داستان زندگی حضرت معصومه(3)
بنام خدا
قسمت سوم: دیدار به قیامت پدر جان!
مدینه 25 رجب سال 183 ه ق
ندیمه درب اتاق را باز میکند:” فاطمه بانو هنوز نخوابیدهاید؟ اجازه بدهید سجادهتان را جمع کنم، باید استراحت کنید.”
فاطمه بانو سر را بلند میکند. جشمانش غرق در اشک است و غم چهره نورانیاش را پوشانده است.
–” وای بر من بانو جه شده، سلطان(1) اشکتان را نبیند، چه چیزی بانوی مرا اینطور مکدر کرده؟”
-” سلطان دلم برای پدر تنگ است، امروز از صبح دلتنگیام بیشتر شده، حالم خوش نیست، برادرم رضا کجاست؟ چرا در اتاق پدرم نبود؟ کجا رفته؟”
- الان از خادم میپرسم عزیز سلطان، بد به دلتان نیاید، فدایتان شوم.”
سلطان خادم را مییابد:” آقا علی بن موسی کجا هستند؟ فاطمه بانو گفت ایشان در منزل نبودهاند؟”
خادم با نگرانی میگوید:” نمیدانم سلطان، از چهار سال پیش که مولایم موسیبنجعفر را به حبس بردهاند تا به الان سابقه نداشته آقا بیخبر جایی بروند، هر شب جای استراحتشان را درون اتاق پدرشان میانداختم. نمیدانم سلطان، نمیدانم دلم شور میزند…..”
- “به دلت بد راه نده، انشاالله که چیزی نیست.”
بلاخره صبح از راه میرسد وآقا علیبنموسی باز میگردند. همه اهل خانه دور آقا جمع شدهاند. اضطراب از چهرهاشان میبارد. فاطمه بانو دست برادر را میگیرد:” کجا بودید برادر جان، دیشب به ما خیلی سخت گذشت، چرا بیخبر رفتید؟”
علی بن موسی نگاهی به چهره خواهر میکند، غم از چشمانش میبارد و خواهر نگرانتر میشود. سپس به همه توجه نموده میفرماید:” آرام باشید خواهرانم، توکل کنید برادرانم. باید به رضای خدا راضی باشیم.” آنگاه نگاهی به اماحمد(2) کرده میگوید:” آنچه پدرم نزد تو ودیعه نهاده بیاور.”
اماحمد فریادی میکشد و بر سر و صورت میکوبد:” وای بر من مولا و سرورم شهید شده، آخر حضرت فرموده بودند بعد از شهادتشان آنها را به شما بدهم، مولایم به شهادت رسیده. همین طور است؟ وای بر من…..”
ضجه و فریاد از تمام اهل خانه برمیخیزد، اما امام علیبنموسی آنها را به آرامش و سکوت دعوت میکند:” تا زمانی که خبر شهادت پدرم را منتشر نکردهاند، سکوت کنید و چیزی نگویید.”
چقدر سخت است، فاطمه بانو در خود میشکند، بعد از چهارسال دوری اکنون خبر شهادت پدر را میشنود. به آرامی با خود زمزمه میکند:” آه پدر جان! دیدارمان به قیامت افتاد، چگونه در مصیبتتان صبر کنم، چگونه این فراق را تحمل نمایم، خاک بر سر دنیا بعد از شما….” فاطمه بانو آرام آرام زمزمه میکند و اشک میریزد. فاطمه بانوی ده ساله چقدر شبیه مادرش زهرا شده است. آن زمان که پدر را بردند او ششهفت سال بیش نداشت و اکنون معلم قرآن خواهرانش و دیگر بانوان شهر شده است و پدر نیست که ببیند.
پ ن(1): سلطان نام ندیمه بانوست که نام او را در داستانی درباره بانو به نام به سپیدی یک رویا دیدم.
پ ن(2): ام احمد، مادر احمدبن موسی است، برادر امام رضاکه مرقدش در شیرازاست و معروف به شاهچراغ میباشد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(2)
بنام خدا
قسمت دوم: دختری که تمام پاسخها را میدانست
فاطمه بانو در اتاقی نشسته و به سر و صداهای بیرون گوش میدهد. عدهای مشغول صحبت با خادم امام هستند: “یعنی امام امروز تشریف نمیآورند؟ ما چه کنیم از راه دوری آمدهایم و امکان ماندن نداریم، از طرفی چشم امید جمع بسیاری از شیعیان به ماست که برگردیم و جواب سوالاتشان را از امام بگیریم؟”
خادم پاسخ میدهد:” همان طور که گفتم حضرت برای انجام امری به سفر رفتهاند.”
استیصال و ناامیدی در چهره شیعیان پدیدار میشود و برخی از آنها بر روی زمین مینشینند؛ خستگی راه از یک طرف و ندیدن یار از طرف دیگر حالشان را ناخوش و خستگیشان را مضاعف کرده است.
خادم دلش میسوزد و پیشنهادی میدهد:” شما میتوانید سوالاتتان را در برگهای بنویسید و به من بدهید، سرورم که تشریف آوردند میدهم خدمتشان تا جوابهایتان را مرقوم بفرمایند و در اسرع وقت برایتان با پیکی ارسال میکنیم.”
بارقهای از امید چهره شیعیان را روشن میکند. بزرگانشان مینشینند و سوالات را مفصل مینویسند و به دست خادم میدهند.
-"خوب ما باید راهی شویم، سلام ما را به حضرت برسانید و بگویید بینهایت مشتاق دیدارشان بودیم.”
خادم آنها را از رفتن باز میدارد و میگوید:” صبر کنید، شما میهمانان حضرت هستید و اگر سرورم بدانند که اینگونه تشنه و خسته راهی شدهاید مرا سرزنش خواهند کرد. لختی بیاسایید تا برگردم.”
خادم برای آوردن وسایل پذیرایی به اندرونی میرود. فاطمه بانو نزد خادم میرود و میگوید:” آن برگه را بدهید ببینم.”
-"سوالاتی است که قرار است پدر بزرگوارتان پاسخ دهند.”
-"بله میدانم، آن را به من بده”
برگه را میگیرد و به اندرونی میرود.
لحظاتی بعد میهمانان آماده رفتن شدهاند که دخترکی هفتهشت ساله با پوششی کامل در نهایت حجب و حیا خود را به آنها میرساند:” صبر کنید!”
سلام میکند و ورقه را به آنها میدهد:” این پاسخ سوالاتتان، همه را کامل شرح دادهام.”
بزرگشان که پیرمرد مویسپیدی است نگاهی به دخترک میاندازد و با ناباوری میگوید:” چه را شرح دادهاید؟ شما که هستید؟”
-"من فاطمه بنت موسیبن جعفرم، اختالرضا”
شیعیان با حیرت برگه را میگیرند و به دخترک که نه به بانویی نگاه میکنند.که حجب و حیا و فهم و شعور از چهرهاش میبارد.
با خود فکر میکنند مگر میشود، این پرسشها را عالمان ما نتوانستند پاسخ بدهند چگونه ممکن است…..
بلاخره راهی میشوند. هنگام خروج از شهر یکی از آنان فریاد میزند:” آن سوار را ببینید! آیا سرورمان موسیبنجعفر نیست؟”
- بله خود حضرت هستند، برویم زیارتشان کنیم، خدا را شکر!
امام آنان را مورد محبّت و تفقد قرار میدهد. ماجرا را برای امام شرح میدهند و از نامه و اختالرضا میگویند.
امام میفرمایند:” نامه را بدهید ببینم.” با دقت سوالات و پاسخها را مطالعه میکنند. لبخندی بر چهره مبارکشان نقش میبندد و سر را بلند میکنند واین جمله را سه بار تکرار میفرمایند:” فداها ابوها، فداها ابوها، فداها ابوها …..
ادامه دارد.
#به_قلم_طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(1)
بنام خدا
تولد یک رویا
قسمت اول
اول ماه ذیالقعده، سال 173 هجری قمری، مدینه
بعد از تولد اولین فرزندش علی منتظر مانده بود تا چشمش به جمال دومین گل زیبای موسیبنجعفر روشن شود و این انتظار بیستوپنج سال به درازا کشیده بود و برایش به یک رویا مبدل شده بود و امروز بعد از آن همه سالهای چشمانتظاری، رویایش به تحقق پیوسته و دیدگانش به جمال زیبای کودک نازش روشن شده بود. شور و شادی و شعف تمام فضای خانه را پر کرده بود و مخصوصا برادر بزرگترکه تنها برادر تنی این نوزاد بود نمیتوانست شادی خود را پنهان کند و این تنها به خاطر تولد کودکی معمولی نمیتوانست باشد.
درب اتاق نجمه خاتون باز شد و همسر بزرگوارش داخل گردید. نجمه بانو خواست از جا برخیزد که به اشاره همسر نیمهخیز شده و نشست. امام کنار بستر نجمه خاتون نشست و خطاب به او گفت:” میبینی بانو دختری که مژدهاش را به تو داده بودم. همان دختری که پدر بزرگوارم درباره او فرمود:” دختری از نسل من که فرزند توست، متولد خواهد شد که همنام مادرمان فاطمه است و شفاعتش دلیل برای ورود به بهشت"،(1) این همان دختر است.”
نجمه خاتون با لبخند به امام نگاه کرد:” سرورم نمیدانید که این نوزاد یک روزه چطور دلم را برده و مهرش به دل نشسته!”
امام فرمود:” این بیدلیل نیست نجمه بانو! این دختر آیندهای بس روشن دارد و برکات بیحد و اندازهای به واسطه وجود این دخت گرانمایه به دوستداران دین و ولایت خواهد رسید.”
با شنیدن این سخنان نجمه بانو به چهره زیبای کودک خیره شد و دلش برای او غنج رفت.
امام کودک را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: ” چقدر مرا یاد مادرم میاندازی فاطمهام! “
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
1- امام صادق(علیهالسلام): زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى رود که اسمش فاطمه دختر موسى (علیه السلام) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى شوند.
مستدرک الوسائل، میرزا حسین نوری، مؤسسه آل البیت (ع)، قم، چاپ اول، 1408ق، ج 1، ص 57، ح12196
خاطرات گلنسا(1)
بنام خدا
این قسمت: پاککن
به بهانه امتحانات
گلنسا بانویی است مثل خود شما، هم مادر است هم همسر و هم دختر. طلبهای است که زمانی دانشجو بوده و اکنون قصد دارد خاطراتش را با شما شریک شود. خاطراتی تلخ و شیرین و گاهی خندهدار و یا اندکی هم غصه دار که همهاش الان قصههای زندگیش شده است.
این خاطره مربوط به سالها پیش است که گلنسا دانشجو بود. این شما و این داستان گلنسا.
گلنسا سال آخر مترجمی زبان انگلیسی است. ترم آخر اوست و اکنون فصل امتحانات است.
آن روز امتحان ادبیات تخصصی داشت و انصافا عجب امتحانی!
الامتحان و ما ادریک الامتحان!!
گلنسا جزء درسخوانهای دانشکده است ولی امتحان آنقدر سخت بود که پای او هم در گل بماند!
بازار تقلب البته مثل همیشه داغ بود، مخصوصا ذکور محترم که بدون تقلب روزگارشان نمیگذرد.
گلنسا اما در این فن ظریف و شریف(!) مهارتی نداشت، اما برای اولین بار احساس کرد باید از این فن (شریف!) بهره ببرد، چون احتمال افتادن درس قویا میرفت و باقی ماندن دو واحد از درس که خوب جای تامل داشت( مسلما خوانندگان فرهیخته گلنسا را درک میکنند!)
کنار صندلی گلنسا یک خانم چادری نشسته بود. گلنسا ورقه را مرور کرد، اگر فقط به دو، سه سوال دیگر بتواند پاسخ صحیح بدهد…..وضعیت را خووووب بررسی میکند. خدای من این صندلی بغل دستی….. اول فکر میکند از این مانکنهای جلو مغازههاست ولی بعد که کمی دقت میکند میبیند که نه طفلی پسرک پلک میزند!!! الحق که امتحان سختی گرفتهاند!ا امتحان که چه عرض کنم انتقام سختی گرفتهاند!!
خوشبختانه کسی حواسش نیست، پس ماشه را میچکاند!
پاککنش را به سمت دختر چادری دراز میکند و زیر لب میپرسد:” سوال 10″
دختر سر تکان میدهد که نمیدانم.
مجددا گلنسا:” 12″
دختر:"نمیدانم.” گلنسا با خود میگوید:” ای بابا پس تو چی میدونی،سوال بعدی: این امتحان چه درسیه؟!!”
چند لحظه بعد دختر پاککن را پس میدهد و زیر لب میگوید:” 13″
عجب یک سوال من رو پاسخ نداده چه سریع پاتک میزنه!!” “
به آرامی جواب میدهد:” 3 یا 4″
ناگهان سایهای بر روی ورقهاش میافتد. خدایا این دیگر از کجا پیدایش شد؟! قلبش مثل گنجشک اسیری تندتند میزند. مرد با خونسردی کارت دانشجویی او و دختر و پاککن را میگیرد. دنیا جلو چشمان گلنسا تیره میشود.
بلاخره امتحانش تمام میشود و برای دادن ورقه میرود. به خانم مراقب جریان را میگوید و خانم مراقب میخندد:” عجب شانسی! این آقا ناظر مرکز است که گاهی به حوزهها سر میزنند. با خودش صحبت کن، شاید کوتاه بیاید.”
چارهای نیست، با خجالت جلو میرود:” ببخشید، باور کنین اهل این کارا نیستم، اصلا جوابها رو بلد هم نبودیم!”
” اِه، بلد هم نبودین؟ چشمم روشن، این پاککن چیه؟! اسم رمزتونه؟؟؟ اسم عملیاتتون چیه؟!!”
گلنسا:"……..”
“عملیات تقلب با پاککن! نه؟!”
گلنسا:"………”
ناظر حرفی میزند که تا آخر عمر احتمالا در ذهن گلنسا باقی خواهد ماند:” شما دیگه چرا؟ این کار از همه زشته، ولی از شما که یه خانم چادری هستین…….
سالها از ان روز گذشته و اکنون گلنسا مترجمی کمی تا قسمتی حرفهای (!) شده است اما هنوز آن پاککن را نگه داشته تا آن موضوع از ذهنش پاک نشود: کار زشت، زشت است ولی از شما ……
امام صادق(ع) میفرماید: «کونوا لنازینا ولاتکونوا علینا شیناً، قولوا للناس حسنا و احفظوا السنتکم و کفوا عن الفضول و قبح القول” ” شما (شیعیان) زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما، با مردم نیکو سخن بگویید، و زبانتان را حفظ کنید و از زیاده روی و زشت گویی بازدارید.”
شما چی فکر میکنین؟
#به_قلم_طوبي
قولی که زود فراموش میشود
بنام خدا
قولی که چقدر زود فراموش میکنیم!
مادر نگاهی به ساعت میکند، یکربع بیشتر به افطار نمانده. کمی هول میشود:” ای داد بیداد، هنوز کلی کار دارم.” قرار است پسر و عروسش هم برای افطار به خانه آنها بیایند و او تنها و خسته مشغول آماده کردن سفره افطار است. همسرش مشغول صحبت با تلفن است و دخترش از دانشگاه هنوز برنگشته و پسر کوچکتر هم سرش به موبایل گرم است. با خود زمزمه می کند: “هیچ کس به فکر من نیست، مگر من روزه نیستم؟ یعنی نباید با خودشون بگن این بنده خدا هم کمک میخواد چقدر بیفکرن!”
بلاخره سفره افطار را میاندازد، همسر و پسرش هم میآیند و همزمان زنگ خانه هم به صدا در میآید، پسر و عروس و دخترش با هم می رسند. جواب سلام آنها را با دلخوری میدهد. عروسش جلو می آید:” مادر کاری هست من انجام بدم؟”
” نه عزیزم، شما فقط اذان رو بگو.” پسر کوچک می خندد.
عروس از لحن نیشدار او جا میخورد و به همسرش نگاه میکند. پسر کوچکش جلو میآید:” مامان پارچ شربتو بده من ببرم.” با لج دست او را پس میزند:” نمیخواد اون موقع که باید میاومدی نیومدی، حالا دیگه برو سر سفره بشین!”
هنوز دلش خنک نشده! نگاهی به همسرش میکند:” تلفن نسوخت این قدر حرف زدی! اسم ما خانما بد در رفته!”
سر سفره افطار سکوت سنگینی حکمفرما می شود. پدر امّا این سنگینی را میشکند:” بچه ها مامان امروز خیلی خستست ببخشید قصدی نداشت، وگرنه خودتون میدونید از هیچ چیز به اندازه کنار شما بودن خوشحال نمیشه.” پسر به آرامی میگوید:” ببخشید ما دیر رسیدیم ترافیک خیلی سنگین بود….”
دیگر چیزی نمیشنود. از رفتار خود پشیمان است.” خدایا! این من نبودم که دیشب به خدا قول دادم قلب امام زمانم را نرنجانم؟ وقتی ندای “بالحجة” را با چشمانی اشکبار زمزمه کردم به خود گفتم دیگر امام زمانم را اذیت نخواهم کرد. این چه رفتاری بود، دل همه را شکستم!”
عارف واصل حاج اسماعیل دولابی می فرماید:” برای شناسایی* امام زمان *عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاالله از در خانه ات شروع کن، اوّل بچه ات، همسرت، همسایه های خوب اگر داری، آنها را بشناس، آن وقت خدا برکت میدهد و امامت را میشناسی. والّا نمیشود که آدم اینها را پایمال کند، لگد کند و او(امام زمان) را بشناسد!”
گاهی واقعا اطرافیانمان نمیدانند رفتار آنها آزاردهنده است، بجای نیش زبان زدن و رنجاندن، مستقیما خواستههای خود را مطرح کنیم.