منتظر ت بودم، منتظر ت بودم!
به نام خدا
بعد از ظهر نشست پشت سیستم، وبلاگش رو باز کرد که پست جدیدش رو بنویسه. شروع به تایپ کرد:
امروز صبح در باران یک ساعت منتظرت
تلفن زنگ زد، بلند شد بره تلفن رو جواب بده دستش رفت رو دکمه انتشار و مطلب منتشر شد. یعنی همین یک خط منتشر شد. هول شد دستش خورد به سیم لبتاب که خداییش همیشه آماده بخدمت منتظر قطع شدنه!
تلفن رو جواب داد و تا شب دیگه فرصت نشد بره سراغ سیستم. آخر شب دوباره آنلاین شد اما با باز کردن صفحه وبلاگ خشکش زد: اووووووف، چقد نظر گذاشتن اینجا.
نظرها همه مربوط به مطلب یک خطی بود که عنوانش هم این بود: یک روز بارانی!
نظرها رو خوند، شما هم بخونید:)
شاعرهي عاشق: وااااای خدا! چقدر عاشقانه! عالی بود عالی، چه حس غریبی داشت، چقد رمانتیک! full of sense . چه انتهای غمانگیزی!
علاف بیکار: خخخخخخخ تا کی منتظرش بودی؟! دلم سوخت واست آبجی! هرهرهر!! میاد بلاخره، بمون هنوز، جا نزنیا!
عضو گروه واحش: غلط کردی منتظرش بودی! پس منتظرم بمون بیام سروقتت، سرتو میبُرم میذارم رو سینهت، حکم قتلتم بزودی میگیرم از سرکردهمون!
یک قدم مانده تا آزادی: آفرین به شجاعتت! نترسی، نترسی، ما همه با تو هستی(م)! این اسم رمزِ تجمع بود نه!! دلم سوخت دیر دیدم مطلبت رو، حالا دفعه بعد.
فمينيستِ شفتالو: خااااااک عالم بر سرت! آبروی هر چی زنِ بردی! بیچاره فک کردی اینا به فکر من و توئن! نه بدبخت! اینا همهشون سروته یه کرباسن. برو انقد منتظرش بمون که جونت بالا بیاد!!
عاشق سربراه: آخ آخ آخ چقدر متاسف شدم. من از طرف اون بیوجود از شما عذرخواهی میکنم.
ز وصلت تا بکی فرد آیم و شم
جگر پر سوز و پر درد آیم و شم
بمو گوئی که در کویم نیایی
مو تا کی با رخ زرد آیم و شم
کَلپوره: وای، وای، وای… خدا لعنتت کنه، تو مادر مهرانهای نه؟! اصن اسم مادر میشه رو تو گذاشت؟ به فکر قرارهای خودتی؟ بیچاره شوهرت! ای خدا جامعه چقد خراب شده….
کفترچاهی: هه هه هه حتما الان داری با خودت میخونی: منتظرت بودم، منتظرت بودم!
آقا گرگه: ایول، کجا بودی بَرّه بیام بخووووورمت. غش غش غش
با عصبانیت همه نظرها رو پاک کرد و ادامه مطلبشو نوشت:
امروز صبح در باران یک ساعت منتظر تاکسی بودم، اما هر چه منتظر شدم چشمم به جمال یکی از این زرد قناریها روشن نشد. انگاری تاکسیها با هم قرار دارن تو بارون ملت رو بکارن بَلکَم زیر پاشون علف سبز شه. بلاخره بعد از ناامیدی دیدار حضرت اُتو به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم که از شلوغی جمعیت کاملا مشخص بود مدت طویلی از نیامدن آن جناب نیز میگذره……
خب عزیزان قضاوت با شما:)
به قلم طوبي
با الهام از طنزي تحت عنوان نگاهي طنز به جامعه، فرهنگ و رسانهها، از آقاي ناصر خالديان
بقچه رو گره بزن!
هوالمحبوب
هر یک در طرفی از اتاق نشستهاند و اخم کرده و نگاهشان را از هم میدزدند. وسط اتاق بقچهای با دو روپوش مدرسه، دو شلوار ، دو مقنعه و دو جوراب که به دقت تا زده شدهاند بدون گره، رها شده است. گویی به آنان میخندد.
