زندگانی حضرت معصومه(9)
بنام خدا
قسمت نهم : به قم میرویم
قم 23 ربیعالاول 201 ه ق
کاروان در ساوه توقف کرده است اما حال بانو خوب نیست. بیماری شدت گرفته و داروهای حکیم نیز افاقه نکرده.
همسر کهزاد اجازه میگیرد و وارد خیمه بانو میشود. بانو با بدن تبدار و لبهایی خشک دراز کشیده و از تب میسوزد. به سلطان و اسما میگوید:” در ساوه توقف میکنیم، شاید حال بانو با استراحت بهتر شود.
اما حال بانو بهتر نمیشود. کنیز اسما چیزهایی شنیده و ترسیده است:” از کاروانیان شنیدم که حاکم ساوه مردی سفاک و دشمن علویان است. اگر به ما حمله کنند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ من میترسم!”
فاطمه بانو میشنود و چشمانش را باز میکند:” آرام باش حبابه! کسی به ما حمله نخواهد کرد، نترس!.”
- از کجا میدانید بانو؟ اینها میگویند که به خون علویان……
سلطان حرفش را قطع میکند:” مگر نشنیدی حبابه؟ وقتی بانو بگوید حمله نمیکنند بدان که حمله نمیکنند. مگر نمیدانی بانو عالمه آل محمد است؟”
اسما متوجه خواهر میشود که لرزشی بدنش را فرا گرفته، روی به سلطان میکند و میگوید:” سلطان آن طاقههای ابریشم را بیاور، باید خواهرم را بپوشانیم، بدنش ضعیف شده، ببین چگونه میلرزد.”
سلطان سرش را پایین میاندازد و حبابه میگوید:” بانو همه را بخشید، به زنان و دخترانی که میآمدند به دیدار و استقبال.” سپس مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ادامه میدهد:” تازه اینها فقط نبود، همه خلخالها و زیورآلات و….
سلطان چشمغرهای به حبابه میرود که ساکت شود. با خود فکر میکند اگر الان بانو حالش خوب بود اسما حتما با بانو در این باره به بحث و جدل میپرداخت. اما اسما طوری به خواهر نگاه میکند که گویی او از عالم دیگری آمده، با خود میاندیشد:” چگونه میتواند؟ یعنی هیچ علاقهای به زیورآلات و حریر و ابریشم در او نیست؟” بعد به یاد داستانی از جدهاش زهرای اطهر میافتد که حتی لباس عروسی خود را نیز بخشید. باخود میاندیشد که چقدر خواهرم شبیه دختر پیامبر است، هیچ یک از ما تا این حد وارسته و زاهده نیستیم.
فاطمه بانو ناگهان مینشیند و به سلطان خطاب میکند: باید به قم برویم، به کهزاد بگویید کاروان را حرکت دهد، اینجا امن نیست، به قم میرویم.”
همه با تعجب به بانو نگاه میکنند:” قم؟! اما مسیر ما از قم نمیگذرد.”
-” بله اما از پدرم شنیدم که قم مرکز شیعیان ماست. بگویید آماده حرکت شوند.تا قم چند فرسخ مانده؟”
از ساوه تا قم راه بسیار سخت و طولانی بر فاطمه بانو میگذرد، اما هرگز لب به گلایه و ناله نمیگشاید، بلکه تمام مدت ذکر میگوید و شکر خدا را بجا میآورد. بلاخره کاروان به دروازههای شهر قم میرسد. جمعیت انبوهی که جلو آنان مردی با چهرهای متبسم و بشاش میدود، به استقبال بانومیآیند و سلام میدهند.
بانو پرده کجاوه را کنار میزند و با کمال حیا سلام آنان را پاسخ میدهد. مرد سر از پا نمیشناسد:” بانوی بزرگوار! من موسیبنخزرج اشعری هستم و به نمایندگی از مردم قم به شما خوشامد میگویم. قدم بر چشمان ما گذاشته و منزل این غلام را به نور وجود خود منور کنید.
بانو به آرامی دست بلند کرده و پاسخ میدهد:” خداوند شما را با اهل بیت محشور کند.”
موسی جلو دویده و افسار شتر را در دست میگیرد. چنان میدود که کسی به گرد پای او نمیرسد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبی
پ ن: در برخی منابع آمده که در ساوه دشمنان اهل بیت به کاروان حضرت حمله کرده و جمعی از همراهان و برادران حضرت را به شهادت میرسانند، اما در منابع معتبر این خبر تایید نگردیده و سندی ندارد.