مگر بچهات را نمیخواهی؟!
به نام خدا
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
محمد زرد و لاغر به خانه برگشت. با دیدن محمد سرزنشها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری؟ مگر دیگر نمیخواهیاش؟ اما این حرفها برای مادر اهمیتی نداشت، میدانست که دارد چه میکند.
مادر گریه نکرد، قول داده بود گریه نکند. فقط دلش میخواست یکی روضه بخواند و او برای دل زینب گریه کند. حالا کمی روضهها را بهتر میفهمید و میتوانست قشنگتر گریه کند. برایش عجیب بود که بعد از گذشتن چند روز از شهادت محمد و ماندن جنازه در زیر آفتاب داغ و بعد هم سردخانه، هنوز خون تازه از بدنش روان است.
*
یادت هست امیرجان، بار آخری که میخواستی بروی جبهه این شعر را مدام میخواندی:
هرکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
یادت هست که گفتی مرا ببرید بهشتزهرا پیش محمدعلی دفنم کنید. محمدعلی غریب است به هوای من هم که شده سرمزارمان بیشتر بیایید.
میبرم میسپرمت دست محمدعلی. فقط مادر، محمدعلی را که دیدی همدیگر را که در آغوش گرفتید، محکم فشارش نده. هم بدن تو پر از زخم است هم بدن محمدعلی.
خوشی دنیایتان مسلمان بودن و در راه اسلام کارکردن و فداشدن بود.
خوشی آخرتتان هم همنشینی با فاطمه و حسین(علیهماالسلام)
گوارایت باشد مادر جای من هم به حسین و فاطمه (علیهماالسلام) سلام بدهید.
*
حالا مادر حرفهای چندسالهای دلش را میخواست در چند دقیقه برای پسررشیدش نجوا کند:
-محمدرضا، جانِ مادر! عزیز دلم سلام! قربان قدوبالایت شوم، اینجا چکار میکنی؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر، لب تشنهات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتادهای اینجا. مگر مادر نداشتی که….
اینها روایاتی است از سه مادر و یک پدر شهید در کتاب “از او"، که نویسنده بانو “نرجس شکوریانفرد” با زبانی روان و صمیمی به شکل داستانی درآورده است. مادرانی که مثل همه مادرها، عاشق فرزندان به ثمر نشستهشان بودند اما عشقی عمیقتر و عالیتر، آنان را واداشت تا دست از جوانانشان بکشند و در راه قربانی کردن آنان ذرهای تردید به دل راه ندهند و در این راه به بانویمان زینب(سلاماللهعلیها) اقتدا کنند که دو نوجوانش را در راه حق و ولایت فدا کرد و حتی به دیدار جنازه درخون تپیدهشان نیامد که مبادا غباری بر دل مولایش حسین(علیهالسلام) افتد.
کتاب جالب و تاثیرگذاری است که خواندنش مخصوصا در این ایام تداعی کننده شور و شعور حسینیست.
به قلم طوبی
علمدار نیامد...
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و نگاهش به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای و پاندولهایش که مثل نگاه او میرفتند و میآمدند. با صدایی که خودش هم نشنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم سر دردودلش با همسایهها باز شده بود از دوری پسر سربازش مینالید که الان دوماهی است نیامده و در شهر غریب معلوم نیست چه میکند. گاهی هم به او نگاه میکرد و منتظر حرفی و جوابی، او هم سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی به طرف صورتش می رفت و خیس می شد و دوباره پایین می آمد. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هماخانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، لب هایش تکان خورد و بعد صدایش بالا رفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و دوباره گفت: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند، نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهای در هم آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل اینجاها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. هما خانم هم نشست. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد، السلام علیک یا اباعبدالله… نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. قطرات اشک پایین می آمدند و کتابهای دعا خیس می شدند. دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بود. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
به قلم طوبی
عاشورا چه ماهی از سال شمسی بوده؟
به نام خدا
شما میدونین عاشورا چه ماهی از سال بوده؟
خاطرات گلنسا(قسمت سوم)
گوشهایش تیز میشود. دوباره انگار استاد شروع کرده، همان حرفهای دهانپرکن که سندی هم برایش ندارد و فقط از سر مخالفت میخواهد چیزی گفته باشد.
