زندگانی حضرت معصومه(قسمت آخر)
بنام خدا
قسمت آخر: خداحافظ معصومهام
قم 10 ربیعالثانی سال 201 ه ق
خانه موسی بن خزرج اشعری غلغله است، همه میروند و میآیند. تمام اهل خانه کمر خدمت بستهاند و از میهمانان بانو پذیرایی میکنند. لبها همه خندان و دلها شاد است و گویی آمدن بانو روحی تازه در ساکنان این شهر دمیده است.
بانو در اتاقی خلوت و کوچک در آن خانه بزرک سکنا گزیده است و با وجود ضعف و ناتوانی جای عبادتش را پهن کرده و بیوقفه مشغول دعا و مناجات است.همسر موسی و دخترانش گاهگاهی میآیند و میروند و برای بانو شربت و شیر و غذا میآورند، اما بانو فقط برای آنکه آنها را نرنجاند ذرهای لب تر میکند و بس و باز دعا و دعا…
گاهی کودکی را میآورند که بانو برایش دعا کند و گاه بیماری را که بانودست شفا بر سرش بکشد و بانو با همه ناخوشی و ضعفش دست رد به سینه هیچ یک نمیزند و به سلطان که از این وضع راضی نیست سفارش میکند که:” بگذار بیایند سلطان، این بندگان خدا به امیدی آمدهاند، من نیز برای همین اینجایم که بذر محبت اهل بیت بیش از پیش در دل شیعیان جوانه زند، کسی را رد نکنید، تا جان داشته باشم جوابگوی همگان خواهم بود.”
اما حال بانورفته رفته به وخامت میگذارد و صبح هفدهمین روز دیگر بانو از جای نیز برنمیخیزد. خواهرش را به قصد وصیت طلب میکند. اسما با جشمانی گریان بر بستر خواهر حاضر شده و گوش میدهد.
صدای فاطمه بانو گویی از چاه در میآید:” اسما وقت رفتنم رسیده، دیگر امیدی به دیدن رضا ندارم. اگر برادر را دیدی سلام مرا به او برسان، بگو که در اشتیاق دیدارش سوختم و ساختم. صدای بانو قطع میشود و ناله از همه برمیخیزد، اما بانو دوباره چشم باز میکند و آخرین وصیتش را به زبان میآورد:” به برادرم احمد و بقیه بگو جان آنها و جان رضا ، برادرم را تنها نگذارند… اشک از چشمان بیرمق بانو میچکد: مراقب جوادم باشید، آه جوادم…
چشمان بانو بسته میشود و زیر لب چیزی میگوید. خواهر سر را به لبان فاطمه بانو نزدیک میکند و بر سر و صورت میزند، سلطان جلو میآید تا ببیند بانو چه میگوید. آری بانو شهادتین خود را بر زبان جاری کرده و چشمان منتظر به دیدار برادر را برای همیشه به این جهان بسته است.
هیاهویی در باغ موسی برپاست، تمام شهر به تشییع بانو آمدهاند، زن و مرد بر سر و سینه میکوبند. موسی و پسرانش قبری در باغ بابلان در سرداب آماده کردهاند و اکنون بدن مطهر آماده است که در قبر گذاشته شود، اما چه کسی این کار را به انجام خواهد رساند؟ بعد از مشورتهای بسیار نام پیرمردی قادر نام بر زبان میآید که در تقوا و بزرگواری زبانزد است اما قبل از آنکه او بیاید صدای پای سم اسبانی بگوش میرسد و در میان بهت همگان دو سوار از راه میرسند.
همه بیآنکه چیزی بگویند بیاختیار کنار میروند، گویی که آن دو سوار بر قلوب همه تصرف کرده و آنان را از دخالت باز میدارند. دو سوار که یکی میانسال است و دیگری جوان و هر دو چهره خود را پوشاندهاند جلو میآیند، کسی چهره آن دو را نمیبیند ولی شانههایشان از گریه تکان میخورد، سوار میانسال به داخل قبر میرود و نوجوان بالا میماند و بدن مطهر را به سوار داخل قبر میدهد. لبهای سوار تکان میخورد و چشمهایش میبارد. تلقین را میخواند و برای آخرین بار وداعی تلخ و جانسوز و شاید اگر کسی آن نزدیک بود، میشنید که سوار میانسال به آن بانوی رنج کشیده میگوید:” آمدم معصومه جان ، رضایت آمد، جان برادر….. لحد را میگذارند و با دستان خود خاک بر مزار بانو میریزند و خاک میریزند و با اشک آن مزار پاک را آبیاری میکنند.
