چرا شاهچراغ؟
امیر عضدالدوله محافظان و خدمتکاران را مرخص کرد و گفت همه برگردند. وزیرش ابوالفتح راضی نبود: “امیر اجازه بدهید حداقل دو نگهبان بر خانه بگماریم، صلاح نیست شب اینجا تنها بمانید.”
امیر خندهای کرد و گفت: ” نگران نباش ابوالعمید! پیرزن مراقب من است. قرارمان این بوده که تنها به خانهاش بروم.” چارهای نبود؛ امیر وارد خانه گلی پیرزن شد و ابوالفتح با خدم و حشم به قصر بازگشت.
پیرزن ظرف شیر گرم را جلوی امیر گذاشت و خود کمی دورتر نشست:” شیر را نوش جان کنید و بخوابید. من مراقبم هر وقت چراغ نمایان شد بیدارتان میکنم. همیشه ثلث آخر شب نمایان میشود و هنوز خیلی مانده.”
_ تو اصلا نمیخوابی مادر؟
_تصدقت گردم نه! شب جمعهها برای تک تک امواتم نماز میخوانم و بعد هم به نافله شب مشغولم تا صلات صبح. برای همین است که چراغ را بالای تپه شبهای جمعه میبینم.
_پس من هم بیدار میمانم. امیر این را گفت و شیررا سر کشید. اما دیرزمانی نگذشت که چشمانش گرم شد و دراز کشید و به خواب رفت. پیرزن اما سر سجاده به دعا و نماز مشغول بود. شب به نیمه رسیده بود. گاه صدای پارس سگی از دور میآمد و سکوت شب را میشکست. پیرزن بالای سر امیر آمد که راحت و بیخیال خوابیده بود. بزرگترین و مقتدرترین امیر آل بویه اکنون در خانه گلی پیرزنی فرتوت به خواب رفته بود. پیرزن به آرامی ملحفهای روی او انداخت و به پنجره کوچک اتاقش نزدیک شد و به آرامی پرده کهنه را کنار زد. قلبش از هیجان نزدیک بود بایستد. چراغ! بله چراغ دوباره روشن و پرنور بالای تپه میدرخشید. خود را بالای سر امیر رساند و فریاد زد: شاه چراغ! شاه چراغ! امیر از خواب پرید و سراسیمه کنار پنجره کوچک چوبی رفت. بله! راست بود. چراغی پرنور بالای تپه میدرخشید. سر و پا برهنه از خانه پیرزن بیرون زد و خود را به تپه رساند. اما وقتی کنار تپه رسید، اثری از چراغ نبود. پس به خانه پیرزن بازگشت و از پنجره دوباره بیرون را نگاه کرد. چراغ پرنور، بالای تپه میدرخشید.
***
_گوش کن ابوالفتح! شخص امین و صالحی را مامور این قضیه کن. تمام تپه و اطرافش باید بخوبی گشته شود. باید بدانم موضوع چیست. آیا مدفن اولیایی از خدا آنجاست یا کسی ما را بازی میدهد یا …نمیدانم هر چه هست زودتر مرا از آن آگاه کن.
_سرورم! بزودی خبر آن را به شما خواهم داد.
***
_بگو ابوالفتح میشنوم.
_امیر اکنون برایمان روشن شده است که آن تپه که هر شب جمعه نیمههای شب چراغی پرنور بالای آن درخشیدن میگیرد مزار و مدفن کیست.
_بگو تا بدانم، کیست؟
_احمدبنموسی برادر علیبنموسیالرضا که عوامل مامون او را در اینجا به همراه جمعی از برادران و یارانش به شهادت رساندند.
_عجب! از کجا دانستید؟
_از انگشتری که بر انگشتش بود و بر نگین آن نقش “العزه لله احمدبن موسی” نقش بسته بود و قرائن دیگر. بدن مبارکش نیز بعد از گذشت این همه سال سالم مانده است.
_پس باید برایش بارگاه و مقبرهای بسازم که زیارتگاه محبان اهل بیت گردد.
بله! اینگونه بود که نام آن حضرت به شاهچراغ معروف گشت.
طوبی