The Promised Saviour
مرد روزهای درد
کوه استقامت با دستهای بسته
مرد سربلند روزهای اسارت
نبرد شما از جنس صبر بود
کوه عزت را اسارت حقیر نمیکند،
عزیزتر میکند…
نور حق را چگونه میشود خاموش کرد؟!!
اسیرتان کردند که عزتتان مانعشان نباشد
بنگر که چگونه بعداز هزارو اندی سال روز به روز عزتتان عالم گیر تر شد و
حقارتشان چشمگیر تر!…
حضرت سجاد!
مرد روزهای درد!
چگونه میتوان توصیف کرد آنچه شما با چشمانت دیدی!!….
وچگونه مَرد از این همه داغ به یادگار مانده، به آغوش سجاده پناه نبرد؟…
امشب از داغ خاطرات کرب و بلا خلاص میشوی و به شهد شهادت آرام خواهی گرفت….
#السلام علیک یا سیدالساجدین علیهالسلام
#السلام علیک یا اباعبدالله علیهالسلام
نماز عشق به وقت عصر عاشورا
نماز عشق به وقت عصر عاشورا
حسین در خون خود غسل شهادت کرد. با سر و رویی آغشته به خون و پیشانی زخم خورده از تیر و سنگ حقد و کینه، به نماز ایستاد: بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلی مِلِّةِ رَسُولِ اللَّهِ» خدای من این چه دعایی است پسر فاطمه؟! چرا دعای قربانی را میخوانی؟! آنگاه تمام عرش از اسب فرو افتاد اما به پا خواست و نماز عشق را از سر گرفت: معبودم! ای والا مقام! ای بزرگ جبروت! سخت توانمند! بی نیاز از مخلوقات! صاحب کبریای گسترده! بر هر چه خواهی قادری! رحمتت نزدیک! پیمانت درست! دارای نعمت سرشار! بلایت نیکو!
تیری سه شعبه صفیرکشان در فضا زوزه کشید تا بر سینه تمام هستی جای گرفت و حسین خم شد و به رکوع رفت در نماز عشقش: معشوقم! هر گاه تو را بخوانند نزدیکی! بر آفریدهها احاطه داری! توبهپذیر توبه کنندگانی! بر هر چه اراده کنی توانایی! و به هر چه بخوانی میرسی! چون سپاست گویند سپاسگزاری! و چون یادت کنند یادشان میکنی! حاجتمندانه تو را میخوانم و نیازمندانه به تو مشتاقم و هراسانه به تو پناه میبرم و با حال حزن به درگاه تو میگریم و ناتوانمندانه از تو یاری میطلبم تنها بر تو توکّل میکنم، میان ما و این قوم حکم فرما!
ناگهان شمشیری بر فرق مبارکش فرود آمد و سجده عشق آغاز گشت با ذکری عاشقانه از دلبری عاشق: الهی رِضًى بِقَضائِکَ تَسلِیمًا لأمْرِکَ لا مَعبودَ سِواکَ یا غِیاثَ المستغیثین… وای که دیگر این نماز به سلامش نزدیک میشود و فرزند آفتاب بزودی غروب خواهد کرد: صَبْراً عَلی حُکْمِکَ یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا دائِماً لا نَفادَ لَهُ، یا مُحْیِیَ الْمَوْتی، یا قائِماً عَلی کُلِّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ، احْکُمْ بَیْنی وَ بَیْنَهُمْ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْحاکِمینَ.
اکنون تمام عشق تکبیر آخر را در گودال قتلگاه خواهد گفت با لبانی خشک و ترک ترک شده از عطش و لبخندی که بر روی قاتلش نثار میکند و لرزهای که به جان او میاندازد. تمام نور غرق در خون در چاه ظلمت دنیا، اسیر قافلهای بیخبر از عشق و خفاشانی بیزار از نور به دیدار محبوب میشتابد و عطش را با شربت لقاء فرو مینشاند.
ای پیکر برهنه ی بی سر حسین من آیا تویی عزیز پیمبر، حسین من؟ پیدا نمیکنم به تنت جای بوسهای جز جای تیر و نیزه و خنجر حسین من بگذار تا زنم به گلوی بریدهات یک بوسه با نیابت مادر حسین من
? ? ? ? ?
طوبی
نگاهی دیگر به تاسوعا
نگاهی دیگر به تاسوعا
روز تاسوعا روز اتساع است یعنی وسعت یافتن.
در این روز هر کس که بتواند خود را به نفس اطاعت پذیر و ولایتمدار حضرت ابوالفضل نزدیک کند، میتواند بهره برده و ظرفیت وجود خود را گشایش دهد.
در مسیر کربلا عدهای به عقل رجوع کردند و نه خود با امام رفتند و نه موافق رفتن امام بودند، اما عدهای بر مرکب عشق سوار شدند که امیر این عده ابوالفضل است که پشت سر قافله سالار عشق حرکت کرد و با ولی زمان و امامش به وحدت رسید.
