دوباره امشب به تو فكر كردم....
به نام خدا
بانوی ترانههاي بارانی من!
دوباره امشب به تو فکر کردم…
به لحظههایی که تو بودی و او بود
و به لحظههایی که تو بودی و او نبود
به نگاه در خون نشستهات به انگشتی بی انگشتر
و چشمان خشک شده از اشکت به گلویی بیسر
به تو فکر کردم و به او که همه چیزت بود و دیگر نبود
و با خود اندیشیدم که
چه رمز و رازی است در این عشق الهی که با قربانی کردن باید به نهایت میرسید.
ستاره آسمانی قلبم!
چه در آفرینشت رفت و چه عهدی بستی که اینگونه مبتلایت کرد
به عشقی که باید رهایش میکردی و نباید که رهایش میکردی
محبوبت را از دیده جدا و در دل برجا
و رسالتش پا برجا
تو کیستی که به سخره گرفتی همه آن کابوسهای وحشتناک را؟
تو کیستی که جز زیبایی به اندیشهات راه نیافت؟
تو كيستي كه استقامت در برابرت به زانو در آمد؟!
تو کیستی که نمی توانم درکت کنم؟
دخت علی تو کیستی؟
به قلم طوبي
“بانوی ترانههای بارانی من
آرامش لحظههای طوفانی من
درکوچه نشستهام که دستی بکشی
آرام شود کمی پریشانی من”
پ ن: شعر از بنده نيست.
به كربلا كه برسي....
به نام او…
حافظ فرموده: كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد، و راست فرموده.
خاطرتان حزين نباشد، خاطرم حزين است و دستم به قلم نميرود، البته قلم كه نه به كليد صفحه كيبورد!
خوب نرود! مگر وقتي ميرفت چه خلق شده بود كه حالا نشود؟!!
ياد اين حرف حاج آقا اسماعيل(دولابي) افتادم كه گفته بودند: “هر جا مصيبت سنگين بود برو كربلا كه آنجا قشنگ حالت به جا ميآيد و استخوانت نرم ميشود. مصيبت تو هر چه باشد و هر قدر كه بزرگ باشد؛ به كربلا كه برسي ديگر خلاص. يعني ديگر اوراق شدي!
خدايا تو را شكر ميگويم كه مرا هم با اين حسين(عليهالسلام) شريك كردي! مصيبت به من دادي تا يك شب به حال خودم گريه كردم. اما حالا كه آمدم و به امام حسين رسيدم، ديگر براي خودم گريه نميكنم چون مصيبت من كوچك بود و مصيبت امام حسين و كربلا بزرگ است.”
خدايا شكرت، هزاران بار، صدها هزار بار…. نه اصلا از دست و زبان كه برآيد…..
شب يلدا و امتحان اصول و...(طنز)
به نام خدا
وقتي مدرسه به بنده اطلاع داد كه روز يكشنبه اول دي براي امتحان شفاهي اصولِ اينجانب معين شده، اصلا حواسِ پرتمان به شب يلدا نبود، اما ديري نپاييد كه برايمان معلوم گشت كه بايد شب يلدا را از ميهماني رفتن و دادن احتراز نموده و به گپ و گفت با قواعد اصوليه مشغول گرديم.
القصه، بماند كه اندكي نيز به سر و كله زدن با اعضاي خانواده گذشت تا اينكه….
و اين هم قسمت پرهيجان ماجرا:
روز جمعه تلفيزيون مربوطه از كانال شش خبري را زيرنويس نمود( زيرا وقتي همسر گرامي بنده در منزل حضور دارند تلفيزيون محترمه در كانال شش منحصر ميگردند و بس)، و خبر از اين قرار بود كه روز شنبه و يكشنبه آلودگي هوا در تهران به حد اضطرار رسيده و از اين رو همگان كاملا آماده باشند. منظور از همگان مسئولين محترم ميباشند كه در اينگونه موارد جلسه اضطراري تشكيل داده و دو تصميم بسسسيار مهم اتخاذ ميفرمايند:
1-مدارس تعطيل
2-طرح زوج و فرد از درب منزل.
و احسسسنتها به اين همه تدبير و اميد. تدبيرش كه عيان است، چرا اميد؟
كم كم داريد نااميدم ميكنيد! وقتي اين تصميم در آخرين دقايق شب قبل گرفته ميشود، يعني حضراتِ مكرم اميدوارند بلكه تا آخرين لحظه بادي بوزد يا باراني بگيرد، كه خب وقتي دگر اميدشان به نااميدي مبدل ميگردد همان كه گفتيم؛ جلسه و تصميمات راهبردي و احكام صادره!
و اما براي حقير با ديدن اين مطلب، شكِ بَدوي حاصل گرديد(البته ته دلمان هم غنج رفت!) كه آيا مدارس و به تبع آن دانشگاهها و حوزهها هم تعطيل خواهند شد؟
به دنبال اين امر به رايزني با دوستان در شبكههاي مجازي پرداختيم تا اينكه اعلام گشت كه مدارس تهران در اين دو روز تعطيل است. اكنون شك بدويِ بنده به علم اجمالي مبدل گشت.
پس تعطيلي در كار است اما آيا به حوزهها هم تعلق ميگيرد؟
سپس با خود انديشيدم كه با توجه به اينكه آخرين روز امتحانِ شفاهي اول دي است، اگر مدارس تعطيل شوند، آيا مركزِ غيرحضوري خواهد پذيرفت؟ با خويش اينگونه استدلال نمودم كه طبق قاعده قبح عقاب بلابيان اگر مدرسه تعطيل گردد ما مقصر نبوده و عقاب ما قبح دارد، پس مسئله حل است.
اكنون براي اينكه علم اجمالي به علم تفصيلي مبدل گردد بايد صبر مينموديم كه تعطيلي دانشگاهها و حوزهها معلوم گردد كه البته ديري نپاييد كه دوستان اطلاعيه مركز را در گروه گذاشتند و آنچه بافته بوديم همه رشته گرديد زيرا مركز اعلام نمود كه مدارس علميه باز ميباشند.
پس ركن دوم علم اجمالي منحل گرديده و يكي از طرفين به علم تفصيلي مبدل گرديد!
برويم به گپ و گفت يلداييمان در شب يلدا با اصول بپردازيم و آرزوي شبي خوش با خانواده براي شما داريم:)
به قلم طوبي
وقتي شعرا خونه نيستن!!
فرض كنين زنگ زدين خونه شعرا، گوشيشون رفته رو پيغامگير، فكر ميكنين چه پيامي براتون پخش ميشه؟ اينجا چند تا نمونه از پيامها رو ببينين:)
پیغام گیر حافظ:
رفته ام بیرون من از کاشانهی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانهی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
آن زمان کو باز گردم خانهی خود غم مخور !
پیغام گیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم
پیغام گیر فردوسی :
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب
پیغام گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کردهای از من یاد
رفتم سر کوچه، منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!
پیغام گیر منوچهری :
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام، پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!
پیغام گیر مولانا:
بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم! رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا……خندان شوم! شادان شوم !
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم! قربان شوم!
پیغام گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت !
پیغام گیر نیما :
چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح از کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش
پیغام گیر شاملو :
بر آبگینه ای از جیوه سکوت
سنگواره ای از دستان آدمیت
آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویم
تا آنگاه که توانستن سرودی است
پیغام گیر فروغ :
نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد
برگرفته از سايت بيتوته با كمي تغيير
و اين هم پيغامگير خودم طوبي:
سلام اي كه نمودي يادي از من
الانه پاي لب تاپم با واكمن
آخه درسام شده رو هم تلنبار
خودم زنگت زنم حتمنِ حتمن:)
دلم را درياب!
به نام خدا
از شما میپرسم میشود گاهی به غصه گفت: برو پی کارت! وبعد او هم مثل بچه آدم راهش را بکشد و برود؟
لبهایش را هم که ور بچیند محلش نگذاری و صورتت را در هم بکشی و بگویی: برو! برو ببینم، اینطرفا دیگه پیدات نشه، بچه پررو!
