گرگي بِدَره...!(به بهانه شب يلدا)
به نام خدا
يك روز دوستم زنگ زد براي احوالپرسي. بعد از حال و احوالهاي معمول، پرسيدم چه خبر؟(ديگه خودتون ميدونين ما خانوما اينو نپرسيم چيزي نداريم شروع كنيم باهاش!)
گفت: راستش دارم افسردگي ميگيرم.
-چرا؟
-چن روز پيش رفته بودم ميهموني دورهميِ زنونه خونه يكي از دوستام. واااااي، نميدوني چه خبر بود.
-چه خبر بود؟ بزن و بكوب و از اين حرفا؟
-نه بابا! اين جور جاها كه من نميرم. ميزي چيده بود از اين سر هال تا اون سر هال. انواع دسر و ژله و كرم شكلاتي و ترافل و تارت و پودينگ و… غذا هم كه چند رقم با سالادهاي جورواجور. اينقدر خوشگل تزيين شده بودن كه دلت نميومد بخوري. راستش وقتي اون همه هنر و سليقه رو ديدم از خودم بدم اومد. گفتم اگه اين خانوم خونهست من كي هستم؟!
-خب اين همه غذا و دسر خورده شد؟
-نه بابا! مگه ما چقدر ميتونيم بخوريم. يك سومش هم خورده نشد.
-اولا دوست جان! از كجا معلوم كه همه اينا كار خودش باشه؟ شايد از بيرون تهيه كرده. ثانيا خدا رو خوش مياد كه يه خانوم اين همه وقت و هزينه رو بذاره براي يه مهموني. كارد بخوره به شكم ما اگه بخوايم اينقدر تو خوردن تنوع طلب و هوسباز باشيم. به نظر من اون بايد بعد اين همه اسراف و ولخرجي كه معلوم نيس همسرش هم راضي بوده افسردگي بگيره، چون ما وقتي بايد افسردگي بگيريم كه خدا از ما راضي نباشه. حالا به نظرت خدا از اين كارها در اين حد راضيه؟ هنر خوبه ولي وقتي به شكل ابزاري و براي چشم و همچشمي ازش استفاده بشه ارزشي نداره.
-راست ميگي خواهر. آروم شدم. راستش داشتم جوگير ميشدم.
-برو خوش باش آبجي. منم مثل خودت خيلي از اين هنرا ندارم ولي دستپختم خوبه و اطرافيام ازش راضين. همين بسه.
هيچ وقت اين حرف بزرگترامون يادم نميره وقتي يه نفر خيلي براي غذا و …حرص ميزد ميگفتن: گرگي بِدَره….