کشتی نجات و سردار سلیمانی
نامه صریح سردبیر عصر ایران به رییس جمهور
✍نامه صریح سردبیر عصرایران به رئیس جمهور: جان شما از کارمندان عزیزتر است؟ / واقعاً چه در سر دارید؟ چه راهکاری می خواهید رو کنید که دنیا به آن نرسیده؟!
?️سردبیر عصرایران در نامه ای خطاب به رئیس جمهور، از اقدامات ناکافی او برای مهار کرونا، به ویژه از عدم تعطیلی ادارات و سازمان های دولتی و عمومی انتقاد کرد.
متن کامل نامه به حسن روحانی چنین است:
?️جناب آقای حسن روحانی
رئیس جمهور محترم
سلام
با تبریک سال نو و قدردانی از زحماتی که تا کنون برای مهار کرونا کشیده اید، بی هیچ مقدمه دیگری سراغ اصل مطلب می روم:
- شما جلسات تان را از پاستور به حافظیه منتقل کرده اید تا فضای بزرگ تری داشته باشید و بتوانید با رعایت فاصله بهداشتی مناسب از یکدیگر، بنشینید و کرونا نگیرید.( در عکس ها مشخص است که نزدیک ترین فرد به شما در فاصله دو متری تان نشسته است)
- شما کارهایتان را از طریق ویدئو کنفرانس پیگیری می کنید
- مجلس شورای اسلامی مدت هاست که تعطیل است و تنها دو بار جلسه مجازی برگزار کرده
- مجلس خبرگان رهبری اجلاس اسفندماه خود را به تعویق انداخته است
- مجمع تشخیص مصلحت نظام و شوراهای متعدد موجود در ساختارهای حکومتی تعطیل هستند…
و حالا چند سوال: پس چرا کارمندان دولت را تعطیل نمی کنید؟ جان شما از کارمندان عزیزتر است؟ آیا کارمندان هم می توانند مثل شما در اتاق های بزرگ و با فواصل دو متری از یکدیگر و ارباب رجوع مستقر شوند و با ویدئو کنفرانس کار کنند؟
آیا همه کارمندان مثل شما خودروی اختصاصی دارند تا بدون نگرانی از کرونا، از پارکینگ خانه تا پارکینگ اداره بروند یا اکثرشان مجبورند مسیر خانه تا اداره و بالعکس را با تاکسی و اتوبوس و… طی کنند و در کل مسیر نگران این باشند که نکند از فرد کناری شان کرونا بگیرند؟
?️آقای روحانی!
انگلیس، آمریکا، روسیه، فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، مجارستان، نیوزیلند، یونان،استرالیا، اردن، گرجستان، آذربایجان، لبنان، تونس، ژاپن، هند و بسیاری دیگر از کشورها، مقررات سختگیرانه ای، از قرنطینه کامل تا مجازات نقدی و حتی بعضا زندان برای ترددهای شهری و غیرشهری وضع کرده اند چون می دانند در شرایطی که نه واکسنی برای کرونا وجود دارد و نه دارویی، تنها راه عقلانی و انسانی برای نجات جان شهروندان شان، همین محدودیت هاست.
اما شما همچنان شرایط را شبه عادی جلوه می دهید، با صراحت می گویید اصلا قرنطینه ای نخواهیم داشت، ادارات را تعطیل نمی کنید، با اصنافی بدون ضرورت فعال اند برخورد نمی کنید، محدودیت ترددهای شهری وضع نمی کنید، جلوی سفرهای بین شهری را نمی گیرید و… .
واقعاً این وضعیت با شرایط قبل ازکرونا چه تفاوتی دارد؟!
تا کی قصد دارید توصیه درمانی کنید؟!
واقعاً چه در سر دارید؟ چه راهکاری می خواهید رو کنید که دنیا به آن نرسیده؟!
مردم از این همه بی عملی نگرانند.
?️آقای رئیس جمهور!
شما به عنوان یک روحانی بهتر از من می دانید که بی توجهی به جان مردم که منجر به مرگ شان شود، چه عقوبتی دارد. حتما بیشتر از من نیز به قبر و قیامت باور دارید.
حال از شما می پرسم اگر از بین کارمندانی که امروز بی هیچ نیاز واقعی کشور، مجبور شدند سر کار بروند، حتی یک نفرشان مبتلا به کرونا شده باشد و بمیرد، چه پاسخی در دادگاه الهی خواهید داشت؟!
می دانید که سیستم اداری تا ۲۰ فروردین هر سال عملا کار چندانی انجام نمی دهد. حال بر اساس کدام منطق و محاسبه عقلانی به این نتیجه رسیدید که اگر میلیون ها کارمند و خانواده آنها را در معرض ابتلا به کرونا و مرگ قرار دهید، با صرفه تر از تعطیلی ادارات در اول سال است؟!
شما موظف هستید که توضیح دهید و مردم را قانع کنید آقای حقوقدان!
?️رییس جمهور محترم!
اگر خدای ناکرده شما به کرونا مبتلا شوید، قاعدتا بهترین خدمات درمانی را دریافت خواهید کرد اما مردم عادی که این روزها به حکم شما مجبورند از قرنطینه خارج شوند، نگران سرنوشت شان در صورت ابتلا هستند.
کادرهای درمانی خسته اند و امکانات نیز پاسخگوی سونامی کرونا نیست. پس چرا نمی گذارید مردم به توصیه خودتان برای ماندن در خانه عمل کنند؟
چرا از اعلام آمادگی نیروهای مسلح برای کنترل و محدودسازی ترددها استقبال نکردید و از این شرایط برای ارتقاء همدلی ها و همکاری ها بهره نبردید؟
واقعا جان مردم و سلامت روانی شان چقدر برایتان اهمیت دارد؟
?️آقای روحانی!
به حکم ضرورت و به حرمت حیات انسان، ادارات و سازمان هایی را که ارائه خدمات شان فوریت ندارد تعطیل کنید و به پویش مردمی #درخانه_بمانيم بپیوندید.
در پناه حق باشید
جعفر محمدی
سردبیر عصر ایران و یکی از دهها میلیون ایرانی که نگران سرزمین شان هستند
تهران - ۵ فروردین ۱۳۹۹
asriran.com
@MyAsriran
خروسلي؛ خروس كاراتهكار!
به نام خدا
خروسلي؛ خروس کاراته کار!
چند سال پیش به دلایلی از تهران به شهرستانی برای اقامت مهاجرت کردیم. خانهای که اجاره کردیم حیاط بزرگی داشت که باغچه دایره مانند دوطبقهای وسطش جا خوش کرده بود و برای نگهداری مرغ و خروس عالی بود. پس دست به کار شدیم و قسمتی از باغچه رو برای مرغ و خروسها لونه ساختیم. پسرم دو تا جوجه از تهران آورده بود که یکیشون مرغ شده بود و یکیشون خروس و فوق العاده به هم علاقه داشتن چون با هم بزرگ شده بودن و مرغهایی هم که بعدا خریدیم هیچ کدوم نتونستن به اندازه این خانم مرغه تو دل خروس جا باز کنن. به غیر از پسرم خروس خیلی به ماها راه نمی داد که به مرغش دست بزنیم. یکبار مرغ مریض شد و اون رو به دامپزشک نشون دادیم و براش دارو گرفتیم. پسرم مرغ رو از لونه شون آورد تا من دارو رو تو حلقش بریزم اما خروس هم پشت سرش از لونه خارج شده بود. وقتی پسرم مرغ رو دست من داد سعی کردم نوکش رو باز کنم که البته مرغه مقاومت میکرد و خروس هم همون لحظه سر رسید و با دیدن این صحنه خونش به جوش اومد و با یک حرکت کاراته ای به هوا پرید و به شکل مورب جفت پا در حالیکه نعره میزد قودااااا روی زانوی من بینوا فرود اومد!
ضربه چنان محکم بود که بی اختیار مرغ از دستم افتاد و خروس هم در حالیکه با غرور و قدرت دور مرغ میچرخید اون رو به سمت لونه هدایت کرد. من هم در حالیکه دستم رو به زانوم گرفته بودم نشستم و مات و مبهوت نگاهی به مرغ و خروس و نگاهی هم به شربت ریخته روی زمین کردم. با خودم گفتم خوبه آمپول دستم نبود وگرنه خروسه احتمالا وسط چشمام رو نشونه میرفت. آخه این همه غیرت و تعصب هم نوبره والا!!
