دسته گلی برای روضه
امروز روز اول روضهام بود. راستش کمی استرس داشتم. با اینکه چند سالی هست که روضه میگیرم ولی باز هم روز اول و روز آخر رو استرس دارم. روز اول چون هنوز همسایهها خبردار نیستن میترسم کسی نیاد و روز آخر هم ترسم از اینه که جا برای مدعوین نباشه بنشینن. همیشه هم شکر خدا خودشون همه چی رو راستوریست میکنن و ما کارهای نیستیم ولی خوب، ایمانمون اونقدرها هم قوی نیس و بفهمی نفهمی خودمون رو کاره میدونیم.
به لطف خدا روز اول به خوبی برگزار شد و شروع طوفانی هم داشت! الحمدلله همسایهها و آشنایان اومدند و مجلس با شور و نوای حسینی و خیلی خوب برگزار شد. انشاالله که بقیه روزها هم به همین خوبی با مدد و لطف خودشون برگزار بشه.
اول صبح هم یک خانمی از مستمعین سال پیش اومد و یک دسته گل آورد و گفت برای روضهتون آوردم.
گذاشتم روی میز و با خودم گفتم خانم فرستاده برای مجلس پسرش.
چای اربعینت
به نام خدا
باز فتاده به سرم هوای اربعینت
باز طلب کرده دلم صفای اربعینت
دوباره سرزد ز دلم، دردِ درون سینه
دوای آن بخارِ گرمِ چایِ اربعینت
این روزها درد کهنه سینه آزارم میدهد و بعضیها میگویند امسال نرو پیادهروی، ولی چنان هوای اربعین به سرم افتاده که روزشماری را از الان آغاز کردهام.
ان شاالله قسمت همه آرزومندانش.
به قلم طوبی
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
به نام خدا
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
محمد زرد و لاغر به خانه برگشت. با دیدن محمد سرزنشها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری؟ مگر دیگر نمیخواهیاش؟ اما این حرفها برای مادر اهمیتی نداشت، میدانست که دارد چه میکند.
مادر گریه نکرد، قول داده بود گریه نکند. فقط دلش میخواست یکی روضه بخواند و او برای دل زینب گریه کند. حالا کمی روضهها را بهتر میفهمید و میتوانست قشنگتر گریه کند. برایش عجیب بود که بعد از گذشتن چند روز از شهادت محمد و ماندن جنازه در زیر آفتاب داغ و بعد هم سردخانه، هنوز خون تازه از بدنش روان است.
*
یادت هست امیرجان، بار آخری که میخواستی بروی جبهه این شعر را مدام میخواندی:
هرکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
یادت هست که گفتی مرا ببرید بهشتزهرا پیش محمدعلی دفنم کنید. محمدعلی غریب است به هوای من هم که شده سرمزارمان بیشتر بیایید.
میبرم میسپرمت دست محمدعلی. فقط مادر، محمدعلی را که دیدی همدیگر را که در آغوش گرفتید، محکم فشارش نده. هم بدن تو پر از زخم است هم بدن محمدعلی.
خوشی دنیایتان مسلمان بودن و در راه اسلام کارکردن و فداشدن بود.
خوشی آخرتتان هم همنشینی با فاطمه و حسین(علیهماالسلام)
گوارایت باشد مادر جای من هم به حسین و فاطمه (علیهماالسلام) سلام بدهید.
*
حالا مادر حرفهای چندسالهای دلش را میخواست در چند دقیقه برای پسررشیدش نجوا کند:
-محمدرضا، جانِ مادر! عزیز دلم سلام! قربان قدوبالایت شوم، اینجا چکار میکنی؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر، لب تشنهات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتادهای اینجا. مگر مادر نداشتی که….