سپس سوار بر اسب میشوند و نگاهی برای آخرین بار به قبر بانو و جمعیت میاندازند و سپس در میان بهت همگان ازمقابل دیدهها ناپدید میشوند………
السلام علیک یا علیبنموسیالرضا
السلام علیکِ یا فاطمه معصومه
باز هم مثل کودکی هر سو میدوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژهها آهو… گفتم آهو و ناگهان بانو..
شعر از دست واژهها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو….
از همه نازنینانی که این قلم ناقص را به احترام بانو و برادر رئوفش تحمل کردند تشکر میکنم و از خداوند خیر دنیا و آخرت را برایشان مسئلت مینمایم.
پ ن: شعر از حمیدرضا برقعی
منابع
بحارالانوار محمدباقرمجلسی- به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی- تاریخ قم حسنبنمحمدقمی- حضرت معصومه فاطمه دوم محمدمحمدی اشتهاردی- کافی محمدبنیعقوبکلینی- مستدرک سفینه شیخ علی نمازی و برخی منابع دیگر…
به قلم طوبی
شما مثل بقیه نیستین یا بقیه مثل شما نیستن!
بنام خدا
شما مثل بقیه نیستین یا بقیه مثل شما نیستن!
این یک قصه نیست، بلکه کاملا واقعیست
مرد این پا و آن پا میکند، نمیداند برود یا بماند. برای اولین بار است که به این محل آمده و کسی را نمیشناسد. جای پارک مناسبی پیدا نکرده و بناچار ماشین شاسی بلند و گرانقیمتش را جلو درب خانهای پارک کرده است. با اینکه شماره تلفن خود را نوشته و پشت شیشه ماشین گذاشته ولی مردد است چون قبلا یکبار ماشینش را اجبارا جلوی درب منزلی پارک کرده بود و موقع برگشت صاحب منزل کلی با او دعوا کرده بود. این روزها هیچکس حاضر نیست جای پارک ماشینش را به دیگری بدهد، حتی اگر ماشین هم نداشته باشند اجازه نمیدهند ماشینت را جلو در منزل آنها پارک کنی. بلاخره دل را به دریا میزند و میرود، با خودش میگوید زود برمیگردم تازه شماره هم که گذاشتم. باز برمیگردد و نگاهی به ماشین میاندازد، خودش هم ناراحت است، ماشین جای زیادی گرفته و قسمتی از جلو در را هم اشغال کرده، چارهای نیست، سرش را پایین میاندازد و دور میشود.
یک ساعتی گذشته و او هنوز مجبور است بماند، از دوستش اجازه میگیرد که به ماشین سری بزند. با عجله از خانه بیرون میآید و خود را به محل پارک میرساند، ظاهرا خبری نیست، تصمیم به برگشتن میگیرد که شخصی از سر کوجه به آنجا نزدیک میشود، مرد، لباس روحانیت بر تن دارد و وقار و طمانینه از راه رفتن و حرکاتش پیداست. خود را به ندیدن میزند، هیچ وقت از روحانی جماعت خوشش نیامده است، تا توانسته از آنها دوری کرده و اصلا آنها را مسبب همه گرفتاریها و مشکلات خود و بقیه میداند. مرد روحانی با آرامش به خانه نزدیک میشود و چون ماشین جلوی در را گرفته راهی به جلو پیدا کرده و کلید را در قفل میاندازد.
دهان مرد قفل شده است، آب دهانش را قورت میدهد و به زحمت صدایش از گلو خارج میشود:
_ ببخشید آقا! روحانی سر برمیگرداند و نگاهش در نگاه مرد گره میخورد. نگاهش جذبه عجیبی دارد که مرد را بر جای خود میخکوب میکند، اما روحانی سنگینی فضا را میشکند:
_ سلام علیکم، بفرمایید برادر کاری از دست بنده ساخته است؟ مرد نفس راحتی میکشد و میگوید:
_ بله بله! ببخشید اینجا منزل شماست؟
_بله چیزی لازم دارید؟
- خیر یعنی بله بخشید جای پارک پیدا نشد، جلو منزل شما پارک کردم.
- آهان! این ماشین شماست؟
- بله البته تا یکی دو ساعت دیگر میروم، اگر شما بفرمایید همین الان میروم.