پ ن: عكس واقعي است.
تعارض غیرمستقر هوای پایتخت با امتحان اصول!
به نام خدا
تعارض مستقر یا غیرمستقر بین امتحان اصول و هوای پایتخت!
نمیدانم این چه سِری بود که امسال هوای تهران، هم زمانِ امتحان شفاهی و هم امتحان کتبیِ اصول، حسابی ما را در منگنه گذاشت.
البته به دو شیوه مختلف: زمان امتحان شفاهی، با خشم و دندون قروچه(بس که هوا آلوده بود) و امروز با لبخندی برفی(از لبخند هم کمی فراتر رفته بود!)
خلاصه هر دوبار مدارس پایتخت در همه مقاطع تعطیل شدند و طلاب بینوا! همچنان آماده و گوش بزنگ تعطیلی ماندند که سودی هم نداشت!
نمیدانم این تعارض از کدام نوع بود؟ مستقر که نبود چون در آن صورت هر دو تساقط مینمودند، اما هوای تهران با قدرت تا ظهر به بارش ادامه داد و امتحان اصول 4 هم برگزار گردید؛ پس شاید از نوع غیرمستقر بود، زیرا بلاخره اصولِ مقتدر، بر هوای بشدت برفی تهران فائق آمد و با قوت و اقتدار برگزار شد.
بنده هم که با صد سلام و صلوات در خیابانها و پیادهروهای برفی و لغزنده قدم برمیداشتم در شش جهت، سوره توحید را خواندم تا مبادا لیز خورده و بلایی سرم بیاید. البته بعد از عمل به روایت، برای خود برائت صادر نمودم که اتفاقی نخواهد افتاد(زیرا خوانده بودم که اگر کسی در شش جهت بالا، پایین، سمت راست و چپ و جلو و پشت سرِ خود این سوره مبارکه را بخواند،مثل اینکه خود را در کیسهای محفوظ قرار میدهد)، اما چه کنم که عقلِ ناقص، دست از سرم برنمیداشت و مرتب احتیاط را گوشزد میکرد. پس بنابر اصل اشتغال، ذمه خود را از افتادن بری ندانسته و در کمال احتیاط قدم برمیداشتم!
هر چه بود به لطف خدا، امتحان را دادم و به سلامت بازگشتم اما همچنان برایم سوال است که چرا بین هوای پایتخت و امتحان اصول اینگونه تعارض برقرار میشد و شاید هم بین ما و امتحان اصول تعارض بود؟!
همگی در امتحانات موفق و موید باشید ان شاالله. ?
پ ن1: نورالثقلین، ج 5، ص 703 در فضائل سوره توحید
پ ن2: از باب مزاح بود وگرنه قوانین تکوینی را چه به قواعد اصولیه؟:)
به قلم طوبي
خودت بخوان بانو!
به نام خدا
و حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو!
خانه موسی بن خزرج اشعری غلغله است، همه میروند و میآیند. لبها همه خندان و دلها شاد است و گویی آمدن بانو روحی تازه در ساکنان این شهر دمیده است.
بانو در اتاقی خلوت و کوچک در آن خانه بزرگ سکنا گزیده است و با وجود ضعف و ناتوانی جای عبادتش را پهن کرده و بیوقفه مشغول دعا و مناجات است.
گاهی کودکی را میآورند که بانو برایش دعا کند و گاه بیماری را که بانو دست شفا بر سرش بکشد و بانو با همه ناخوشی و ضعفش دست رد به سینه هیچ یک نمیزند و به خادمهاش که از این وضع راضی نیست سفارش میکند که:” بگذار بیایند ، این بندگان خدا به امیدی آمدهاند، من نیز برای همین اینجایم که بذر محبت اهل بیت بیش از پیش در دل شیعیان جوانه زند، کسی را رد نکنید، تا جان داشته باشم جوابگوی همگان خواهم بود.
