به جز صدای تق و تق سوزنها و قیژ و قیژ چرخها صدای دیگری نمیآمد. نگاهی به خانم کنار دستیام کردم که گردنش را با دستش گرفته بود و ورزش میداد. بانوی دیگری هم آنسوی قرارگاه دستهایش را باز کرده بود و کش و قوسی به شانه و گردنش میداد.
_شادی دل آقا امام حسن مجتبی که امروز تولدشونه صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
_سلامتی آقا امام زمان صلوات
_اللهم صل علی محمد و آل محمد
_عیدی بگیریم از دست کریم اهل بیت صلوات
صداها بلندتر شد: اللهم صل علی…
شیطنتش گل کرد: بریم خونه آقاهامون با گل و شیرینی بیان خونه صلوات
دو سه نفر خندیدند ولی صدای صلوات نیامد.
_چرا صلوات نفرستادید؟
_ای بابا خانوم از بس بعیده کسی صلوات هم نمیفرسته.
_ما که تا حالا ندیدیم.
_فقط توقع از ما دارن.
_خب شما براشون گل بخرین، چی میشه مگه؟
_ نه بابا! اونوقت میگن چرا پول حروم کردی!
همه خندیدند و تایید کردند.
صدایی از گوشه قرارگاه آمد: خانوما، قدر همسراتون رو بدونید. من پارسال همسرم رو توی تصادف از دست دادم، تازه میفهمم که چقدر ارزش داشته برام و نمیدونستم.
همه سر تکان دادند و اظهار تاسف کردند: آخی خدا رحمتش کنه. خدا بیامرزتش.
_ غروب که میشه نمیدونین چقدر خونه دلگیره، حتی اگه خیلی هم خوشاخلاق نباشن ولی همینکه میدونین الان قراره بیاد خونه و یکی هست که با هم سر به یک بالین بگذارین امید بهتون میده.
اشک از چشمانش بر روی ماسکی افتاد که میدوخت.
_شادی روح همسر درگذشته خواهرمون صلوات.
صدای صلوات طنینانداز شد و بعد سکوتی و دوباره صدای سوزنها و چرخها.
یاد امام حسن مجتبی افتاد که با آن اخلاق کریمانه باید چه همسر قدرنشناسی را تحمل میکرد.
خدایا شکرت که همسرانمون رو برامون سالم و سایهسر قرار دادی. با خودش فکر کرد که برای افطار خامه بخرد. همسرش خامه دوست داشت?♥️