چگونه در مسیر این عشق قرار بگیریم؟
برای حرکت در این مسیر باید همچون ابوالفضل العباس عبد بود و با عشق عبد بود. اول ما را در دامنه ارتباطات محدود میسنجند و اگر نمره گرفتیم به کلاس بالاتر میبرند. اول باید در روابط فردی و خانوادگی نمره محبت بیاوریم و سپس در حوزه اجتماع و ولایت امام وارد شویم. اگر چنین شد و از شراب عشق به ما چشاندند، دیگر به خود و ماده بیاعتنا میشویم و پرواز روح در آسمان عشق آغاز خواهد شد. وقتی که حضرت ابوالفضل به شریعه فرات میرسند و برای پر کردن مشک، دستان مبارک را به زیر آب میبرند، خنکای آب را حس میکنند و عرق شرم بر پیشانی مبارکشان مینشیند که وای بر من که مولایم با لبان تشنه میجنگد و دستان من خنکای آب را حس میکند و همان جاست که دستانش را فنا میخواهد.
پس از آن برای رساندن آب به خیمه میجنگد و هر لحظه ضربتی و کنار رفتن حجابی…
آنگاه تیری بر چشمان زیبایش فرود میآید و آخرین حجاب هم کنار میرود و دیگر خود را با ولیالله یکی میبیند و او را برادر خطاب میکند و سرش بر دامن او قرار میگیرد و در اصل بر دامان مادر که مرکز این عشق است میافتد…
طوبی
ماه کامل است اما امشب شب چهاردهم نیست!
عکس ماه در آب افتاده بود قرص ماه گویی کامل بود با آنکه شب نبود و شب چهاردهم نبود! کنار آب نشست و نگاه خستهاش با امید به قطرات آب دوخته شد که میرقصیدند و او را دعوت میکردند که لبان تشنهاش را میهمان کند به نوشیدن جرعهای… دست را به آب زد و قطرات آب دست ملتهبش را در آغوش کشیدند. خنکای آب در پوست دوید و بیاختیار زبانش بر لبان خشکش کشیده شد. اما فقط لحظهای بود و شاید حتی کمتر از لحظهای. اخم به پیشانی بلندش نشست و نهیبی بر دل زد: عباس چگونه به خود اجازه دادی که خنکای آب بر دستت نشیند در حالیکه لبان مولایت از تشنگی ترک خورده! به دستانش نگاهی انداخت و غرید: در راه مولایم قربانی شوید تا راضی شوم وگرنه مرا با شما تا قیامت کاری نیست. مشک را بر دوش انداخت و سوار اسب شد… اکنون ماه بر زمین افتاده و خورشید بر پیکرش نماز عشق میخواند. با چشمهایش همه جا را میکاود و ناگاه خم میشود و از زمین چیزی را برمیدارد. حسین چه میکند؟! آن چیست که بر دیده و لب نهاده و میبوسد؟ همه هستی به نظاره برخاسته برای دیدن این صحنه زیبای عشق. آری این دست عباس است که بوسهگاه حسین شده است. دستی که عباس او را نهیب میزند و قربانیش میخواهد. قربانی پذیرفته شده و عشق به مسلخ رفته است. ماه اکنون کامل گشته است اما امشب شب چهاردهم نیست!
طوبی
منِ رنجور یا منِ قوی؟!
منِ رنجور منِ قوی: انتخاب با شماست
دوستم زنگ زد و همون اول حالمو گرفت: بیمعرفت، نباید یه حالی از من بپرسی؟ مریض بودم، نباید یه زنگ میزدی؟ ازت انتظار نداشتم انقدر بیمعرفت باشی!
عصبانی شدم. خوب چه فرقی داره وقتی اونم زنگ نزده چرا فقط منو به بیمعرفتی محکوم میکنه. رنجیده بودم و منِ رنجورم میگفت جوابش رو بده.
بعد یک نفس عمیق کشیدم و منِ قوی جواب داد: اه! خبر نداشتم! چی شده بودی دختر! تو که از این کارا بلد نبودی! بادمجون بم آفت نداره، حالا حالت چطوره؛ بهتری؟
همه چی به خیر و خوشی تموم شد.
رفته بودیم خونه مادرشوهرم. عادت داره همیشه با حرفای نیشدار از آدم استقبال کنه. تا منو دید گفت: کی از سفر خارجه برگشتین؟ اینورا؟؟!!
منِ رنجورم دوباره بهش برخورد. هفته پیش اونجا بودیم و حالا داشت اینطوری نیش میزد. دوباره خونم داشت کثیف میشد که منِ قوی به دادم رسید. خندیدم: مادر جون از بس خوبی همش دلت میخواد ما اینجا باشیم. میخوای چیکار مزاحما رو؟ زحمت بدیم هی بهت.
حالش عوض شد اصلا! دست گذاشت پشتم و گفت: این حرفا چیه دخترم شما مراحمین.
میهمان داشتیم و همسرم اصلا کمک نمیکرد. نشسته بود با خواهرش گل میگفت و گل میشنید. حق داشتم ناراحت بشم. دست تنها خوب آدم خسته میشه. منِ رنجورم شروع به غرغر کردن کرد توی دلم. داشت به زمین و زمان فحش میداد. منِ قوی چشمکی زد و اومد جلو و منِ رنجور رو ساکت کرد؛ خیلی محکم گفت: شما خواهر و برادر! گرسنه نیستین؟ اگه کمک ندین من دست تنها نمیتونم غذا رو آماده کنمها.. الهی پیر شین زود باشین یه دست بجنبونین که شامو بیاریم.