اما حال بانو رفته رفته به وخامت میگذارد و صبح هفدهمین روز، دیگر بانو از جای نیز برنمیخیزد. خواهرش را به قصد وصیت طلب میکند. اسما با چشمانی گریان بر بستر خواهر حاضر شده و گوش میدهد.
صدای فاطمه بانو گویی از چاه در میآید:” اسما وقت رفتنم رسیده، دیگر امیدی به دیدن مولایم ندارم. اگر برادر را دیدی سلام مرا به او برسان، بگو که در اشتیاق دیدارش سوختم و ساختم.” صدای بانو قطع میشود و ناله از همه برمیخیزد، اما بانو دوباره چشم باز میکند و آخرین وصیتش را به زبان میآورد:” به برادرم احمد و بقیه بگو جان آنها و جان رضا ، برادرم را تنها نگذارند… اشک از چشمان بیرمق بانو میچکد: مراقب جوادم باشید، آه جوادم…
چشمان بانو بسته میشود و زیر لب چیزی میگوید. خواهر سر را به لبان فاطمه بانو نزدیک میکند و بر سر و صورت میزند. بانو شهادتین خود را بر زبان جاری کرده و چشمان منتظر به دیدار برادر را برای همیشه به این جهان بسته است.
هیاهویی در باغ موسی برپاست، تمام شهر به تشییع بانو آمدهاند، زن و مرد بر سر و سینه میکوبند. موسی و پسرانش قبری در باغ بابلان در سرداب آماده کردهاند و اکنون بدن مطهر آماده است که در قبر گذاشته شود، اما چه کسی این کار را به انجام خواهد رساند؟
بعد از مشورتهای بسیار نام پیرمردی قادر نام بر زبان میآید که در تقوا و بزرگواری زبانزد است اما قبل از آنکه او بیاید صدای پای سم اسبانی بگوش میرسد و در میان بهت همگان دو سوار از راه میرسند.
همه بیآنکه چیزی بگویند بیاختیار کنار میروند، گویی که آن دو سوار بر قلوب همه تصرف کرده و آنان را از دخالت باز میدارند.
دو سوار که یکی میانسال است و دیگری جوان و هر دو چهره خود را پوشاندهاند جلو میآیند، کسی چهره آن دو را نمیبیند ولی شانههایشان از گریه تکان میخورد، سوار میانسال به داخل قبر میرود و نوجوان بالا میماند و بدن مطهر را به سوار داخل قبر میدهد. لبهای سوار تکان میخورد و چشمهایش میبارد. تلقین را میخواند و برای آخرین بار وداعی تلخ و جانسوز.
شاید اگر کسی آن نزدیک بود، میشنید که سوار میانسال به آن بانوی رنج کشیده میگوید:” آمدم معصومه جان ، رضایت آمد، جان برادر…..
لحد را میگذارند،
و با دستان خود خاک بر مزار بانو میریزند،
و خاک میریزند
و خاک میریزند
و با اشک آن مزار پاک را آبیاری میکنند.
سپس سوار بر اسب میشوند و نگاهی برای آخرین بار به قبر بانو و جمعیت میاندازند و سپس در میان بهت همگان ازمقابل دیدهها ناپدید میشوند………
السلام علیکِ یا فاطمه معصومه
باز هم مثل کودکی هر سو میدوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژهها آهو… گفتم آهو و ناگهان بانو..
شعر از دست واژهها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو….
پ ن: شعر از حمیدرضا برقعی
به قلم طوبي
منابع
بحارالانوار محمدباقرمجلسی- به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی- تاریخ قم حسنبنمحمدقمی- حضرت معصومه فاطمه دوم محمدمحمدی اشتهاردی - کافی محمدبنیعقوبکلینی- مستدرک سفینه شیخ علی نمازی
منتظر ت بودم، منتظر ت بودم!
به نام خدا
بعد از ظهر نشست پشت سیستم، وبلاگش رو باز کرد که پست جدیدش رو بنویسه. شروع به تایپ کرد:
امروز صبح در باران یک ساعت منتظرت
تلفن زنگ زد، بلند شد بره تلفن رو جواب بده دستش رفت رو دکمه انتشار و مطلب منتشر شد. یعنی همین یک خط منتشر شد. هول شد دستش خورد به سیم لبتاب که خداییش همیشه آماده بخدمت منتظر قطع شدنه!