دکتر….از اساتید مجرب و محبوب دانشکده است، درس مقاله نویسی انگلیسی را با او برداشته است. حرفهایش اما همه بوی مخالفت با دین میدهد و طرفدارانی هم در دانشکده دارد. میگوید هیچ کس را قبول ندارد. از بین روحانیون، فقط استاد مطهری را باور دارد چون به گفته او، منطقی و باسواد بوده است.
محرم است و ایام عزاداری اباعبدالله(علیهالسلام) و استاد حالا این ایام را نشانه گرفته.
-شما تا حالا تحقیق کردین ببینین روزعاشورا تو چه ماهی افتاده؟! قسم میخورم یک نفرتون دنبالش نرفته، این همه میگن تشنگی و عطش و…جمع کنین بابا این حرفا رو! تا کی میخوان دروغ و درم تحویل مردم بدن.
صدا از کسی در نمیآید. راستی ماه محرم آن زمان، در چه ماهی از سال شمسی بوده؟ گلنسا خودش را سرزنش میکند که هیچ اطلاعاتی از این موضوع ندارد.
استاد ادامه میدهد: من نشستم حساب کتاب کردم، دیدم اون سال، محرم توی بهمن ماه بوده، خوب آدمای ناحسابی! آخه بهمن، ماهیه که انقدر هوا گرم باشه و آدم تا این حد تشنه بشه. میبینین چطور با احساسات مردم بازی میکنن؟
یک نفر شجاعت به خرج میدهد: استاد هوای عراق گرمه، بهمن هم خیلی سرد نیست.
-اِه شما چند بار رفتی که انقدر دقیق میدونی؟
سال 83 است و آن زمان تعداد کربلا رفته ها زیاد نیست.
کسی دیگر چیزی نمیگوید و استاد با حرارت بیشتری موضوع را انکار میکند.
گلنسا از خودش خجالت میکشد: باید جوابش رو بدم، حتی اگه نمره مقاله نویسیم رو کم بده.
****
صدای ضربان قلبش را میشنود ولی باید بگوید، مهم نیست که استاد او را مسخره کند یا اهمیتی به حرفش ندهد، کتاب را از کیفش در میآورد و دستش را بالا میبرد:
_ببخشید استاد راجع به موضوعی که هفته قبل مطرح کردین، من کتاب حماسه حسینی شهید مطهری رو دیدم، استاد شهید تو این کتاب گفتن که روز عاشورا اواخر تابستان یا اوایل پاییز بوده که با توجه به هوای عراق، این زمان هم میتونسته خیلی گرم و طاقت فرسا باشه.
_اوهوم، خوب منظور؟
- چون شما تاریخ رو بهمن گفتین دیدم اینطور نیس، راستش یک چیز دیگه هم هس، اصلا این چیزا مهم نیس مسئله پیام امامه که باید به گوش بشریت میرسید، حالا تشنگی و گرما و این جور چیزا که خوب فرع موضوعن.
-مهم نیس، بلاخره آقای مطهری هم منجم که نبودن، باشه بریم سر درس که عقبیم، مقالهایی که گفتم نوشتین؟
عرق پیشانیش را خشک میکند و نگاهی به بچه ها میاندازد. لبخند رضایت را در صورت بعضیها میبیند. با خودش فکر میکند: یعنی آقا این کار کوچیک من رو قبول میکنن؟
بعدها میفهمد که اگر یک قدم به سوی این خانواده برداری هروله کنان به سویت میآیند و حتی اگر نیت کنی …
پ ن: جالب است بدانید طبق محاسبات نجومی تاریخ دقیق عاشورا به سال شمسی 59/7/21 بوده است.