شوهرِ خواهر شوهرم هم بلند شد بنده خدا.
حالم خوب نبود و سرم درد میکرد. پسرم اومد از یخچال چیزی برداشت و خورد، بعد هم لیوان و پیشدستی رو گذاشت تو ظرفشویی کنار بقیه ظرفهای نشسته. حرصم گرفت. منِ رنجورم شروع کرد از درون به خودخوری: چقدر بچههای امروزی بیفکرن! خوب داره میبینه که حالم خوب نیست، نمیکنه چهار تا ظرف تو ظرفشوییو بشوره. اصلا نمیگه یه امروز که مامانم حالش خوب نیست… یک دفعه منِ قوی خودی نشون داد و منِ رنجور رو عقب زد: با خودخوری هیچی حل نمیشه باید بهش بگی، بعضی وقتها باید به اطرافیان خیلی محکم ولی بامحبت وظیفهشون رو گوشزد کرد: پسرم امروز من حالم خوب نیست، ظرفها رو بشور.
-چشم مامان الان وقت ندارم، یه ساعت دیگه میام میشورم.
دوباره منِ رنجورم میخواست شروع کنه: یا الان بشور یا اصلا نمیخواد بشوری، من ظرف تو ظرفشویی باشه حالم بد میشه باید با این سردردم خودم پاشم بشورم.
اما خوشبختانه منِ قوی یه نهیب بهش زد و ساکتش کرد: این حرفا یعنی چی؟ چهارتا ظرف تو ظرفشویی چکار به حال تو داره، استراحتتو بکن. بعد رو کردم به پسرم و گفتم: باشه، کارتو انجام بده بعد بیا بشور، فقط یادت نره، خرید هم داریم.
الان دیگه یاد گرفتم سر چیزهای الکی نرنجم. چیزهای پیش پا افتادهای که منِ رنجورم بزرگش میکنه. سر کادو دادن، میهمانی رفتن، خرید کردن، کارنکردن همسر و بچهها…
دیگه نمیرنجم بلکه قاطعیت بخرج میدم بدون ذرهای رنجش.
طوبی
من و مباهله جان و نفسم
من و مباهله جان و نفسم
چقدر نفسم اذیت میکند جانم را و بهانهتراشی میکند برایش. چه از جانم میخواهد؟
هر بار آزاری و در پیاش، عذری و بهانهای و توجیهی! پس کی به یقین میرسد که راحت شوم و بااطمینان از آشتی این دو پروازم را آغاز کنم؟
امروز باید حجت را تمام کنم بر او که دیگر جانم را به لب رسانده.
گفتمش بیا به مباهله تا هر که پیروز شد دست بردارد از سر دیگری و شکست خورده بنشیند به کناری و دست کوتاه کند از آزار دیگری.
پذیرفت بس که مغرور است به خود، نادان!
جان را گفتم باید که چنان آماده و مسلح بیایی که از پسش برآیی وگرنه این نفس که من میبینم سرکشتر از این حرفهاست.
لبخندی زد و چون همیشه سکوت کرد.
دلم سوخت برایش که در مقابل نفس گاهی چه مظلوم و سربزیر میشود.
زمان مباهله رسید و کناری به نظاره نشستم تا نفس و جان، خود بیایند و آغاز کنند و من تنها نظارهگر باشم. نفس آمد مثل همیشه با کلهای پرباد و غبغبی آویزان؛ فربه و پروار… خندهای زد و نگاهی به من کرد: منتظر نباش نمیآید، ترسوتر از آنی است که نشان داده.
دلم گرفت اما سکوت کردم. در دل میخواستم که پیروز، جان باشد با اینکه همیشه این خود بودم که میدان به نفسم میدادم و او را چنین فربه و قلچماق کرده بودم.
لحظاتی گذشت و از دور سایهای دیدم. جان بود که میآمد نزدیک شد هالهای از نور اطرافش را گرفته بود قدش بلند شده بود به بلندای آسمان. بیاختیار خندیدم و سکوتم را شکستم: تو جانِ منی؟
پاسخ داد: جانِ توام که با جانان آمدهام.
- با کدامین جانان؟
-با پنج نور، جان آسمان و زمین، با ذکر نامشان قوتم دادند و اینگونه که میبینی گشتم. گفت و جلو آمد: با ذکر نام محمد آمدم سرور کائنات، علی جان کائنات فاطمه رمز کائنات حسن کریم کائنات و حسین عشق کائنات.
نفس قدم قدم عقب رفت. پای ماندن نداشت و جای ماندن هم نبود. غلبه جان بر نفس دیدنی بود و مباهلهی من پایان خوشی گرفته بود به برکت پنج نور آل کسا: محمد و علی و زهرا و حسن و حسین اللهم صل علی محمد و آل محمد…
طوبی