در اتاق باز شده و مادر وارد میشود: چی شده باز؟ دوباره که اخماتون تو همه؟
_ مامان دیروز من بقچه رو گره زدم امروز نوبت آجیه، میگه نه نوبت توئه.
- خب راس میگم خب، دیروز خودم گره زدم.
- الکی نگو، چن دفه تا حالا جرزنی کردی!
-خیلیم خودت جرزنی کردی، دیروز خودم گره زدم.
-بسه دیگه، زود بقجه رو گره بزنین بذارین تو کمد، جم شه از وسط اتاق.
مادر این را میگوید و از اتاق بیرون میرود.
- پاشو گره بزن، نوبت توئه.
گریهاش میگیرد: نمیخام، دروغگو…
خواهر بزرگتر اخم میکند و پشتش را به او میکند. گریهاش شدت میگیرد.
مقاومت خواهر بزرگتر در هم شکسته میشود: بسه خب، الان خودم گره میزنم، فقط یادت باشه.
چند دقیقه بعد صدای خنده از حیاط بگوش مادر میرسد. از پشت شیشه به حیاط نگاه میکند. دخترها را میبیند که بازی کنان دنبال هم گذاشتهاند و خندهشان چند لحظهی پیششان را به سخره گرفته است.
لبخند به لبش مینشیند و سراغ چرخ خیاطی میرود. باید بقچه دیگری بدوزد.
خاطره نگاری
به قلم طوبی
کتاب حقوق زن در اسلام برای دبیر فیزیک یهودی!
به نام خدا
کتاب حقوق زن در اسلام برای دبیر فیزیک!
پرشور و پرتحرک بود. دبیر فیزیکمون رو میگم. خیلی مسلط و وارد درس میداد و درعین حال با بچهها صمیمی و خودمونی بود و جدی و پرتلاش در درس، تا اینکه روزی زمزمهای تو کلاس پیچید:
-بچهها شنیدین خانم ….یهودیه؟
-نه بابا! مگه میشه؟
-آره منم شنیدم ولی فکر کردم الکیه!
از مربی تربیتیمون که بانوی جووون و خوشفکری بود پرسیدیم و اون تایید کرد.
-ای وای خانم ما تا حالا چند بار باهاش دست دادیم!
-موردی نداره عزیزم.
_پس اینکه باهاش انقدر صمیمی هستیم چی؟
-راستش مدرسه موردی از ایشون تا حالا ندیده، خب شما هم مراقب باشین، سعی کنین رفتارتون و حرفاتون در شان یه دخترمسلمون شیعه باشه، ما این موضوع رو علنی نکردیم که حساسیت بیمورد ایجاد نشه، حالا که فهمیدین مراقب رفتارتون باشین و نیازی هم نیس بروز بدین.
*
روز معلم شد، پول جمع کردیم که به دبیرهامون، کتاب هدیه بدیم و زحمتش رو به عهده نماینده کلاسمون گذاشتیم که دختر مومن و درسخونی بود.
کتابها رو با یک شاخه گل تزیین کردیم. دوستمون برای دبیر فیزیک، کتاب “حقوق زن در اسلام” استاد شهید مطهری رو تهیه کرده بود. نگران بودیم که ایشون استقبال نکنه یا حتی ناراحت بشه.
بلاخره ساعت فیزیک رسید و ایشون سر کلاس حاضر شد. بچهها دست زدن و روز معلم رو تبریک گفتن و نماینده کلاس کتاب رو بهش تقدیم کرد. ایشون نگاهی به کتاب کرد و لبخندی به پهنای صورت به چهرهاش نشست: “چقد جالب، مدتیه دوست داشتم بدونم دین اسلام چه نظر و دیدگاهی نسبت به زن داره، ازتون بابت این هدیه ارزشمند ممنونم، خیلی نیاز به خوندنش داشتم، بازم تشکر.”
نفس راحتی کشیدیم و با خوشحالی برای دبیر فیزیک دست زدیم.