به قلم طوبی
مهربانی به همین سادگیست!
به نام خدا
مهربانی به همین سادگی است!
مهربانی یعنی وقتی همسرت به مسافرت رفته و تنهایی، دوستت بیآنکه از او بخواهی، میآید که شب را تنها نمانی.
مهربانی یعنی وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشوی، عِطر مناجات دوستت، فضای خانهات را معطر کرده و نور سبز سجادهاش، خانهات را روشن ساخته.
مهربانی یعنی همسرت که فقط یک روز به سفر رفته، از حال تو غافل نمیماند و هر از گاهی زنگ تلفنش، لبخند به لبت میآورد.
مهربانی یعنی با صدای زنگ تلفن دوستی از خواب بیدار میشوی که سالهاست بُعد مکانی شما را از هم دور کرده و حالا بعد از مدتها اوست که با مهربانی به دیدار تو آمده.
مهربانی یعنی وقتی فهمیدی پدرش به رحمت خدا رفته با چشمان تر، میگویی که برایش امروز یک سوره از قرآن خواهی خواند.
مهربانی یعنی که دوستت، محبت تو را با محبتی افزونتر پاسخ داده و میگوید که برای مادر از دست رفته تو دو سوره خواهد خواند.
مهربانی یعنی به خانه پدر میروی و خانهاش را رفتوروب میکنی و گل لبخند بر لبش مینشانی.
مهربانی یعنی پدر تو را با یک سبد گلابی و یک سبد دعای خیر راهی میکند.
مهربانی یعنی در کوچه خانه پدری یک گلابی به دختری میدهی که عاقل است و همگان به خطا او را شیرین عقل میپندارند.
مهربانی یعنی آن دختر که عشقش را نثار همه نمیکند با گل لبخندی، دریچه قلبش را به روی تو میگشاید.
مهربانی یعنی وقتی دوستی در همین خانههای کوچک مجازی به دیدارت آمده، به پاسخ مهربانیش با شوق به دیدارش میشتابی.
آخرین اسم خداوند در دعای زیبای جوشن کبیر “حافظا لا یغفل” است، یعنی حافظی که غفلت نمیکند، بیایید از مهربانیهای ساده غفلت نکنیم.
مهربانی به همین سادگیست،
مهربان باشیم….
به قلم طوبی
سرگردنهست اینجا یا سایپا؟!
به نام خدا
بهمن ماه سال گذشته، جهت خرید یک عدد خودرو ساینا از شرکت سایپا، ثبت نام کردیم. خودرو را آن زمان سایپا حدود 44 میلیون تومان قیمت گذاری کرده بود. زمان تحویل مرداد ماه سال بعد به قیمت روز، با احتساب سود هفده درصد برای سپرده 20 میلیونی و استرداد پول درصورت انصراف، یک ماه بعد از زمان انصراف تعیین گشته بود.
سرتان را درد نیاورم، نیمه مرداد از نمایندگی زنگ زدند که قرار داد تحویل آماده است و جهت ریختن بقیه پول مراجعه کنید. به نظر شما سایپا قیمت خودرو را چند تعیین کرده باشد خوب است؟ 56 میلیون ناقابل!
یعنی در فاصله شش ماه سایپای کمی تا قسمتی محترم 12 میلیون روی قیمت این تکه حلبی گذاشته بود!
از آن جالبتر اینکه قیمت شرکت با بازار فرقی نداشت. به نظر شما ما مغز… خورده بودیم که شش ماه پول بیزبانمان را در حلقوم این از خدا با خبران(!) بریزیم تا الان خودرو را به قیمت بازار بخریم؟؟!
باز هم از همه اینها جالبتر اینکه وقتی به این نتیجه رسیدیم که انصراف دهیم کارمند محترمه در حالی که ناخنهای بلند لاکزدهاش را به رخ ما میکشید ورقه انصراف را جلوی بنده گذاشت و گفت: لازمه بدونین پولتون تا 4 ماه آینده بهتون برمیگرده! بعد وقتی چشمان پرسشگر مرا دید به ورقه اشاره کرد و گفت: قانون جدیده!