تلفن رو جواب داد و تا شب دیگه فرصت نشد بره سراغ سیستم. آخر شب دوباره آنلاین شد اما با باز کردن صفحه وبلاگ خشکش زد: اووووووف، چقد نظر گذاشتن اینجا.
نظرها همه مربوط به مطلب یک خطی بود که عنوانش هم این بود: یک روز بارانی!
نظرها رو خوند، شما هم بخونید:)
شاعرهي عاشق: وااااای خدا! چقدر عاشقانه! عالی بود عالی، چه حس غریبی داشت، چقد رمانتیک! full of sense . چه انتهای غمانگیزی!
علاف بیکار: خخخخخخخ تا کی منتظرش بودی؟! دلم سوخت واست آبجی! هرهرهر!! میاد بلاخره، بمون هنوز، جا نزنیا!
عضو گروه واحش: غلط کردی منتظرش بودی! پس منتظرم بمون بیام سروقتت، سرتو میبُرم میذارم رو سینهت، حکم قتلتم بزودی میگیرم از سرکردهمون!
یک قدم مانده تا آزادی: آفرین به شجاعتت! نترسی، نترسی، ما همه با تو هستی(م)! این اسم رمزِ تجمع بود نه!! دلم سوخت دیر دیدم مطلبت رو، حالا دفعه بعد.
فمينيستِ شفتالو: خااااااک عالم بر سرت! آبروی هر چی زنِ بردی! بیچاره فک کردی اینا به فکر من و توئن! نه بدبخت! اینا همهشون سروته یه کرباسن. برو انقد منتظرش بمون که جونت بالا بیاد!!
عاشق سربراه: آخ آخ آخ چقدر متاسف شدم. من از طرف اون بیوجود از شما عذرخواهی میکنم.
ز وصلت تا بکی فرد آیم و شم
جگر پر سوز و پر درد آیم و شم
بمو گوئی که در کویم نیایی
مو تا کی با رخ زرد آیم و شم
کَلپوره: وای، وای، وای… خدا لعنتت کنه، تو مادر مهرانهای نه؟! اصن اسم مادر میشه رو تو گذاشت؟ به فکر قرارهای خودتی؟ بیچاره شوهرت! ای خدا جامعه چقد خراب شده….
کفترچاهی: هه هه هه حتما الان داری با خودت میخونی: منتظرت بودم، منتظرت بودم!
آقا گرگه: ایول، کجا بودی بَرّه بیام بخووووورمت. غش غش غش
با عصبانیت همه نظرها رو پاک کرد و ادامه مطلبشو نوشت:
امروز صبح در باران یک ساعت منتظر تاکسی بودم، اما هر چه منتظر شدم چشمم به جمال یکی از این زرد قناریها روشن نشد. انگاری تاکسیها با هم قرار دارن تو بارون ملت رو بکارن بَلکَم زیر پاشون علف سبز شه. بلاخره بعد از ناامیدی دیدار حضرت اُتو به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم که از شلوغی جمعیت کاملا مشخص بود مدت طویلی از نیامدن آن جناب نیز میگذره……
خب عزیزان قضاوت با شما:)
به قلم طوبي
با الهام از طنزي تحت عنوان نگاهي طنز به جامعه، فرهنگ و رسانهها، از آقاي ناصر خالديان
بقچه رو گره بزن!
هوالمحبوب
هر یک در طرفی از اتاق نشستهاند و اخم کرده و نگاهشان را از هم میدزدند. وسط اتاق بقچهای با دو روپوش مدرسه، دو شلوار ، دو مقنعه و دو جوراب که به دقت تا زده شدهاند بدون گره، رها شده است. گویی به آنان میخندد.
در اتاق باز شده و مادر وارد میشود: چی شده باز؟ دوباره که اخماتون تو همه؟
_ مامان دیروز من بقچه رو گره زدم امروز نوبت آجیه، میگه نه نوبت توئه.
- خب راس میگم خب، دیروز خودم گره زدم.
- الکی نگو، چن دفه تا حالا جرزنی کردی!
-خیلیم خودت جرزنی کردی، دیروز خودم گره زدم.
-بسه دیگه، زود بقجه رو گره بزنین بذارین تو کمد، جم شه از وسط اتاق.
مادر این را میگوید و از اتاق بیرون میرود.
- پاشو گره بزن، نوبت توئه.
گریهاش میگیرد: نمیخام، دروغگو…
خواهر بزرگتر اخم میکند و پشتش را به او میکند. گریهاش شدت میگیرد.
مقاومت خواهر بزرگتر در هم شکسته میشود: بسه خب، الان خودم گره میزنم، فقط یادت باشه.
چند دقیقه بعد صدای خنده از حیاط بگوش مادر میرسد. از پشت شیشه به حیاط نگاه میکند. دخترها را میبیند که بازی کنان دنبال هم گذاشتهاند و خندهشان چند لحظهی پیششان را به سخره گرفته است.
لبخند به لبش مینشیند و سراغ چرخ خیاطی میرود. باید بقچه دیگری بدوزد.
خاطره نگاری
به قلم طوبی
کتاب حقوق زن در اسلام برای دبیر فیزیک یهودی!
به نام خدا
کتاب حقوق زن در اسلام برای دبیر فیزیک!
پرشور و پرتحرک بود. دبیر فیزیکمون رو میگم. خیلی مسلط و وارد درس میداد و درعین حال با بچهها صمیمی و خودمونی بود و جدی و پرتلاش در درس، تا اینکه روزی زمزمهای تو کلاس پیچید:
-بچهها شنیدین خانم ….یهودیه؟
-نه بابا! مگه میشه؟
-آره منم شنیدم ولی فکر کردم الکیه!
از مربی تربیتیمون که بانوی جووون و خوشفکری بود پرسیدیم و اون تایید کرد.
-ای وای خانم ما تا حالا چند بار باهاش دست دادیم!
-موردی نداره عزیزم.
_پس اینکه باهاش انقدر صمیمی هستیم چی؟
-راستش مدرسه موردی از ایشون تا حالا ندیده، خب شما هم مراقب باشین، سعی کنین رفتارتون و حرفاتون در شان یه دخترمسلمون شیعه باشه، ما این موضوع رو علنی نکردیم که حساسیت بیمورد ایجاد نشه، حالا که فهمیدین مراقب رفتارتون باشین و نیازی هم نیس بروز بدین.
*
روز معلم شد، پول جمع کردیم که به دبیرهامون، کتاب هدیه بدیم و زحمتش رو به عهده نماینده کلاسمون گذاشتیم که دختر مومن و درسخونی بود.
کتابها رو با یک شاخه گل تزیین کردیم. دوستمون برای دبیر فیزیک، کتاب “حقوق زن در اسلام” استاد شهید مطهری رو تهیه کرده بود. نگران بودیم که ایشون استقبال نکنه یا حتی ناراحت بشه.
بلاخره ساعت فیزیک رسید و ایشون سر کلاس حاضر شد. بچهها دست زدن و روز معلم رو تبریک گفتن و نماینده کلاس کتاب رو بهش تقدیم کرد. ایشون نگاهی به کتاب کرد و لبخندی به پهنای صورت به چهرهاش نشست: “چقد جالب، مدتیه دوست داشتم بدونم دین اسلام چه نظر و دیدگاهی نسبت به زن داره، ازتون بابت این هدیه ارزشمند ممنونم، خیلی نیاز به خوندنش داشتم، بازم تشکر.”
نفس راحتی کشیدیم و با خوشحالی برای دبیر فیزیک دست زدیم.
پ ن: این خاطره بهانهای شد که بگم هفته وحدت فقط بین شیعه و سنی نیست بلکه چقدر خوبه که بین پیروانِ همه ادیان آسمانی و برحق هم وحدت برقرار بشه.
پ ن 2: خوندن این کتاب واقعا برای هر بانوی مسلمان لازمه. حتما تو سبد مطالعهتون قرارش بدین.
#هفته وحدت
#خاطره نگاری
به قلم طوبی