- نخیر برای چه بروید. این حداقل کاری است که بنده میتوانم برای شما انجام دهم، اگر داخل منزل بنده جای پارک ماشین بود میگفتم داخل بیاوربد ولی خوب حیاط منزل بنده کوچک است و جای پارک ندارد.
-چی؟! برای چه؟! چرا شما باید این کار رو برای من بکنید، شما که من رو نمیشناسید.
- خوب نشناسم شما مگر میهمان یکی از این همسایههای ما نیستید؟
- بله میهمان همسایه سر کوچه شما هستم.
- خوب ایشان همسایه ما هستن و میهمان همسایه ما میهمان ماست. حقی که همسایه به گردن همسایه داره خیلی بیش از این حرفهاست. ما مسلمان هستیم و پیامبر ما آنقدر درباره همسایه سفارش کردند که حضرت علی فرمودند تصور کردم همسایه از همسایه ارث میبرد. بروید برادرم با خیال راحت به کارتان برسید و از بابت ماشین هیچ دغدغهای نداشته باشید. مرد نمیداند چه بگوید، احساس میکند که دوست دارد این مرد روحانی را در آغوش بگیرد و بر پیشانیش بوسه بزند ولی شرم مانع میشود.هنوز نمیتواند باور کند بی اختیار میگوید: آقا شما مثل بقیه نیستید. یعنی بقیه مثل شما نیستند. روحانی لبخندی میزند و داخل خانه میشود.
آری اگر فقط به دستورات دین عمل میکردیم……
امیرمومنان در نامه چهل و هفت نهجالبلاغه فرمودهاند:
الله الله فى جیرانکم، فانهم صویته نبیکم، ما زال یوصى بهم حتى ظننا انه سیورثهم
خدا را درباره همسایگانتان در نظر داشته باشید که آنان مورد وصیت پیامبر شما هستند که همواره درباره آنان سفارش مى فرمود تا جائى که گمان مى کردیم که او همسایگان را جزء خانواده و ارث برندگان قرار خواهد داد.
#جرعهای_از_نهجالبلاغه
#به_قلم_طوبی
زندگانی حضرت معصومه(9)
بنام خدا
قسمت نهم : به قم میرویم
قم 23 ربیعالاول 201 ه ق
کاروان در ساوه توقف کرده است اما حال بانو خوب نیست. بیماری شدت گرفته و داروهای حکیم نیز افاقه نکرده.
همسر کهزاد اجازه میگیرد و وارد خیمه بانو میشود. بانو با بدن تبدار و لبهایی خشک دراز کشیده و از تب میسوزد. به سلطان و اسما میگوید:” در ساوه توقف میکنیم، شاید حال بانو با استراحت بهتر شود.
اما حال بانو بهتر نمیشود. کنیز اسما چیزهایی شنیده و ترسیده است:” از کاروانیان شنیدم که حاکم ساوه مردی سفاک و دشمن علویان است. اگر به ما حمله کنند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ من میترسم!”
فاطمه بانو میشنود و چشمانش را باز میکند:” آرام باش حبابه! کسی به ما حمله نخواهد کرد، نترس!.”
- از کجا میدانید بانو؟ اینها میگویند که به خون علویان……
سلطان حرفش را قطع میکند:” مگر نشنیدی حبابه؟ وقتی بانو بگوید حمله نمیکنند بدان که حمله نمیکنند. مگر نمیدانی بانو عالمه آل محمد است؟”
اسما متوجه خواهر میشود که لرزشی بدنش را فرا گرفته، روی به سلطان میکند و میگوید:” سلطان آن طاقههای ابریشم را بیاور، باید خواهرم را بپوشانیم، بدنش ضعیف شده، ببین چگونه میلرزد.”
سلطان سرش را پایین میاندازد و حبابه میگوید:” بانو همه را بخشید، به زنان و دخترانی که میآمدند به دیدار و استقبال.” سپس مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ادامه میدهد:” تازه اینها فقط نبود، همه خلخالها و زیورآلات و….
سلطان چشمغرهای به حبابه میرود که ساکت شود. با خود فکر میکند اگر الان بانو حالش خوب بود اسما حتما با بانو در این باره به بحث و جدل میپرداخت. اما اسما طوری به خواهر نگاه میکند که گویی او از عالم دیگری آمده، با خود میاندیشد:” چگونه میتواند؟ یعنی هیچ علاقهای به زیورآلات و حریر و ابریشم در او نیست؟” بعد به یاد داستانی از جدهاش زهرای اطهر میافتد که حتی لباس عروسی خود را نیز بخشید. باخود میاندیشد که چقدر خواهرم شبیه دختر پیامبر است، هیچ یک از ما تا این حد وارسته و زاهده نیستیم.
فاطمه بانو ناگهان مینشیند و به سلطان خطاب میکند: باید به قم برویم، به کهزاد بگویید کاروان را حرکت دهد، اینجا امن نیست، به قم میرویم.”
همه با تعجب به بانو نگاه میکنند:” قم؟! اما مسیر ما از قم نمیگذرد.”
-” بله اما از پدرم شنیدم که قم مرکز شیعیان ماست. بگویید آماده حرکت شوند.تا قم چند فرسخ مانده؟”
از ساوه تا قم راه بسیار سخت و طولانی بر فاطمه بانو میگذرد، اما هرگز لب به گلایه و ناله نمیگشاید، بلکه تمام مدت ذکر میگوید و شکر خدا را بجا میآورد. بلاخره کاروان به دروازههای شهر قم میرسد. جمعیت انبوهی که جلو آنان مردی با چهرهای متبسم و بشاش میدود، به استقبال بانومیآیند و سلام میدهند.
بانو پرده کجاوه را کنار میزند و با کمال حیا سلام آنان را پاسخ میدهد. مرد سر از پا نمیشناسد:” بانوی بزرگوار! من موسیبنخزرج اشعری هستم و به نمایندگی از مردم قم به شما خوشامد میگویم. قدم بر چشمان ما گذاشته و منزل این غلام را به نور وجود خود منور کنید.
بانو به آرامی دست بلند کرده و پاسخ میدهد:” خداوند شما را با اهل بیت محشور کند.”
موسی جلو دویده و افسار شتر را در دست میگیرد. چنان میدود که کسی به گرد پای او نمیرسد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبی
پ ن: در برخی منابع آمده که در ساوه دشمنان اهل بیت به کاروان حضرت حمله کرده و جمعی از همراهان و برادران حضرت را به شهادت میرسانند، اما در منابع معتبر این خبر تایید نگردیده و سندی ندارد.
زندگانی حضرت معصومه(8)
بنام خدا
قسمت هشتم: بانوی تبدار
همدان ربیعالاول 201 ه ق
سلطان سر را به تیرک خیمه تکیه داده و از خستگی چشمها را بسته، اما خواب به چشمانش نمیآید، حوادث این چند روز گذشته از جلو جشمانش عبور میکند. به یاد صحنههای غمانگیز خداحافظی بانو با خواهران و برادران و مخصوصا با همسر امام خیزران و دردانه امام، جواد نازنین میافتد که به مصلحت دید امام باید در مدینه میماندند.
بعد مرغ خیالش به سوی کربلا پرواز میکند. یادش میآید وقتی به فرات نزدیک شدند و همگان قصد کردند برای شستشو و غسل زیارت به سمت آب فرات بروند ناگهان بانو همه را فرا خوانده و فرموده بود:” بشنوید ای دوستداران حسین، که جدم جعفربنمحمد فرمود چون به زیارت حسین بروی زیارت کن آن حضرت را محزون و غمناک و ژولیده و غبارآلود و گرسنه و تشنه که آن حضرت با این حال شهید شده است.” و چه غوغایی شده بود با این سخنان در قافله و چهها کرده بودند دوستداران اهل بیت و حتی آنها که از شیعیان نبودند نیز میگریستند و به سر و سینه میزدند.
بعد به یاد استقبال مردم کوفه میافتد و محبت ها و مهربانیها در مسیر و البته گاهی هم نیش زبانها و سخنان تلخ از نادانان و نامهربانان که بانو همه را به صبر و سعه صدر دعوت کرده بود و خود گاهی با خواندن روایتی از پیامبر خدا(صلیاللهعلیهوآله) به سخنان آنان پاسخی دندانشکن داده بود. آه از زیارت امیرالمومنین که هنوز مزه آن در دهانش مانده است و به یاد روایت خوانی بانو در باره جدش امیرالمومنین که با صلابت و بدون ترس از دشمنان علویان اینگونه رسالت زینبیاش را به انجام رسانده بود:” روایت کرد ما را فاطمه دختر امام صادق از فاطمه دختر امام باقر از فاطمه دختر امام سجاد از فاطمه و سکینه دختران امام حسین از امکلثوم دختر فاطمه زهرا که او از مادرش فاطمه دختر پیامبر خدا که آن بانو در برابر غاصبین خلافت علی(علیهالسلام) فرمود که آیا فراموش کردید سخن رسول خدا در روز غدیرخم را که فرمود: “هر کس که من مولا و رهبر او هستم پس علی مولا و رهبر اوست؟”
سپس ذهنش به مقابر قریش پرواز میکند، جایی که فاطمه بانو در آنجا بر مزار پدر مدتی بس طولانی گریسته بود و با پدر از درد یتیمی و غربت و آزار و اذیت دشمنان درددلها کرده بود.
