خاطرات گلنسا(1)
بنام خدا
این قسمت: پاککن
به بهانه امتحانات
گلنسا بانویی است مثل خود شما، هم مادر است هم همسر و هم دختر. طلبهای است که زمانی دانشجو بوده و اکنون قصد دارد خاطراتش را با شما شریک شود. خاطراتی تلخ و شیرین و گاهی خندهدار و یا اندکی هم غصه دار که همهاش الان قصههای زندگیش شده است.
این خاطره مربوط به سالها پیش است که گلنسا دانشجو بود. این شما و این داستان گلنسا.
گلنسا سال آخر مترجمی زبان انگلیسی است. ترم آخر اوست و اکنون فصل امتحانات است.
آن روز امتحان ادبیات تخصصی داشت و انصافا عجب امتحانی!
الامتحان و ما ادریک الامتحان!!
گلنسا جزء درسخوانهای دانشکده است ولی امتحان آنقدر سخت بود که پای او هم در گل بماند!
بازار تقلب البته مثل همیشه داغ بود، مخصوصا ذکور محترم که بدون تقلب روزگارشان نمیگذرد.
گلنسا اما در این فن ظریف و شریف(!) مهارتی نداشت، اما برای اولین بار احساس کرد باید از این فن (شریف!) بهره ببرد، چون احتمال افتادن درس قویا میرفت و باقی ماندن دو واحد از درس که خوب جای تامل داشت( مسلما خوانندگان فرهیخته گلنسا را درک میکنند!)
کنار صندلی گلنسا یک خانم چادری نشسته بود. گلنسا ورقه را مرور کرد، اگر فقط به دو، سه سوال دیگر بتواند پاسخ صحیح بدهد…..وضعیت را خووووب بررسی میکند. خدای من این صندلی بغل دستی….. اول فکر میکند از این مانکنهای جلو مغازههاست ولی بعد که کمی دقت میکند میبیند که نه طفلی پسرک پلک میزند!!! الحق که امتحان سختی گرفتهاند!ا امتحان که چه عرض کنم انتقام سختی گرفتهاند!!
خوشبختانه کسی حواسش نیست، پس ماشه را میچکاند!
پاککنش را به سمت دختر چادری دراز میکند و زیر لب میپرسد:” سوال 10″
دختر سر تکان میدهد که نمیدانم.
مجددا گلنسا:” 12″
دختر:"نمیدانم.” گلنسا با خود میگوید:” ای بابا پس تو چی میدونی،سوال بعدی: این امتحان چه درسیه؟!!”
چند لحظه بعد دختر پاککن را پس میدهد و زیر لب میگوید:” 13″
عجب یک سوال من رو پاسخ نداده چه سریع پاتک میزنه!!” “
به آرامی جواب میدهد:” 3 یا 4″
ناگهان سایهای بر روی ورقهاش میافتد. خدایا این دیگر از کجا پیدایش شد؟! قلبش مثل گنجشک اسیری تندتند میزند. مرد با خونسردی کارت دانشجویی او و دختر و پاککن را میگیرد. دنیا جلو چشمان گلنسا تیره میشود.
بلاخره امتحانش تمام میشود و برای دادن ورقه میرود. به خانم مراقب جریان را میگوید و خانم مراقب میخندد:” عجب شانسی! این آقا ناظر مرکز است که گاهی به حوزهها سر میزنند. با خودش صحبت کن، شاید کوتاه بیاید.”
چارهای نیست، با خجالت جلو میرود:” ببخشید، باور کنین اهل این کارا نیستم، اصلا جوابها رو بلد هم نبودیم!”
” اِه، بلد هم نبودین؟ چشمم روشن، این پاککن چیه؟! اسم رمزتونه؟؟؟ اسم عملیاتتون چیه؟!!”
گلنسا:"……..”
“عملیات تقلب با پاککن! نه؟!”
گلنسا:"………”
ناظر حرفی میزند که تا آخر عمر احتمالا در ذهن گلنسا باقی خواهد ماند:” شما دیگه چرا؟ این کار از همه زشته، ولی از شما که یه خانم چادری هستین…….
سالها از ان روز گذشته و اکنون گلنسا مترجمی کمی تا قسمتی حرفهای (!) شده است اما هنوز آن پاککن را نگه داشته تا آن موضوع از ذهنش پاک نشود: کار زشت، زشت است ولی از شما ……
امام صادق(ع) میفرماید: «کونوا لنازینا ولاتکونوا علینا شیناً، قولوا للناس حسنا و احفظوا السنتکم و کفوا عن الفضول و قبح القول” ” شما (شیعیان) زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما، با مردم نیکو سخن بگویید، و زبانتان را حفظ کنید و از زیاده روی و زشت گویی بازدارید.”
شما چی فکر میکنین؟
#به_قلم_طوبي
قولی که زود فراموش میشود
بنام خدا
قولی که چقدر زود فراموش میکنیم!
مادر نگاهی به ساعت میکند، یکربع بیشتر به افطار نمانده. کمی هول میشود:” ای داد بیداد، هنوز کلی کار دارم.” قرار است پسر و عروسش هم برای افطار به خانه آنها بیایند و او تنها و خسته مشغول آماده کردن سفره افطار است. همسرش مشغول صحبت با تلفن است و دخترش از دانشگاه هنوز برنگشته و پسر کوچکتر هم سرش به موبایل گرم است. با خود زمزمه می کند: “هیچ کس به فکر من نیست، مگر من روزه نیستم؟ یعنی نباید با خودشون بگن این بنده خدا هم کمک میخواد چقدر بیفکرن!”
بلاخره سفره افطار را میاندازد، همسر و پسرش هم میآیند و همزمان زنگ خانه هم به صدا در میآید، پسر و عروس و دخترش با هم می رسند. جواب سلام آنها را با دلخوری میدهد. عروسش جلو می آید:” مادر کاری هست من انجام بدم؟”
” نه عزیزم، شما فقط اذان رو بگو.” پسر کوچک می خندد.
عروس از لحن نیشدار او جا میخورد و به همسرش نگاه میکند. پسر کوچکش جلو میآید:” مامان پارچ شربتو بده من ببرم.” با لج دست او را پس میزند:” نمیخواد اون موقع که باید میاومدی نیومدی، حالا دیگه برو سر سفره بشین!”
هنوز دلش خنک نشده! نگاهی به همسرش میکند:” تلفن نسوخت این قدر حرف زدی! اسم ما خانما بد در رفته!”
سر سفره افطار سکوت سنگینی حکمفرما می شود. پدر امّا این سنگینی را میشکند:” بچه ها مامان امروز خیلی خستست ببخشید قصدی نداشت، وگرنه خودتون میدونید از هیچ چیز به اندازه کنار شما بودن خوشحال نمیشه.” پسر به آرامی میگوید:” ببخشید ما دیر رسیدیم ترافیک خیلی سنگین بود….”
دیگر چیزی نمیشنود. از رفتار خود پشیمان است.” خدایا! این من نبودم که دیشب به خدا قول دادم قلب امام زمانم را نرنجانم؟ وقتی ندای “بالحجة” را با چشمانی اشکبار زمزمه کردم به خود گفتم دیگر امام زمانم را اذیت نخواهم کرد. این چه رفتاری بود، دل همه را شکستم!”
عارف واصل حاج اسماعیل دولابی می فرماید:” برای شناسایی* امام زمان *عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاالله از در خانه ات شروع کن، اوّل بچه ات، همسرت، همسایه های خوب اگر داری، آنها را بشناس، آن وقت خدا برکت میدهد و امامت را میشناسی. والّا نمیشود که آدم اینها را پایمال کند، لگد کند و او(امام زمان) را بشناسد!”
گاهی واقعا اطرافیانمان نمیدانند رفتار آنها آزاردهنده است، بجای نیش زبان زدن و رنجاندن، مستقیما خواستههای خود را مطرح کنیم.