اینها روایاتی است از سه مادر و یک پدر شهید در کتاب “از او"، که نویسنده بانو “نرجس شکوریانفرد” با زبانی روان و صمیمی به شکل داستانی درآورده است. مادرانی که مثل همه مادرها، عاشق فرزندان به ثمر نشستهشان بودند اما عشقی عمیقتر و عالیتر، آنان را واداشت تا دست از جوانانشان بکشند و در راه قربانی کردن آنان ذرهای تردید به دل راه ندهند و در این راه به بانویمان زینب(سلاماللهعلیها) اقتدا کنند که دو نوجوانش را در راه حق و ولایت فدا کرد و حتی به دیدار جنازه درخون تپیدهشان نیامد که مبادا غباری بر دل مولایش حسین(علیهالسلام) افتد.
کتاب جالب و تاثیرگذاری است که خواندنش مخصوصا در این ایام تداعی کننده شور و شعور حسینیست.
به قلم طوبی
تو را هم به مهمان میدهم بخورد!
به نام خدا
یک بار که مهمان آمد، صاحبخانه غذا تعارف کرد. گفت سیرم. صاحبخانه گفت حالا دو لقمه بخور. مهمان هم دست به کار شد. خوب می دانی لقمه صاحبخانه خیلی لذیذ است! خدا پدرش را بیامرزد که خودِ صاحبخانه را نخورد! لقمه لقمه، خورد و خورد. صاحبخانه رفت سهم زن و بچهاش را هم آورد. با اینکه مهمان سیر بود همه را خورد! بلاخره یکی از بچه ها به گریه افتاد. صاحبخانه به پستو رفت و با زنش دعوا کرد و گفت این بچه را آرام کن؛ بعد چند وقت مهمان آمده آن وقت تو این طوری میکنی؟ زن گفت خوب چه کار کنم بچه غذا میخواهد و چیزی هم نیست. گفت پس غذا را چه کردی؟ گفت همه را برای مهمان بردی و خورد. گفت پس به بچه بگو اگر گریه کنی تو را هم به مهمان میدهم تا بخورد! سیری این جور است.
دستگاه خدا خیلی بُخور دارد. چون به خدا و صاحبخانه راه پیدا کردهاند و دوستند؛ دائم میخورند. حتی خودِ آدم را میخورند! بنده یک وقت در روایات نگاه کردم دیدم عیب ندارد که آدم بگوید محبّت آدم را میگیرد و ضبط میکند و میخورد؛ آیا نمیدانستی؟ نمیدانی همه فانی امیرالمومنین میشویم؟ او غذای دنیا را نمیخورد اما میدانی محبّت را و دوست خودش را چقدر دوست داشت؟
علی در مدینه بود سلمان در کجا؟ آن طرف بغداد. وقتی میخواست بمیرد پایش را دراز کرده بود، بلند شد، ایستاد و به امیرالمومنین سلام کرد؛ بعد گرفت خوابید. همان موقع امیرالمومنین هم در مدینه بلند شد و روی منبر گفت السلام علیک یا ولی الله.
آری عزیز من! اینطور است. علی دوستش را خیلی دوست دارد.
طوبای محبّت ج 4 ص 128
علمدار نیامد...
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و نگاهش به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای و پاندولهایش که مثل نگاه او میرفتند و میآمدند. با صدایی که خودش هم نشنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم سر دردودلش با همسایهها باز شده بود از دوری پسر سربازش مینالید که الان دوماهی است نیامده و در شهر غریب معلوم نیست چه میکند. گاهی هم به او نگاه میکرد و منتظر حرفی و جوابی، او هم سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی به طرف صورتش می رفت و خیس می شد و دوباره پایین می آمد. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هماخانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، لب هایش تکان خورد و بعد صدایش بالا رفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و دوباره گفت: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند، نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهای در هم آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل اینجاها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. هما خانم هم نشست. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد، السلام علیک یا اباعبدالله… نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. قطرات اشک پایین می آمدند و کتابهای دعا خیس می شدند. دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بود. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
به قلم طوبی
اگر خاری به پایت رفت، خوب برود!
