شما مثل بقیه نیستین یا بقیه مثل شما نیستن!
بنام خدا
شما مثل بقیه نیستین یا بقیه مثل شما نیستن!
این یک قصه نیست، بلکه کاملا واقعیست
مرد این پا و آن پا میکند، نمیداند برود یا بماند. برای اولین بار است که به این محل آمده و کسی را نمیشناسد. جای پارک مناسبی پیدا نکرده و بناچار ماشین شاسی بلند و گرانقیمتش را جلو درب خانهای پارک کرده است. با اینکه شماره تلفن خود را نوشته و پشت شیشه ماشین گذاشته ولی مردد است چون قبلا یکبار ماشینش را اجبارا جلوی درب منزلی پارک کرده بود و موقع برگشت صاحب منزل کلی با او دعوا کرده بود. این روزها هیچکس حاضر نیست جای پارک ماشینش را به دیگری بدهد، حتی اگر ماشین هم نداشته باشند اجازه نمیدهند ماشینت را جلو در منزل آنها پارک کنی. بلاخره دل را به دریا میزند و میرود، با خودش میگوید زود برمیگردم تازه شماره هم که گذاشتم. باز برمیگردد و نگاهی به ماشین میاندازد، خودش هم ناراحت است، ماشین جای زیادی گرفته و قسمتی از جلو در را هم اشغال کرده، چارهای نیست، سرش را پایین میاندازد و دور میشود.
یک ساعتی گذشته و او هنوز مجبور است بماند، از دوستش اجازه میگیرد که به ماشین سری بزند. با عجله از خانه بیرون میآید و خود را به محل پارک میرساند، ظاهرا خبری نیست، تصمیم به برگشتن میگیرد که شخصی از سر کوجه به آنجا نزدیک میشود، مرد، لباس روحانیت بر تن دارد و وقار و طمانینه از راه رفتن و حرکاتش پیداست. خود را به ندیدن میزند، هیچ وقت از روحانی جماعت خوشش نیامده است، تا توانسته از آنها دوری کرده و اصلا آنها را مسبب همه گرفتاریها و مشکلات خود و بقیه میداند. مرد روحانی با آرامش به خانه نزدیک میشود و چون ماشین جلوی در را گرفته راهی به جلو پیدا کرده و کلید را در قفل میاندازد.
دهان مرد قفل شده است، آب دهانش را قورت میدهد و به زحمت صدایش از گلو خارج میشود:
_ ببخشید آقا! روحانی سر برمیگرداند و نگاهش در نگاه مرد گره میخورد. نگاهش جذبه عجیبی دارد که مرد را بر جای خود میخکوب میکند، اما روحانی سنگینی فضا را میشکند:
_ سلام علیکم، بفرمایید برادر کاری از دست بنده ساخته است؟ مرد نفس راحتی میکشد و میگوید:
_ بله بله! ببخشید اینجا منزل شماست؟
_بله چیزی لازم دارید؟
- خیر یعنی بله بخشید جای پارک پیدا نشد، جلو منزل شما پارک کردم.
- آهان! این ماشین شماست؟
- بله البته تا یکی دو ساعت دیگر میروم، اگر شما بفرمایید همین الان میروم.
- نخیر برای چه بروید. این حداقل کاری است که بنده میتوانم برای شما انجام دهم، اگر داخل منزل بنده جای پارک ماشین بود میگفتم داخل بیاوربد ولی خوب حیاط منزل بنده کوچک است و جای پارک ندارد.
-چی؟! برای چه؟! چرا شما باید این کار رو برای من بکنید، شما که من رو نمیشناسید.
- خوب نشناسم شما مگر میهمان یکی از این همسایههای ما نیستید؟
- بله میهمان همسایه سر کوچه شما هستم.
- خوب ایشان همسایه ما هستن و میهمان همسایه ما میهمان ماست. حقی که همسایه به گردن همسایه داره خیلی بیش از این حرفهاست. ما مسلمان هستیم و پیامبر ما آنقدر درباره همسایه سفارش کردند که حضرت علی فرمودند تصور کردم همسایه از همسایه ارث میبرد. بروید برادرم با خیال راحت به کارتان برسید و از بابت ماشین هیچ دغدغهای نداشته باشید. مرد نمیداند چه بگوید، احساس میکند که دوست دارد این مرد روحانی را در آغوش بگیرد و بر پیشانیش بوسه بزند ولی شرم مانع میشود.هنوز نمیتواند باور کند بی اختیار میگوید: آقا شما مثل بقیه نیستید. یعنی بقیه مثل شما نیستند. روحانی لبخندی میزند و داخل خانه میشود.
آری اگر فقط به دستورات دین عمل میکردیم……
امیرمومنان در نامه چهل و هفت نهجالبلاغه فرمودهاند:
الله الله فى جیرانکم، فانهم صویته نبیکم، ما زال یوصى بهم حتى ظننا انه سیورثهم
خدا را درباره همسایگانتان در نظر داشته باشید که آنان مورد وصیت پیامبر شما هستند که همواره درباره آنان سفارش مى فرمود تا جائى که گمان مى کردیم که او همسایگان را جزء خانواده و ارث برندگان قرار خواهد داد.
#جرعهای_از_نهجالبلاغه
#به_قلم_طوبی