زندگانی حضرت معصومه(8)
بنام خدا
قسمت هشتم: بانوی تبدار
همدان ربیعالاول 201 ه ق
سلطان سر را به تیرک خیمه تکیه داده و از خستگی چشمها را بسته، اما خواب به چشمانش نمیآید، حوادث این چند روز گذشته از جلو جشمانش عبور میکند. به یاد صحنههای غمانگیز خداحافظی بانو با خواهران و برادران و مخصوصا با همسر امام خیزران و دردانه امام، جواد نازنین میافتد که به مصلحت دید امام باید در مدینه میماندند.
بعد مرغ خیالش به سوی کربلا پرواز میکند. یادش میآید وقتی به فرات نزدیک شدند و همگان قصد کردند برای شستشو و غسل زیارت به سمت آب فرات بروند ناگهان بانو همه را فرا خوانده و فرموده بود:” بشنوید ای دوستداران حسین، که جدم جعفربنمحمد فرمود چون به زیارت حسین بروی زیارت کن آن حضرت را محزون و غمناک و ژولیده و غبارآلود و گرسنه و تشنه که آن حضرت با این حال شهید شده است.” و چه غوغایی شده بود با این سخنان در قافله و چهها کرده بودند دوستداران اهل بیت و حتی آنها که از شیعیان نبودند نیز میگریستند و به سر و سینه میزدند.
بعد به یاد استقبال مردم کوفه میافتد و محبت ها و مهربانیها در مسیر و البته گاهی هم نیش زبانها و سخنان تلخ از نادانان و نامهربانان که بانو همه را به صبر و سعه صدر دعوت کرده بود و خود گاهی با خواندن روایتی از پیامبر خدا(صلیاللهعلیهوآله) به سخنان آنان پاسخی دندانشکن داده بود. آه از زیارت امیرالمومنین که هنوز مزه آن در دهانش مانده است و به یاد روایت خوانی بانو در باره جدش امیرالمومنین که با صلابت و بدون ترس از دشمنان علویان اینگونه رسالت زینبیاش را به انجام رسانده بود:” روایت کرد ما را فاطمه دختر امام صادق از فاطمه دختر امام باقر از فاطمه دختر امام سجاد از فاطمه و سکینه دختران امام حسین از امکلثوم دختر فاطمه زهرا که او از مادرش فاطمه دختر پیامبر خدا که آن بانو در برابر غاصبین خلافت علی(علیهالسلام) فرمود که آیا فراموش کردید سخن رسول خدا در روز غدیرخم را که فرمود: “هر کس که من مولا و رهبر او هستم پس علی مولا و رهبر اوست؟”
سپس ذهنش به مقابر قریش پرواز میکند، جایی که فاطمه بانو در آنجا بر مزار پدر مدتی بس طولانی گریسته بود و با پدر از درد یتیمی و غربت و آزار و اذیت دشمنان درددلها کرده بود.
اکنون در همدان بودند و بعد از آن همه سختیها در مسیر سفر از بیابانهای گرم و خشک حجاز و عبور از مسیرهای کوهستانی و پر نشیب و فراز ایران، بانو دیگر حال خوشی ندارد و رمقی در بدنش باقی نمانده. چند روزی است که به اندک غذایی دست از خوردن میکشد و تنها با اصرار او و خواهرش اسما که با او در این سفر همراه است چند لقمهای میخورد.
صدای بانو او را از خاطرات گذشته بیرون میکشد:” سلطان! میشود قدری آب برایم بیاوری، میخواهم وضو بسازم.”
- دردتان به جانم بانو! شما حالتان خوش نیست، استراحت کنید، یک شب نافله نخوانید چیزی نمیشود.”
فاطمه بانو لبخندی میزند و برمیخیزد:” ببخش سلطان، اگر حالم خوش بود به تو زحمت نمیدادم.”
اشک در چشمان سلطان حلقه میزند و بانو را در آغوش میگیرد و ناگهان وحشتزده میگوید:” خدای من! بانو شما چون کوره در تب میسوزید باید همسر کهزاد را خبر کنم تا طبیبی برایتان بیاورند.”
- لازم نیست سلطان، قدری آب بیاور میخواهم نماز بخوانم.”
اما سلطان برمیخیزد و در همان حال میگوید:” خیر بانو مرا ببخشید، نمیتوانم به حرف شما گوش بدهم، حال شما خوب نیست، اگر خدای ناکرده اتفاقی برایتان بیفتد جواب ابوالحسن را چه بدهم.” سلطان این را میگوید و از خیمه خارج میشود.
پ ن: کهزاد نام رئیس قافلهای است که بانو با آنان سفر میکرد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي