زندگانی حضرت معصومه(7)
بنام خدا
قسمت هفتم: نامهای از حضرت دوست
صدای کوبیدن در بیوقفه به گوش میرسد، کسی که پشت در است گویا خبر مهمی دارد که اینگونه به در میکوبد.
صدایی از درون خانه میگوید: “چه خبر است؟! کیستی؟ در را از جا کندی، صبر کن، آمدم دیگر.”
با دیدن چهره جوان سیه چرده ناآشنا میگوید: چه میخواهی؟ با که کار داری؟ اگر سرورم احمدبن موسی را میخواهی در خانه نیستند.
جوان خسته و مانده نجوا میکند: “خیر، نامهای آوردهام که باید به دست صاحبش برسانم. اندکی آب به من برسانید، تشنهام.
- به دست چه کسی؟”
اخت الرضا، بانو فاطمه معصومه ، آقا فرمودند فقط به خودشان بدهم، اندکی آب میدهید؟"”
کنیز میپرسد: “کدام آقا و سپس فریاد میزند: سلطان بیایید ببینید این جوان چه میگوید.”
سلطان خود را به پشت در میرساند و کنیز را سرزنش میکند: “چه خبر است اینگونه فریاد میزنی، اینجا خانه ابوابراهیم است، حرمت دارد.” نگاهی به جوان میکند و میگوید:” با که کار داری پسرم؟”
-” بانو فاطمه معصومه ، نامهای برایشان دارم، فقط باید به دست خودشان بدهم.” سلطان با خود میگوید:” خدای من! تنها ابوالحسن بانو را به این نام میخواندند.”
-"من ندیمهاش هستم، نامه از طرف کیست پسر جان؟”
-” فقط به ایشان میگویم و نامه را به خودشان میدهم.”
کنیز در این فاصله بانو را صدا زده است و بانو میآید.
-"بفرمایید بانو، نامه از طرف سرورم علیبنموسی است، فرموده بودند تا آن را به دست شما نرساندهام هیچ جا توقف نکنم.”
فاطمه بانو با شنیدن نام برادر دلش میلرزد و اشک از دیدگانش سرازیر میشود” سلطان این جوان را داخل ببر و اسباب پذیراییش را فراهم کن، به خادم بگو اسبش را تیمار کنند.” این را میگوید و سراسیمه به داخل اتاق میرود، نامه را بر سر و صورت کشیده و غرق بوسه میکند و سیل اشک از چشمانش بر نامه میبارد.خواهران بانو که خبر نامه را شنیدهاند، بیتاب سراغ خواهر میآیند اما فاطمه بانو هنوز اشک میریزد و نامه را میبوید و میبوسد.
ساعتی بعد فاطمه بانو کنار احمدبن موسی نشسته و به برادر چشم دوخته است. برادر با نگرانی به خواهر نگاه میکند و میگوید:” فاطمه جان! میدانم که دلت برای علی پر میکشد، من خود نیز دلتنگ اویم، اما اگر اندکی صبر کنی، با هم راهی خواهیم شد.”
-"نه برادر! نمیتوانم، ابوالحسن فرموده بلافاصله بعد از خواندن نامه مهیای سفر شوم.”
-” بسیار خوب، جان برادر، اکنون هنگام بازگشت حاجیان است، صبر کنید تا کاروان مناسبی بیابم که از شیعیان باشند.”
دیگر فاطمه بانو در پوست خود نمیگنجد، از شوق وصال برادر و مرادش دیگر شب و روز نمیشناسد و تنها منتظر است که برادر خبر خوش راهی شدن را به او بدهد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي