بقچه رو گره بزن!
هوالمحبوب
هر یک در طرفی از اتاق نشستهاند و اخم کرده و نگاهشان را از هم میدزدند. وسط اتاق بقچهای با دو روپوش مدرسه، دو شلوار ، دو مقنعه و دو جوراب که به دقت تا زده شدهاند بدون گره، رها شده است. گویی به آنان میخندد.
در اتاق باز شده و مادر وارد میشود: چی شده باز؟ دوباره که اخماتون تو همه؟
_ مامان دیروز من بقچه رو گره زدم امروز نوبت آجیه، میگه نه نوبت توئه.
- خب راس میگم خب، دیروز خودم گره زدم.
- الکی نگو، چن دفه تا حالا جرزنی کردی!
-خیلیم خودت جرزنی کردی، دیروز خودم گره زدم.
-بسه دیگه، زود بقجه رو گره بزنین بذارین تو کمد، جم شه از وسط اتاق.
مادر این را میگوید و از اتاق بیرون میرود.
- پاشو گره بزن، نوبت توئه.
گریهاش میگیرد: نمیخام، دروغگو…
خواهر بزرگتر اخم میکند و پشتش را به او میکند. گریهاش شدت میگیرد.
مقاومت خواهر بزرگتر در هم شکسته میشود: بسه خب، الان خودم گره میزنم، فقط یادت باشه.
چند دقیقه بعد صدای خنده از حیاط بگوش مادر میرسد. از پشت شیشه به حیاط نگاه میکند. دخترها را میبیند که بازی کنان دنبال هم گذاشتهاند و خندهشان چند لحظهی پیششان را به سخره گرفته است.
لبخند به لبش مینشیند و سراغ چرخ خیاطی میرود. باید بقچه دیگری بدوزد.
خاطره نگاری
به قلم طوبی