به نام خدا
روز عاشورا این چنین بود. چند روز آب نرسید. آقازادهها همه دور هم بودند و مقصد هم مرتباٌ ظهور میکرد؛ مقصد حیات و تجلّیات حق، ظاهر میشد. امیدوارم وقتی که در دنیا مصیبتی دیدید بدانید که خدا کمی تاًسّی به آنها را نصیب شما کرده است؛ به آن پشت نکنید و گریه نکنید. مصیبت چه از اولاد چه از پدر چه از مادر چه از آبرو و چه از هر چیز دیگر، حتی اگر یک خار به پایت رفت یاد آنها کن.
در کربلا همه چیز هست. بچه های کوچک گاهی از شتر میافتادند و وقتی که راه می افتادند خارهای مغیلان به پایشان میرفت. یک مورد از این ماجرا که اتفاق افتاده است؟ اگر خاری در دنیا به پایت رفت؛ خوب برود! اساسا صحنه کربلا برنامه مومنین از گذشتهها و آیندههاست. وقتی که برنامه را دیدی وحشت نکن زیرا راه خداست.
آن وقت خداوند انشاالله درها را باز میکند و قلبها را روشن میکند. فتح بابی میشود_ نترس! خدا وعدهای را که داده است، انفرادی هم شده باشد به تو میدهد. اگر همه روی زمین شد که فبها، اگر همه عالم هم نشد، برای خود شما یک نفر خدا حقیقت را ظاهر میکند.
طوبای محبت ج4 ص38
عاشورا چه ماهی از سال شمسی بوده؟
به نام خدا
شما میدونین عاشورا چه ماهی از سال بوده؟
خاطرات گلنسا(قسمت سوم)
گوشهایش تیز میشود. دوباره انگار استاد شروع کرده، همان حرفهای دهانپرکن که سندی هم برایش ندارد و فقط از سر مخالفت میخواهد چیزی گفته باشد.
دکتر….از اساتید مجرب و محبوب دانشکده است، درس مقاله نویسی انگلیسی را با او برداشته است. حرفهایش اما همه بوی مخالفت با دین میدهد و طرفدارانی هم در دانشکده دارد. میگوید هیچ کس را قبول ندارد. از بین روحانیون، فقط استاد مطهری را باور دارد چون به گفته او، منطقی و باسواد بوده است.
محرم است و ایام عزاداری اباعبدالله(علیهالسلام) و استاد حالا این ایام را نشانه گرفته.
-شما تا حالا تحقیق کردین ببینین روزعاشورا تو چه ماهی افتاده؟! قسم میخورم یک نفرتون دنبالش نرفته، این همه میگن تشنگی و عطش و…جمع کنین بابا این حرفا رو! تا کی میخوان دروغ و درم تحویل مردم بدن.
صدا از کسی در نمیآید. راستی ماه محرم آن زمان، در چه ماهی از سال شمسی بوده؟ گلنسا خودش را سرزنش میکند که هیچ اطلاعاتی از این موضوع ندارد.
استاد ادامه میدهد: من نشستم حساب کتاب کردم، دیدم اون سال، محرم توی بهمن ماه بوده، خوب آدمای ناحسابی! آخه بهمن، ماهیه که انقدر هوا گرم باشه و آدم تا این حد تشنه بشه. میبینین چطور با احساسات مردم بازی میکنن؟
یک نفر شجاعت به خرج میدهد: استاد هوای عراق گرمه، بهمن هم خیلی سرد نیست.
-اِه شما چند بار رفتی که انقدر دقیق میدونی؟
سال 83 است و آن زمان تعداد کربلا رفته ها زیاد نیست.
کسی دیگر چیزی نمیگوید و استاد با حرارت بیشتری موضوع را انکار میکند.
گلنسا از خودش خجالت میکشد: باید جوابش رو بدم، حتی اگه نمره مقاله نویسیم رو کم بده.