کاش میشد غصه را با توپ و تشر از دل بیرون کرد، اما گاهی آنقدر سمج است که با جارو هم دنبالش کنی از رو نمیرود.
فقط یک راه میماند و آن هم اینکه به خودت امیدواری بدهی که هر چیزی در این دنیای وانفسا فانی است فانی…
پس این غصه هم میرود و میماند قصه اش که روزی به آن شاید بخندی و شاید ….
ای ناخدای دلهای پرغصه! دلم را دریاب…..
خودت بخوان بانو!
به نام خدا
و حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!
خانه موسی بن خزرج اشعری غلغله است، همه میروند و میآیند. لبها همه خندان و دلها شاد است و گویی آمدن بانو روحی تازه در ساکنان این شهر دمیده است.
بانو در اتاقی خلوت و کوچک در آن خانه بزرگ سکنا گزیده است و با وجود ضعف و ناتوانی جای عبادتش را پهن کرده و بیوقفه مشغول دعا و مناجات است.
گاهی کودکی را میآورند که بانو برایش دعا کند و گاه بیماری را که بانو دست شفا بر سرش بکشد و بانو با همه ناخوشی و ضعفش دست رد به سینه هیچ یک نمیزند و به خادمهاش که از این وضع راضی نیست سفارش میکند که:” بگذار بیایند ، این بندگان خدا به امیدی آمدهاند، من نیز برای همین اینجایم که بذر محبت اهل بیت بیش از پیش در دل شیعیان جوانه زند، کسی را رد نکنید، تا جان داشته باشم جوابگوی همگان خواهم بود.
اما حال بانو رفته رفته به وخامت میگذارد و صبح هفدهمین روز، دیگر بانو از جای نیز برنمیخیزد. خواهرش را به قصد وصیت طلب میکند. اسما با چشمانی گریان بر بستر خواهر حاضر شده و گوش میدهد.
صدای فاطمه بانو گویی از چاه در میآید:” اسما وقت رفتنم رسیده، دیگر امیدی به دیدن مولایم ندارم. اگر برادر را دیدی سلام مرا به او برسان، بگو که در اشتیاق دیدارش سوختم و ساختم.” صدای بانو قطع میشود و ناله از همه برمیخیزد، اما بانو دوباره چشم باز میکند و آخرین وصیتش را به زبان میآورد:” به برادرم احمد و بقیه بگو جان آنها و جان رضا ، برادرم را تنها نگذارند… اشک از چشمان بیرمق بانو میچکد: مراقب جوادم باشید، آه جوادم…
چشمان بانو بسته میشود و زیر لب چیزی میگوید. خواهر سر را به لبان فاطمه بانو نزدیک میکند و بر سر و صورت میزند. بانو شهادتین خود را بر زبان جاری کرده و چشمان منتظر به دیدار برادر را برای همیشه به این جهان بسته است.
هیاهویی در باغ موسی برپاست، تمام شهر به تشییع بانو آمدهاند، زن و مرد بر سر و سینه میکوبند. موسی و پسرانش قبری در باغ بابلان در سرداب آماده کردهاند و اکنون بدن مطهر آماده است که در قبر گذاشته شود، اما چه کسی این کار را به انجام خواهد رساند؟
بعد از مشورتهای بسیار نام پیرمردی قادر نام بر زبان میآید که در تقوا و بزرگواری زبانزد است اما قبل از آنکه او بیاید صدای پای سم اسبانی بگوش میرسد و در میان بهت همگان دو سوار از راه میرسند.
همه بیآنکه چیزی بگویند بیاختیار کنار میروند، گویی که آن دو سوار بر قلوب همه تصرف کرده و آنان را از دخالت باز میدارند.
دو سوار که یکی میانسال است و دیگری جوان و هر دو چهره خود را پوشاندهاند جلو میآیند، کسی چهره آن دو را نمیبیند ولی شانههایشان از گریه تکان میخورد، سوار میانسال به داخل قبر میرود و نوجوان بالا میماند و بدن مطهر را به سوار داخل قبر میدهد. لبهای سوار تکان میخورد و چشمهایش میبارد. تلقین را میخواند و برای آخرین بار وداعی تلخ و جانسوز.
شاید اگر کسی آن نزدیک بود، میشنید که سوار میانسال به آن بانوی رنج کشیده میگوید:” آمدم معصومه جان ، رضایت آمد، جان برادر…..
لحد را میگذارند،
و با دستان خود خاک بر مزار بانو میریزند،
و خاک میریزند
و خاک میریزند
و با اشک آن مزار پاک را آبیاری میکنند.
سپس سوار بر اسب میشوند و نگاهی برای آخرین بار به قبر بانو و جمعیت میاندازند و سپس در میان بهت همگان ازمقابل دیدهها ناپدید میشوند………
السلام علیکِ یا فاطمه معصومه
باز هم مثل کودکی هر سو میدوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژهها آهو… گفتم آهو و ناگهان بانو..
شعر از دست واژهها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو….
پ ن: شعر از حمیدرضا برقعی
به قلم طوبي
منابع
بحارالانوار محمدباقرمجلسی- به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی- تاریخ قم حسنبنمحمدقمی- حضرت معصومه فاطمه دوم محمدمحمدی اشتهاردی - کافی محمدبنیعقوبکلینی- مستدرک سفینه شیخ علی نمازی
عيد سعيد لك!
یا مهدی(عج)!
الإمام المنتظران
عيد سعيد لك
ولادة الأب المجيد
هدية للشيعة
عجل للظهورک
ان شاالله
O Mehdi
Imam waiting people
Happy Eid to you
Birth of a glorious father
Gift to your Shiites
Rushing to your Rise
Ann Shallah
مهديا
اي امام منتظران
عيد بر شما مبارك باد
عیدولادت پدر بزرگوارتان
عیدی شيعيانت
تعجيل درظهورتان
ان شاالله
طوبي نوشت
رو فيش نقدي نقاشي نكن!
به نام خدا
چند روز پیش برای انجام کاری مالی رفتم بانك. همین طور که منتظر نوبت نشسته بودم خانمی با پسربچهای 4-5 ساله وارد بانک شد و اومد کنار من نشست. روی میز مقابل ما تعدادی فیش نقدی با دوتا خودکار برای مشتریها گذاشته بودن. پسربچه به مامانش نیگا کرد و به ورقه های فیش نقدی و خودکار اشاره کرد. مادرش هم بيمعطلی چند تا از فیش نقدیها رو با یك خودکار برداشت و گذاشت جلو بچه و پسرک هم شروع کرد به خطخطی کردن فیش نقدیها. نمیدونم شاید من آدم حساسی هستم يا شايد هم به نظر بنده اين كار اشتباه اومد، در هرحال اين كار ناراحتم كرد. اولش میخواستم به مامانه بگم که آخه این چه کاریه و فلان و بهمان و… اما بعد فکری به خاطرم رسید. از تو کیفم یه ورق سفید با یك مداد درآوردم و دادم به پسره. بهش گفتم: بیا عزیزم با این بنویس. نگاهی بهم کرد و گفت: برای چی؟ می خواستم بگم اینا بهترن ولی مکثی کردم و با خودم گفتم اتفاقا باید دلیلش رو بدونه. گفتم: آخه پسرم این ورقه ها و خودکار برای بانکه. برای استفاده مشتریها برای کارهای بانکیشون. ما برای نقاشی باید از ورق و خودکار خودمون استفاده کنیم. نمیدونم چقدر حرف منو فهمید ولی ورق و مداد رو ازم گرفت و فیش نقدیها و خودکار بانک رو سرجاش گذاشت. نوبتم شد رفتم دم باجه برا ی انجام کارم. داشتم فرمهام رو پر میکردم که دیدم یه نفر داره تکونم میده. برگشتم. پسرک بود. مدادم رو آورده بود پس بده. گفتم برای خودت باشه. گفت: نه مال خودته. من برا خودمو بايد بردارم. خندهم گرفت. حرف خودم رو به خودم پس داده بود:)