داستان زندگی حضرت معصومه(2)
بنام خدا
قسمت دوم: دختری که تمام پاسخها را میدانست
فاطمه بانو در اتاقی نشسته و به سر و صداهای بیرون گوش میدهد. عدهای مشغول صحبت با خادم امام هستند: “یعنی امام امروز تشریف نمیآورند؟ ما چه کنیم از راه دوری آمدهایم و امکان ماندن نداریم، از طرفی چشم امید جمع بسیاری از شیعیان به ماست که برگردیم و جواب سوالاتشان را از امام بگیریم؟”
خادم پاسخ میدهد:” همان طور که گفتم حضرت برای انجام امری به سفر رفتهاند.”
استیصال و ناامیدی در چهره شیعیان پدیدار میشود و برخی از آنها بر روی زمین مینشینند؛ خستگی راه از یک طرف و ندیدن یار از طرف دیگر حالشان را ناخوش و خستگیشان را مضاعف کرده است.
خادم دلش میسوزد و پیشنهادی میدهد:” شما میتوانید سوالاتتان را در برگهای بنویسید و به من بدهید، سرورم که تشریف آوردند میدهم خدمتشان تا جوابهایتان را مرقوم بفرمایند و در اسرع وقت برایتان با پیکی ارسال میکنیم.”
بارقهای از امید چهره شیعیان را روشن میکند. بزرگانشان مینشینند و سوالات را مفصل مینویسند و به دست خادم میدهند.
-"خوب ما باید راهی شویم، سلام ما را به حضرت برسانید و بگویید بینهایت مشتاق دیدارشان بودیم.”
خادم آنها را از رفتن باز میدارد و میگوید:” صبر کنید، شما میهمانان حضرت هستید و اگر سرورم بدانند که اینگونه تشنه و خسته راهی شدهاید مرا سرزنش خواهند کرد. لختی بیاسایید تا برگردم.”
خادم برای آوردن وسایل پذیرایی به اندرونی میرود. فاطمه بانو نزد خادم میرود و میگوید:” آن برگه را بدهید ببینم.”
-"سوالاتی است که قرار است پدر بزرگوارتان پاسخ دهند.”
-"بله میدانم، آن را به من بده”
برگه را میگیرد و به اندرونی میرود.
لحظاتی بعد میهمانان آماده رفتن شدهاند که دخترکی هفتهشت ساله با پوششی کامل در نهایت حجب و حیا خود را به آنها میرساند:” صبر کنید!”
سلام میکند و ورقه را به آنها میدهد:” این پاسخ سوالاتتان، همه را کامل شرح دادهام.”
بزرگشان که پیرمرد مویسپیدی است نگاهی به دخترک میاندازد و با ناباوری میگوید:” چه را شرح دادهاید؟ شما که هستید؟”
-"من فاطمه بنت موسیبن جعفرم، اختالرضا”
شیعیان با حیرت برگه را میگیرند و به دخترک که نه به بانویی نگاه میکنند.که حجب و حیا و فهم و شعور از چهرهاش میبارد.
با خود فکر میکنند مگر میشود، این پرسشها را عالمان ما نتوانستند پاسخ بدهند چگونه ممکن است…..
بلاخره راهی میشوند. هنگام خروج از شهر یکی از آنان فریاد میزند:” آن سوار را ببینید! آیا سرورمان موسیبنجعفر نیست؟”
- بله خود حضرت هستند، برویم زیارتشان کنیم، خدا را شکر!
امام آنان را مورد محبّت و تفقد قرار میدهد. ماجرا را برای امام شرح میدهند و از نامه و اختالرضا میگویند.
امام میفرمایند:” نامه را بدهید ببینم.” با دقت سوالات و پاسخها را مطالعه میکنند. لبخندی بر چهره مبارکشان نقش میبندد و سر را بلند میکنند واین جمله را سه بار تکرار میفرمایند:” فداها ابوها، فداها ابوها، فداها ابوها …..
ادامه دارد.
#به_قلم_طوبي