زندگانی حضرت معصومه(6)
بنام خدا
قسمت ششم: چقدر شبیه برادرش سخن میگوید.
مدینه 15 محرم سال 200 ه ق
نور ماه زمین را روشن کرده است و صدای پای خواهر و برادر سکوت شب را میشکند. نیمههای شب است و همگان در خواب شیرین، اما ابوالحسن و فاطمه بیگفتگو و آرام به سوی مرقدی میروند که جایگاهی برای آخرین درددلها در حضور صاحب آن روضه و رضوان است. به قبر شریف میرسند و طاقت از دست میدهند. مگر میشود کسی آنجا برسد ودل بر باد ندهد؟
فاطمه بانو چنگ در خاک میزند و زمزمه میکند:” مادر، مادر غریبم.” مشتی خاک برمیگیرد و به سر و صورت میریزد. حال ابوالحسن از او بهتر نیست، به پهنای صورت اشک میریزد که میداند این آخرین دیدار با مادر است. روضه مادر را میخواند و فاطمه بر مظلومیت و غربت مادر اشک میریزد. فاطمه بانو به مادر شکایت میکند:” میبینی دختر پیامبر، حال و روز فرزندانت را میبینی؟ حجت خدا بر زمین را میبرند بیآنکه اختیاری از خود داشته باشد؟ این چه زمانهای است مادر جان! از همان زمان که حق شما را به نامردی گرفتند این داستان ادامه دارد، اکنون به ما رسیده، پدرم را شهید کردند، چه ظلم ها بر ما رفت و اکنون برادرم را میبرند، آه مادر، مادر…….گریه در گلوی فاطمه بانو میشکند، برادر او را از روی خاک بلند میکند و دلداری میدهد:” خواهر جان! ما فرزندان علی و زهراییم و صبر بر مصائب با جسم و جانمان درهم آمیخته، آرام باش عزیز برادر، حرفهایی است که باید بشنوی، مسئولیت تو بعد از رفتن من بیشتر خواهد بود، پس آرام باش و به برادرت گوش بده.
فاطمه بانو آرام میگیرد و گوش جان به سخنان برادر میدهد. ابوالحسن برایش از مسئولیتش در قبال شیعیان میگوید:” خواهرم! میدانی که ما در موقعیت خطرناکی قرار داریم، از طرفی خطر عباسیان و دشمنی آنان ما را تهدید میکند و اجازه هیچ گونه روشنگری و فعالیتی به ما نمیدهند و از طرفی واقفیه که در امامت پدرم متوقف گردیدهاند و با ما به دشمنی پرداختهاند، همچنین برادرانمان زید و عباس نیز با ما نامهربانیها کرده و نصایح مرا نیز نادیده میگیرند و با این اوضاع مامون قصد کرده مرا از مدینه خارج کند تا بر اوضاع تسلط بیشتری داشته باشد. اخت الرضا ! من به شما امید بسیار دارم، باید از روشنگری و بیدار نگه داشتن شیعیان لحظهای غفلت نکنید، از طرفی مراقب خواهرانتان نیز باشید زیرا که ما فرزندان موسیبن جعفریم و مردم از ما انتظار کوجکترین خطایی ندارند، گرجه به خواهرانم اعتماد دارم ولی شما معصومه هستید و آنان نیستند، پس امر آنان را به شما میسپارم.”
*فاطمه بانو چشم به دهان برادر دوخته و پلک نمیزند، خوب میداند که برادر سخن به بیهوده و گزافه نمیگوید که امام است و معصوم. ابوالحسن حرفی میزند که دل فاطمه بانو از غم میشکند:” فاطمه جان! نور چشمم جواد را مراقب باشید بدخواه بسیار دارد.” بعد زمزمه میکند:” جوادم ، جوادم ، تنها پنج سال دارد و سایه پدر از سرش میرود…”
صبح پانزدهم محرم فرا رسیده و امام آماده رفتن است. ساعتی قبل امام از آخرین زیارت قبر رسولالله باز گشته است. در خانه ابوالحسن غوغایی برپاست. شیعیان همه آمدهاند و مایوسانه به امام مینگرند، یعنی این سفر بازگشتی نخواهد داشت؟
یکی از اهالی مدینه به امام گفته بود که سفرتان بخیر و سلامتی باشد و پاسخ شنیده بود که:"من از کنار جدم دور میشوم و در غربت جان میسپارم و در کنار هارون دفن میشوم.” باورش برای شیعیان سخت است که این آخرین دیدار با امام و مولایشان باشد.
رجاءبنابیضحاک بیتابی میکند و به یکی از سوارانش دستور میدهد:” به ابوالحسن بگو زودتر بیاید، وقت رفتن است.”
سوار درب بیت را میزند:” عجله کنید ابوالحسن ، باید برویم.”
صدای ضجه و ناله شدت میگیرد، امام دستور دادهاند که بعد از بردن ایشان همه به عزاداری بپردازند تا مظلومیت امام و اجباری بودن سفر بر همگان روشن گردد.امام آخرین وداع را انجام میدهد و نگاه آخر به اهل بیت و جواد دردانهاش و خواهران و برادرانش و خواهر عزیزش……..
احمدبنموسی و تنی چند از برادران، سواره امام را تا دروازه شهر مشایعت میکنند، اما خواهران به دنبال کجاوه امام میدوند و بر زمین افتاده و افتان و خیزان خود را بر زمین میکشانند، صحنه دردناکی است که دل هر انسانی را به درد میآورد، امام این صحنه را میبیند و اشک از چشمانش سرازیر میگردد، سر از کجاوه بیرون کرده و احمدبنموسی و سایر برادران را خطاب قرار میدهد:” خواهرانم را دریابید…..” بغض در گلوی امام میشکند و سر را به داخل کجاوه میبرد که بیش از این نبیند.
شیعیان به دنبال کجاوه امام میدوند، هرکس چیزی میگوید:” ای وای بر ما سرورمان را بردند، ای کاش مرده بودیم و نمیدیدیم.”
دیگری فریاد میزند:” خدایا! مپسند بر ما که بییار و یاور شویم.” و آن یکی جانسوزتر مینالد:” بعد از تو ای ابوالحسن مدینه دیگر صفایی ندارد، من از این شهر خواهم رفت، و گریه امانش نمیدهد.
فاطمه بانو ناگهان به یاد رسالتش میافتد، از زمین برمیخیزد و قد راست میکند، با صلابتی که جز از او انتظار نمیرود همگان را به سکوت وامیدارد:” بشنوید ای شیعیان علی ! از عمه بزرگوارم فاطمه دخت جعفربنمحمد شنیدم که او هم از عمهاش فاطمه دخت محمدبنعلی و او ازعمهاش فاطمه دخت علیبنحسین و او از فاطمه عمهاش دخت حسینبنعلی و او از عمهاش زینب دخت علیبنابیطالب و او از مادرش فاطمه دخت پیامبر خدا و او از پدرش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیده بود که:” هر کس با محبّت آلمحمّد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. پس بشارت بر شما باد با این محبّت به خاندان پیامبر خدا اگر آن را تا لحظه مرگ حفظ کنید.” صدایی از بین جمعیت میگوید:” خدایا چقدر این بانو شبیه برادرش سخن میگوید…..
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي