خودت بخوان بانو!
به نام خدا
و حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!
خانه موسی بن خزرج اشعری غلغله است، همه میروند و میآیند. لبها همه خندان و دلها شاد است و گویی آمدن بانو روحی تازه در ساکنان این شهر دمیده است.
بانو در اتاقی خلوت و کوچک در آن خانه بزرگ سکنا گزیده است و با وجود ضعف و ناتوانی جای عبادتش را پهن کرده و بیوقفه مشغول دعا و مناجات است.
گاهی کودکی را میآورند که بانو برایش دعا کند و گاه بیماری را که بانو دست شفا بر سرش بکشد و بانو با همه ناخوشی و ضعفش دست رد به سینه هیچ یک نمیزند و به خادمهاش که از این وضع راضی نیست سفارش میکند که:” بگذار بیایند ، این بندگان خدا به امیدی آمدهاند، من نیز برای همین اینجایم که بذر محبت اهل بیت بیش از پیش در دل شیعیان جوانه زند، کسی را رد نکنید، تا جان داشته باشم جوابگوی همگان خواهم بود.
اما حال بانو رفته رفته به وخامت میگذارد و صبح هفدهمین روز، دیگر بانو از جای نیز برنمیخیزد. خواهرش را به قصد وصیت طلب میکند. اسما با چشمانی گریان بر بستر خواهر حاضر شده و گوش میدهد.
صدای فاطمه بانو گویی از چاه در میآید:” اسما وقت رفتنم رسیده، دیگر امیدی به دیدن مولایم ندارم. اگر برادر را دیدی سلام مرا به او برسان، بگو که در اشتیاق دیدارش سوختم و ساختم.” صدای بانو قطع میشود و ناله از همه برمیخیزد، اما بانو دوباره چشم باز میکند و آخرین وصیتش را به زبان میآورد:” به برادرم احمد و بقیه بگو جان آنها و جان رضا ، برادرم را تنها نگذارند… اشک از چشمان بیرمق بانو میچکد: مراقب جوادم باشید، آه جوادم…
چشمان بانو بسته میشود و زیر لب چیزی میگوید. خواهر سر را به لبان فاطمه بانو نزدیک میکند و بر سر و صورت میزند. بانو شهادتین خود را بر زبان جاری کرده و چشمان منتظر به دیدار برادر را برای همیشه به این جهان بسته است.
هیاهویی در باغ موسی برپاست، تمام شهر به تشییع بانو آمدهاند، زن و مرد بر سر و سینه میکوبند. موسی و پسرانش قبری در باغ بابلان در سرداب آماده کردهاند و اکنون بدن مطهر آماده است که در قبر گذاشته شود، اما چه کسی این کار را به انجام خواهد رساند؟
بعد از مشورتهای بسیار نام پیرمردی قادر نام بر زبان میآید که در تقوا و بزرگواری زبانزد است اما قبل از آنکه او بیاید صدای پای سم اسبانی بگوش میرسد و در میان بهت همگان دو سوار از راه میرسند.
همه بیآنکه چیزی بگویند بیاختیار کنار میروند، گویی که آن دو سوار بر قلوب همه تصرف کرده و آنان را از دخالت باز میدارند.
دو سوار که یکی میانسال است و دیگری جوان و هر دو چهره خود را پوشاندهاند جلو میآیند، کسی چهره آن دو را نمیبیند ولی شانههایشان از گریه تکان میخورد، سوار میانسال به داخل قبر میرود و نوجوان بالا میماند و بدن مطهر را به سوار داخل قبر میدهد. لبهای سوار تکان میخورد و چشمهایش میبارد. تلقین را میخواند و برای آخرین بار وداعی تلخ و جانسوز.
شاید اگر کسی آن نزدیک بود، میشنید که سوار میانسال به آن بانوی رنج کشیده میگوید:” آمدم معصومه جان ، رضایت آمد، جان برادر…..
لحد را میگذارند،
و با دستان خود خاک بر مزار بانو میریزند،
و خاک میریزند
و خاک میریزند
و با اشک آن مزار پاک را آبیاری میکنند.
سپس سوار بر اسب میشوند و نگاهی برای آخرین بار به قبر بانو و جمعیت میاندازند و سپس در میان بهت همگان ازمقابل دیدهها ناپدید میشوند………
السلام علیکِ یا فاطمه معصومه
باز هم مثل کودکی هر سو میدوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژهها آهو… گفتم آهو و ناگهان بانو..
شعر از دست واژهها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو….
پ ن: شعر از حمیدرضا برقعی
به قلم طوبي
منابع
بحارالانوار محمدباقرمجلسی- به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی- تاریخ قم حسنبنمحمدقمی- حضرت معصومه فاطمه دوم محمدمحمدی اشتهاردی - کافی محمدبنیعقوبکلینی- مستدرک سفینه شیخ علی نمازی