مامان پارچ شربتو بده من ببرم.” با لج دست او را پس میزند:” نمیخواد اون موقع که باید میاومدی نیومدی، حالا دیگه برو سر سفره بشین!”
هنوز دلش خنک نشده! نگاهی به همسرش میکند:” تلفن نسوخت این قدر حرف زدی! اسم ما خانما بد در رفته!”
سر سفره افطار سکوت سنگینی حکمفرما می شود. پدر امّا این سنگینی را میشکند:” بچه ها مامان امروز خیلی خستست ببخشید قصدی نداشت، وگرنه خودتون میدونید از هیچ چیز به اندازه کنار شما بودن خوشحال نمیشه.” پسر به آرامی میگوید:” ببخشید ما دیر رسیدیم ترافیک خیلی سنگین بود….”
دیگر چیزی نمیشنود. از رفتار خود پشیمان است.” خدایا! این من نبودم که دیشب به خدا قول دادم قلب امام زمانم را نرنجانم؟ وقتی ندای “بالحجة” را با چشمانی اشکبار زمزمه کردم به خود گفتم دیگر امام زمانم را اذیت نخواهم کرد. این چه رفتاری بود، دل همه را شکستم!”
عارف واصل حاج اسماعیل دولابی می فرماید:” برای شناسایی* امام زمان *عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاالله از در خانه ات شروع کن، اوّل بچه ات، همسرت، همسایه های خوب اگر داری، آنها را بشناس، آن وقت خدا برکت میدهد و امامت را میشناسی. والّا نمیشود که آدم اینها را پایمال کند، لگد کند و او(امام زمان) را بشناسد!”
گاهی واقعا اطرافیانمان نمیدانند رفتار آنها آزاردهنده است، بجای نیش زبان زدن و رنجاندن، مستقیما خواستههای خود را مطرح کنیم.