برو براي بابايت ختم بگير!
به نام خدا
يك روز در بيابان يك دسته اسكناس ده تومني ميشمردم. در بيابان و صحرا كسي نبود اما يك جواني مثل اينكه اسكناسها را ديده بود و چون احتياج داشت كمي نزديك آمد. من هم كه مشغول شمردن بودم بجاي آنكه يك اسكناس به او بدهم برايش پرت كردم.
شما هم اگر بودي شايد همين كار را ميكردي. اگر جلوي من بيندازي برميدارم. اما به آن جوان برخورد چون برداشت و به طرف من پرتاب كرد و گفت برو براي بابايت ختم بگير!
من را ميگويي اول با خودم گفتم چه جوان بيادبي! اما بعد ديدم قشنگ گفت. خوب معلوم است به دستش كه ندادم هيچ، تازه برايش پرت كردم. او هم به من گفت برو براي بابايت ختم بگير. حالا باباي من هم زنده بود. ديدم چه قشنگ زد.
بعضي حرفها كه سرنخ گفته ميشود خيلي خوب به اشخاص ميخورد. هميشه هم كار خداست. يك تيري از غيب از يك جايي ميآيد و به آدم ميخورد و حال آدم را جا ميآورد. حتي آدم نميتواند آن را به كسي نسبت دهد كه ببين فلان فلان شده چه حرف بدي زد! من بدكاري كردم كه اسكناس را پرت كردم. پس كار خوب را از روي ترحم نكنيد.
طوباي محبت ج 4