داستان زندگی حضرت معصومه(4)
بنام خدا
قسمت چهارم: چرا بانو همسری اختیار نمیکند؟
سلطان جلوی درب اتاق ابوالحسن ایستاده و مردد است که در بزند یا نه. دستش را بالا میبرد و باز پایین میآورد.
صدایی از داخل او را میخواند:” بیا داخل سلطان، چرا پشت در ایستادهای؟”
سلطان با حیرت با خود میگوید:” سبحان الله از این خانواده ، ابوالحسن از کجا دانست که من پشت درم، البته که از امام عجیب نیست، این بار اول نیست که از این عجایب میبینم.”
در را باز میکند و سلام میدهد. امام پاسخ میدهند:” علیکم سلام، کاری داری سلطان؟”
-آقا عرض مختصری داشتم راجع به فاطمه بانو .
امام نام فاطمه را که میشنود دقیق میشود:” بگو، گوش میدهم.”
-دیروز یکی از بانوان محترمه مدینه که در کلاس بانو شرکت میکنند، از من پرسید چرا بانو با این وجاهت و کمالات ازدواج نمیکنند و آیا اصلا قصد ازدواج دارند؟”
-"خوب، چه پاسخی دادی؟”
-"گفتم مولایم موسیبنجعفر که رحمت خدا بر او باد امر ازدواج دخترانش را به برادرشان ابوالحسن سپرده و سفارش فرموده که حتما با همکفو خود ازدواج کنند.”
-"درست گفتهای سلطان، فاطمه عالمهای عارفه است که در عشق الهی مستغرق است و از دنیا و مافیها دل کنده و به امر پروردگارش مشغول گردیده است. نه در اقوام نزدیک و نه در اهل مدینه همکفوی برای او ندیدهام.”
-"آری مولایم، خود این را در تهجد و عبادتهای شبانه ایشان به خوبی دیدهام، اما من نگران بانو هستم، ایشان به شما علاقه خاصی دارند و من میترسم مبادا روزی زبانم لال جدایی بین شما بیفتد و بانو سلامتشان به خطر افتد.”
-"آری سلطان، علاقه خواهرم به من تنها علاقه خواهر به برادر نیست، او مرا امام و ولی خود میداند و اطاعت و محبت به من برای او از این سنخ است. البته نگرانیت بیمورد نیست، زیرا به زودی ممکن است اخبار ناگواری به شما بدهم.”
-"ای وای بر من، نگویید آقای من، ما دیگر تحمل این را نداریم، اگر شما نباشید و جلودی به اینجا حمله کند چه کنیم؟” سلطان اینها را گفت و به سر و صورت خود زد.
“- آرام باش سلطان، فعلا جیزی معلوم نیست، باید به تقدیر الهی راضی باشیم. همه چیز به زودی معلوم میشود. اکنون برو و با کسی از این موضوع سخن مگو. نمیخواهم فعلا خاطر خواهران و برادرانم را مکدر کنم. در حال مکاتبه با مرو و طوس هستم. برو به کارت برس.”
سلطان با اندوه از آنچه شنیده است از خدمت امام مرخص میشود.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي