نماز مگه مثل روزه نیست؟!
به نام خدا
این خاطره ای رو که میخوام براتون تعریف کنم چند سال پیش یکی از بستگانم برام تعریف کرد و البته خاطره اونه ولی چون خیلی بامزه بود براتون تعریف می کنم.
اولین سالی بود که مکلف شده بودم.خواهر بزرگم که چند سالی از من بزرگتر بود و لابد خودش رو خیلی از من در این زمینه باتجربه تر میدونست برایم از روزه می گفت: “ببین آجی روزه مثه نمازه نکنه یه و قت شیطون گولت بزنه روزت رو باطل کنیا! اگه یه وقت شیطون خواست گولت بزنه بسم الله بگو و فوت کن،خو آجی جونم؟”
از همه حرفهای خواهرم اون قسمت توی ذهنم موند که روزه مثل نمازه و این ذهنیت در ذهن کودکانه ام شکل گرفت که هر جه نماز رو باطل کنه روزه رو هم باطل می کنه و این شد سر آغاز اون روز سخت برای من.
آن روز علاوه بر نخوردن آب و غذا، دستشویی هم نرفتم چون فکر می کردم روزه رو باطل می کنه!!
خدا می دونه تا شب چی کشیدم!اگر برای همه روز اول روزه داریشون فقط کشیدن تشنگی و گرسنگی بود، برای من همراه با مصیبت دیگری بود که تا شب باید تحمل می کردم.تا شب چند بار خواستم برم ولی یاد حرفهای خواهرم افتادم و منصرف شدم. ?
بلاخره وقت افطار شد و سر سفره نشستیم، تا صدای اذان را شنیدم مثل جت خودم را به دستشویی رساندم.
وقتی برگشتم نفس راحتی کشیدم و مثل قهرمانان فاتح آماده خوردن افطار شدم. ?
مادرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: عزیزم، قبل از اذان برو دستشویی و وضویت را هم بگیر که مجبور نشی سر افطار بری.
با تعجب به مادرم خیره شدم:"خو اون جوری که روزم باطل میشه که!”
“چی؟!” این صدای متعجب مادرم بود. بقیه هم دست از خوردن کشیدند.
“خو مگه روزه مث نماز نیست؟ مگه برم دستشویی باطل نمیشه؟”
صدای خنده خواهر برادرام تو گوشم پیچید."آخی دخترم تو از سحر دستشویی نرفتی؟”
مادرم بغلم کرد. گریه ام گرفته بود ولی بعد صدای هق هق گریه ام به خنده تبدیل شد.
آن شب البته پدرم بعد افطار دستم رو گرفت و برد بیرون و برام یک عروسک خرید.عروسکی که هنوز دارمش و خاطره دختری رو برام زنده می کنه که با سن کمش برای اینکه دستور خدا رو اطاعت کنه از طبیعی ترین نیازش هم چشم پوشی کرد. ?
به قلم طوبي