****
صدای ضربان قلبش را میشنود ولی باید بگوید، مهم نیست که استاد او را مسخره کند یا اهمیتی به حرفش ندهد، کتاب را از کیفش در میآورد و دستش را بالا میبرد:
_ببخشید استاد راجع به موضوعی که هفته قبل مطرح کردین، من کتاب حماسه حسینی شهید مطهری رو دیدم، استاد شهید تو این کتاب گفتن که روز عاشورا اواخر تابستان یا اوایل پاییز بوده که با توجه به هوای عراق، این زمان هم میتونسته خیلی گرم و طاقت فرسا باشه.
_اوهوم، خوب منظور؟
- چون شما تاریخ رو بهمن گفتین دیدم اینطور نیس، راستش یک چیز دیگه هم هس، اصلا این چیزا مهم نیس مسئله پیام امامه که باید به گوش بشریت میرسید، حالا تشنگی و گرما و این جور چیزا که خوب فرع موضوعن.
-مهم نیس، بلاخره آقای مطهری هم منجم که نبودن، باشه بریم سر درس که عقبیم، مقالهایی که گفتم نوشتین؟
عرق پیشانیش را خشک میکند و نگاهی به بچه ها میاندازد. لبخند رضایت را در صورت بعضیها میبیند. با خودش فکر میکند: یعنی آقا این کار کوچیک من رو قبول میکنن؟
بعدها میفهمد که اگر یک قدم به سوی این خانواده برداری هروله کنان به سویت میآیند و حتی اگر نیت کنی …
پ ن: جالب است بدانید طبق محاسبات نجومی تاریخ دقیق عاشورا به سال شمسی 59/7/21 بوده است.
به قلم طوبی
مهربانی به همین سادگیست!
به نام خدا
مهربانی به همین سادگی است!
مهربانی یعنی وقتی همسرت به مسافرت رفته و تنهایی، دوستت بیآنکه از او بخواهی، میآید که شب را تنها نمانی.
مهربانی یعنی وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشوی، عِطر مناجات دوستت، فضای خانهات را معطر کرده و نور سبز سجادهاش، خانهات را روشن ساخته.
مهربانی یعنی همسرت که فقط یک روز به سفر رفته، از حال تو غافل نمیماند و هر از گاهی زنگ تلفنش، لبخند به لبت میآورد.
مهربانی یعنی با صدای زنگ تلفن دوستی از خواب بیدار میشوی که سالهاست بُعد مکانی شما را از هم دور کرده و حالا بعد از مدتها اوست که با مهربانی به دیدار تو آمده.
مهربانی یعنی وقتی فهمیدی پدرش به رحمت خدا رفته با چشمان تر، میگویی که برایش امروز یک سوره از قرآن خواهی خواند.
مهربانی یعنی که دوستت، محبت تو را با محبتی افزونتر پاسخ داده و میگوید که برای مادر از دست رفته تو دو سوره خواهد خواند.
مهربانی یعنی به خانه پدر میروی و خانهاش را رفتوروب میکنی و گل لبخند بر لبش مینشانی.
مهربانی یعنی پدر تو را با یک سبد گلابی و یک سبد دعای خیر راهی میکند.
مهربانی یعنی در کوچه خانه پدری یک گلابی به دختری میدهی که عاقل است و همگان به خطا او را شیرین عقل میپندارند.
مهربانی یعنی آن دختر که عشقش را نثار همه نمیکند با گل لبخندی، دریچه قلبش را به روی تو میگشاید.
مهربانی یعنی وقتی دوستی در همین خانههای کوچک مجازی به دیدارت آمده، به پاسخ مهربانیش با شوق به دیدارش میشتابی.
آخرین اسم خداوند در دعای زیبای جوشن کبیر “حافظا لا یغفل” است، یعنی حافظی که غفلت نمیکند، بیایید از مهربانیهای ساده غفلت نکنیم.
مهربانی به همین سادگیست،
مهربان باشیم….
به قلم طوبی