پ ن: این خاطره بهانهای شد که بگم هفته وحدت فقط بین شیعه و سنی نیست بلکه چقدر خوبه که بین پیروانِ همه ادیان آسمانی و برحق هم وحدت برقرار بشه.
پ ن 2: خوندن این کتاب واقعا برای هر بانوی مسلمان لازمه. حتما تو سبد مطالعهتون قرارش بدین.
#هفته وحدت
#خاطره نگاری
به قلم طوبی
بسپاریدش به رضایم
به نام خدا
بسپاریدش به رضایم
تیر اخمهایم را یکی یکی به آسمان پرتاب میکنم و منتظر پاسخ میمانم.
پاسخی نمیآید.
فرشتهها در حالی که سعی میکنند خود را از اصابت تیرها در امان بدارند روی به پروردگار کرده و میگویند: پروردگارا! بندهات را ببین چه میکند، با تو سر جنگ دارد.
با ناراحتی فریاد میزنم: دروغ است! من با خدای خودم سر جنگ ندارم! من فقط از روزگار راضی نیستم، همین!
پاسخ میدهند: پس چرا تیر اخمهایت یک به یک به سمت آسمان پرتاب میشود؟
میگویم: نمیدانم، خوب ناراحتم دیگر!
صدای پرمهرش را از قلبم میشنوم: رها کنید بندهام را، بگذارید آرام شود، بزودی به آغوش ما باز خواهد گشت.
فرشته میگوید: خودش این بلا را بر سر خود آورده و اکنون طلبکار هم شده!
دوباره صدای پرمهرش را در وجودم میشنوم: او را پیش رضایم ببرید و به او بسپارید، درمان دردش را به رضایم دادهام.
صدایی در آسمان طنینانداز میشود: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ موُسىَ الَّذِى ارْتَضَیْتَهُ وَرَضَّیْتَ بِهِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِکَ…
*
از خواب میپرم. بالشم خیس اشک است، همچنان چشمهایم میبارند. بی اختیار این کلمات بر زبانم جاری میگردد:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ موُسىَ الَّذِى ارْتَضَیْتَهُ وَرَضَّیْتَ بِهِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِکَ…
پ ن: صلوات امام رضا(علیهالسلام) از زبان امام حسن عسگری(علیهالسلام)
به قلم طوبی
برای من چای عراقی!
بسم رب الحسین
هله بیکم! هله بیکم یا زوار الحسین!
خوش آمدید زوار حسین!
بفرما چای زائر! بفرما!
چند بانوی ایرانی به سمت موکب عراقی رفتند که دو ردیف لیوانهای پاکتی یک بار مصرف و دو ردیف استکان عراقی چیده بود و زائران را برای نوشیدن فنجانی چای و خستگی زدودن از تن و جان دعوت میکرد. به دنبال آنها روان شد.
جوان عراقی نگاهی به بانوانی انداخت که منتظر ریخته شدن چای خوشرنگ بودند و پرسید: چای ایرانی؟ بانوان ایرانی نگاهی به کردند و پاسخ دادند: بله، بله.
چای را تا نیمه در لیوانهای یک بار مصرف ریخت و سپس آبجوش و کمی شکر به آن اضافه کرد و به آنها تعارف کرد. همه برداشتند اما او برنداشت، به جوان عراقی گفت: چای عراقی، برای من چای عراقی.
لبخندی بر چهره جوان عراقی نشست، استکانی برداشت و تا نیمه از شکر پر کرد و چای پررنگ را درون آن ریخت و به دست او داد. دیگر بانوان نگاهی با تعجب به او کردند که با لذّت چای عراقی را مینوشید. یکی از آنها به او گفت: این استکانا بهداشتی نیس، ببین چهطوری میشورن؟! لبخندی زد و گفت: مهم نیس، مهم اینه که ما ایرانی، عراقی نکنیم، ما اینجا مهمانیم و باید طبق آداب صاحبخونه رفتار کنیم. همان خانم پرسید: حتی به قیمت مریضی؟
_ انشاالله که مریض نمیشیم ولی اگرم شدیم فدای سر امام حسین، مریضی اینجا شفاست، میرزه به اینکه دل خواهر برادرای عراقیمون رو شاد کنیم و حس یکی بودن و همبستگی رو بین خودمون به وجود بیاریم.
استکان را به جوان عراقی داد و اشاره کرد: چای عراقی، یکی دیگه!
تجربهنگاری اربعین
به قلم طوبی
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
به نام خدا
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
محمد زرد و لاغر به خانه برگشت. با دیدن محمد سرزنشها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری؟ مگر دیگر نمیخواهیاش؟ اما این حرفها برای مادر اهمیتی نداشت، میدانست که دارد چه میکند.
مادر گریه نکرد، قول داده بود گریه نکند. فقط دلش میخواست یکی روضه بخواند و او برای دل زینب گریه کند. حالا کمی روضهها را بهتر میفهمید و میتوانست قشنگتر گریه کند. برایش عجیب بود که بعد از گذشتن چند روز از شهادت محمد و ماندن جنازه در زیر آفتاب داغ و بعد هم سردخانه، هنوز خون تازه از بدنش روان است.
*
یادت هست امیرجان، بار آخری که میخواستی بروی جبهه این شعر را مدام میخواندی:
هرکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
یادت هست که گفتی مرا ببرید بهشتزهرا پیش محمدعلی دفنم کنید. محمدعلی غریب است به هوای من هم که شده سرمزارمان بیشتر بیایید.
میبرم میسپرمت دست محمدعلی. فقط مادر، محمدعلی را که دیدی همدیگر را که در آغوش گرفتید، محکم فشارش نده. هم بدن تو پر از زخم است هم بدن محمدعلی.
خوشی دنیایتان مسلمان بودن و در راه اسلام کارکردن و فداشدن بود.
خوشی آخرتتان هم همنشینی با فاطمه و حسین(علیهماالسلام)
گوارایت باشد مادر جای من هم به حسین و فاطمه (علیهماالسلام) سلام بدهید.
*
حالا مادر حرفهای چندسالهای دلش را میخواست در چند دقیقه برای پسررشیدش نجوا کند:
-محمدرضا، جانِ مادر! عزیز دلم سلام! قربان قدوبالایت شوم، اینجا چکار میکنی؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر، لب تشنهات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتادهای اینجا. مگر مادر نداشتی که….
اینها روایاتی است از سه مادر و یک پدر شهید در کتاب “از او"، که نویسنده بانو “نرجس شکوریانفرد” با زبانی روان و صمیمی به شکل داستانی درآورده است. مادرانی که مثل همه مادرها، عاشق فرزندان به ثمر نشستهشان بودند اما عشقی عمیقتر و عالیتر، آنان را واداشت تا دست از جوانانشان بکشند و در راه قربانی کردن آنان ذرهای تردید به دل راه ندهند و در این راه به بانویمان زینب(سلاماللهعلیها) اقتدا کنند که دو نوجوانش را در راه حق و ولایت فدا کرد و حتی به دیدار جنازه درخون تپیدهشان نیامد که مبادا غباری بر دل مولایش حسین(علیهالسلام) افتد.
کتاب جالب و تاثیرگذاری است که خواندنش مخصوصا در این ایام تداعی کننده شور و شعور حسینیست.
به قلم طوبی
علمدار نیامد...
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و نگاهش به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای و پاندولهایش که مثل نگاه او میرفتند و میآمدند. با صدایی که خودش هم نشنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم سر دردودلش با همسایهها باز شده بود از دوری پسر سربازش مینالید که الان دوماهی است نیامده و در شهر غریب معلوم نیست چه میکند. گاهی هم به او نگاه میکرد و منتظر حرفی و جوابی، او هم سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی به طرف صورتش می رفت و خیس می شد و دوباره پایین می آمد. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هماخانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، لب هایش تکان خورد و بعد صدایش بالا رفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و دوباره گفت: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند، نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهای در هم آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل اینجاها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. هما خانم هم نشست. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد، السلام علیک یا اباعبدالله… نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. قطرات اشک پایین می آمدند و کتابهای دعا خیس می شدند. دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بود. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
به قلم طوبی
عاشورا چه ماهی از سال شمسی بوده؟
به نام خدا
شما میدونین عاشورا چه ماهی از سال بوده؟
خاطرات گلنسا(قسمت سوم)
گوشهایش تیز میشود. دوباره انگار استاد شروع کرده، همان حرفهای دهانپرکن که سندی هم برایش ندارد و فقط از سر مخالفت میخواهد چیزی گفته باشد.