با حیرت به ورقه نگاه کردم و مشاهده بنمودم که بله! دوستان نازنین سایپایی روی عدد یک ماه را با خودکار خط کشیده و آن را به 4 ماه مبدل کردهاند! واقعا پس دادن پول ما 4 ماه زمان نیاز داشت؟!
رو به بانوی محترمه کردم و گفتم: انصافا اینجا اگر سر گردنه نیست، پس کجاست؟!
واقعا کجاست؟؟!
.....مارکو یا مقام مسئول!
بنام خدا
در این زمانه قحطالرجالیون اگر چشمت به رجلی سیاسی از مسئولین محترم بیفتد که خواب ندارد برای حل مشکلات مردم و القصه روز و شب نمیشناسد برای غصههای خلق الله، گل از گلت میشکفد و دلت بسان غنچه رز بهاری از شادی میخندد.
بععععله، فکر نکنید که اینجانبه افسانه میبافم برایتان، نخیر فیالواقع یکی از اقوام ما که مسئولیتی برعهده دارند از قضا اینگونه هستند که خدا خیرشان دهد.
اما بشنوید از دل همسر محترمه ایشان که چند وقت پیش با هم تماسی تلفنی داشتیم و بعد از حال و احوالهای معمول حال همسر گرامی را پرسیدم و ایشان پاسخ داد که: …. مارکو رو میگید؟ کجا میخوان باشن؟ طبق معمول در سفر. از تعبیر … مارکو خندهام گرفت و گفتم: خوب عزیزم شما هم گاهی باهاش برو سفر.
خنده تلخی کرد که: ای بابا سفرهای ایشان همه به مناطق کپرنشین و محروم و مرز نشینه، کجا برم من باهاش؟
یادمان افتاد سفرهای بعضی مسئولین گرامی به کیش و قشم و خارج و….برای حل مشکلات خلقالله البته!
و باز پرسیدم: مشکل آب منزلتون حل شد؟ جواب داد: نه بابا اون که حل نمیشه، آپارتمان عهد قجر اونم طبقه آخر آب نمیرسه بهمون.
راست میگفت، بندگان خدا در آپارتمانی زندگی میکنند که از هر طرفش بوی الرحمن میآید از بس قدیمی ست با هزار مشکل دیده و نادیده؛ و باز یادمان افتاد خانههای ویلایی بعضی از مسئولین طفلکیمان در بهترین نقاط تهران را(البته اجبارا بخاطر مسائل امنیتی)، که چقدر ما مردم قدرناشناسیم و به این بندگان خدا که روز از شب نمیشناسند برای حل مشکلات جامعه، الکی پیله میکنیم(بابا ویلای چند هزار میلیاردی در لواسان که این حرفها را ندارد)!!
دوباره پرسیدم: پسرتون چطوره؟ خوبه حالش؟
گفت: با مدرسه رفته سیستان و بلوچستان، اردوی جهادی.
-آخی، خدا حفظش کنه و یادمان افتاد از آقازادههای بعضی مسئولین که در بلاد کفر مشغول جهاد اکبر هستند و از این قبیل!
علیایحال، غرض اینکه چنین مسئولینی البته ولایت مدار و گوش به فرمان رهبر وجود دارند، گرچه اندکند ولی هستند.
نوشتم تا قدردانی کرده باشم از این برادر ایثارگر و فداکار که عمر و وقت خود را برای این مردم گذاشته بدون هیچ چشمداشتی و بقیه مسئولینی که عملکردی مشابه دارند.
دست علی به همراهت برادر…..مارکو!
پ ن: اسم ایشان را نیاوردم چون اجازه نداشتم.
کله پا نشیم یک وقت!!
به نام خدا
پخت و پز
مراقب باشیم جای پا با سر عوض نشه!
این هم پخت و پز بنده برای تغذیه سالم و صرفه جویی اقتصادی
محصولات به عمل آمده: رب گوجه فرنگی و کنسرو آب گوجه
این شیشهها که میبینید کلهپا(!) شدهاند کنسرو آب گوجه هستند که آماده مصرف برای پخت و پز و بدون نیاز به نگهداری در یخچال میباشند و طعم آنها کاملا طبیعی و تازه باقی میماند و تا زمان مصرف اصلا تغییر نمیکند.
اما طرز تهیه: ابتدا گوجهها را پس از شستشو چهارقاچ کرده و در چرخ گوشت میریزیم. سپس گوجههای چرخ شده را بدون صاف کردن روی شعله گذاشته و مقداری نمک( به اندازهای که شور نشود) و مقداری فلفل به آن اضافه میکنیم. بعد از جوش آمدن اجازه میدهیم ده دقیقه تا یکربع بجوشد. سپس شیشههای تمیز و خشک با درفلزی( حتما باید در آن فلزی باشد) را کنار ظرف آبگوجه گذاشته و داغ داغ درون شیشهها را پر میکنیم، سپس در شیشهها را محکم بسته و دقت میکنیم کج بسته نشود(این نکته در سالم ماندن آب گوجه مهم است) بعد شیشهها را برعکس میگذاریم(مانند شکل) وقتی کاملا سرد شد آنها را برگردانده و در قفسه قرار میدهیم تا برای پخت املت، استانبولی، خورش و …..استفاده کنیم.
اما نکته آخر: راستش وقتی کله پا(!) شدن این شیشهها را دیدم یادم افتاد یک بار در جلسه سخنرانی بزرگواری شرکت کرده بودم. این فرمایش از ایشان نقل به مضمون یادم است که بعضی آدمها در همین دنیا جای سرشان با پایشان عوض شده است، یعنی ارزشی که برای سر باید قائل شوند را برای پا قائلند( یعنی جای ارزشها عوض شده). مثلا وقتی مردم به یک بازیکن فوتبال بیشتر از یک عالم دینی اهمیت میدهند این یعنی برای پا بیشتر از سر ارزش قائل شدهاند!
مراقب باشیم دوستان! گاهی ما هم همین کار را میکنیم مثلا در همین شبکههای مجازی و کانالها و گروهها، گاهی مطالبی که چندان ارزش مفهومی و یا ادبی ندارند بسیار بیشتر از مطالب باارزش و مفهومی مورد اقبال قرار میگیرند و این همان عوض کردن جای پا با سره، مراقب باشیم مثل این شیشهها کلهپا نشیم(البته دور از جانتان)!
به قلم طوبی
آخرین شلیک عدل الهی
بنام خدا
#هایکوکتاب
#غدیر1440
حماسه غدیر آخرین شلیک عدل الهی
اما روایت حب علیبنابیطالب حسنه لا تضرمعها سیئه باید دید چه تفسیری دارد؟
یکی از علمای بزرگ- گویا وحید بهبهانی است_ این حدیث را بگونه ای خاص تفسیر کرده است. ایشان میفرمایند معنای حدیث این است که اگر محبّت علی راستین باشد هیچ گناهی به انسان صدمه نمیزند، یعنی اگر محبّت علی که نمونه کامل انسانیت و طاعت و عبودیت و اخلاق است از روی صدق باشد و به خود بندی نباشد مانع ارتکاب گناه می شود، مانند واکسنی است که مصونیت ایجاد می کند و نمیگذارد که بیماری در شخص واکسینه شده راه یابد. محبّت پیشوایی مانند علی که مجسمه عمل و تقوا و پرهیزگاری است آدمی را شیفته رفتار علی میکند، فکر گناه را از سر او بدر میبرد، البته به شرطی که محبّتش صادقانه باشد.
از کتاب عدل الهی شهید مرتضی مطهری
ما جرعهنوش شهد تولای حیدریم