دکتر….از اساتید مجرب و محبوب دانشکده است، درس مقاله نویسی انگلیسی را با او برداشته است. حرفهایش اما همه بوی مخالفت با دین میدهد و طرفدارانی هم در دانشکده دارد. میگوید هیچ کس را قبول ندارد. از بین روحانیون، فقط استاد مطهری را باور دارد چون به گفته او، منطقی و باسواد بوده است.
محرم است و ایام عزاداری اباعبدالله(علیهالسلام) و استاد حالا این ایام را نشانه گرفته.
-شما تا حالا تحقیق کردین ببینین روزعاشورا تو چه ماهی افتاده؟! قسم میخورم یک نفرتون دنبالش نرفته، این همه میگن تشنگی و عطش و…جمع کنین بابا این حرفا رو! تا کی میخوان دروغ و درم تحویل مردم بدن.
صدا از کسی در نمیآید. راستی ماه محرم آن زمان، در چه ماهی از سال شمسی بوده؟ گلنسا خودش را سرزنش میکند که هیچ اطلاعاتی از این موضوع ندارد.
استاد ادامه میدهد: من نشستم حساب کتاب کردم، دیدم اون سال، محرم توی بهمن ماه بوده، خوب آدمای ناحسابی! آخه بهمن، ماهیه که انقدر هوا گرم باشه و آدم تا این حد تشنه بشه. میبینین چطور با احساسات مردم بازی میکنن؟
یک نفر شجاعت به خرج میدهد: استاد هوای عراق گرمه، بهمن هم خیلی سرد نیست.
-اِه شما چند بار رفتی که انقدر دقیق میدونی؟
سال 83 است و آن زمان تعداد کربلا رفته ها زیاد نیست.
کسی دیگر چیزی نمیگوید و استاد با حرارت بیشتری موضوع را انکار میکند.
گلنسا از خودش خجالت میکشد: باید جوابش رو بدم، حتی اگه نمره مقاله نویسیم رو کم بده.
****
صدای ضربان قلبش را میشنود ولی باید بگوید، مهم نیست که استاد او را مسخره کند یا اهمیتی به حرفش ندهد، کتاب را از کیفش در میآورد و دستش را بالا میبرد:
_ببخشید استاد راجع به موضوعی که هفته قبل مطرح کردین، من کتاب حماسه حسینی شهید مطهری رو دیدم، استاد شهید تو این کتاب گفتن که روز عاشورا اواخر تابستان یا اوایل پاییز بوده که با توجه به هوای عراق، این زمان هم میتونسته خیلی گرم و طاقت فرسا باشه.
_اوهوم، خوب منظور؟
- چون شما تاریخ رو بهمن گفتین دیدم اینطور نیس، راستش یک چیز دیگه هم هس، اصلا این چیزا مهم نیس مسئله پیام امامه که باید به گوش بشریت میرسید، حالا تشنگی و گرما و این جور چیزا که خوب فرع موضوعن.
-مهم نیس، بلاخره آقای مطهری هم منجم که نبودن، باشه بریم سر درس که عقبیم، مقالهایی که گفتم نوشتین؟
عرق پیشانیش را خشک میکند و نگاهی به بچه ها میاندازد. لبخند رضایت را در صورت بعضیها میبیند. با خودش فکر میکند: یعنی آقا این کار کوچیک من رو قبول میکنن؟
بعدها میفهمد که اگر یک قدم به سوی این خانواده برداری هروله کنان به سویت میآیند و حتی اگر نیت کنی …
پ ن: جالب است بدانید طبق محاسبات نجومی تاریخ دقیق عاشورا به سال شمسی 59/7/21 بوده است.
به قلم طوبی