اکنون در همدان بودند و بعد از آن همه سختیها در مسیر سفر از بیابانهای گرم و خشک حجاز و عبور از مسیرهای کوهستانی و پر نشیب و فراز ایران، بانو دیگر حال خوشی ندارد و رمقی در بدنش باقی نمانده. چند روزی است که به اندک غذایی دست از خوردن میکشد و تنها با اصرار او و خواهرش اسما که با او در این سفر همراه است چند لقمهای میخورد.
صدای بانو او را از خاطرات گذشته بیرون میکشد:” سلطان! میشود قدری آب برایم بیاوری، میخواهم وضو بسازم.”
- دردتان به جانم بانو! شما حالتان خوش نیست، استراحت کنید، یک شب نافله نخوانید چیزی نمیشود.”
فاطمه بانو لبخندی میزند و برمیخیزد:” ببخش سلطان، اگر حالم خوش بود به تو زحمت نمیدادم.”
اشک در چشمان سلطان حلقه میزند و بانو را در آغوش میگیرد و ناگهان وحشتزده میگوید:” خدای من! بانو شما چون کوره در تب میسوزید باید همسر کهزاد را خبر کنم تا طبیبی برایتان بیاورند.”
- لازم نیست سلطان، قدری آب بیاور میخواهم نماز بخوانم.”
اما سلطان برمیخیزد و در همان حال میگوید:” خیر بانو مرا ببخشید، نمیتوانم به حرف شما گوش بدهم، حال شما خوب نیست، اگر خدای ناکرده اتفاقی برایتان بیفتد جواب ابوالحسن را چه بدهم.” سلطان این را میگوید و از خیمه خارج میشود.
پ ن: کهزاد نام رئیس قافلهای است که بانو با آنان سفر میکرد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(7)
بنام خدا
قسمت هفتم: نامهای از حضرت دوست
صدای کوبیدن در بیوقفه به گوش میرسد، کسی که پشت در است گویا خبر مهمی دارد که اینگونه به در میکوبد.
صدایی از درون خانه میگوید: “چه خبر است؟! کیستی؟ در را از جا کندی، صبر کن، آمدم دیگر.”
با دیدن چهره جوان سیه چرده ناآشنا میگوید: چه میخواهی؟ با که کار داری؟ اگر سرورم احمدبن موسی را میخواهی در خانه نیستند.
جوان خسته و مانده نجوا میکند: “خیر، نامهای آوردهام که باید به دست صاحبش برسانم. اندکی آب به من برسانید، تشنهام.
- به دست چه کسی؟”
اخت الرضا، بانو فاطمه معصومه ، آقا فرمودند فقط به خودشان بدهم، اندکی آب میدهید؟"”
کنیز میپرسد: “کدام آقا و سپس فریاد میزند: سلطان بیایید ببینید این جوان چه میگوید.”
سلطان خود را به پشت در میرساند و کنیز را سرزنش میکند: “چه خبر است اینگونه فریاد میزنی، اینجا خانه ابوابراهیم است، حرمت دارد.” نگاهی به جوان میکند و میگوید:” با که کار داری پسرم؟”
-” بانو فاطمه معصومه ، نامهای برایشان دارم، فقط باید به دست خودشان بدهم.” سلطان با خود میگوید:” خدای من! تنها ابوالحسن بانو را به این نام میخواندند.”
-"من ندیمهاش هستم، نامه از طرف کیست پسر جان؟”
-” فقط به ایشان میگویم و نامه را به خودشان میدهم.”
کنیز در این فاصله بانو را صدا زده است و بانو میآید.
-"بفرمایید بانو، نامه از طرف سرورم علیبنموسی است، فرموده بودند تا آن را به دست شما نرساندهام هیچ جا توقف نکنم.”
فاطمه بانو با شنیدن نام برادر دلش میلرزد و اشک از دیدگانش سرازیر میشود” سلطان این جوان را داخل ببر و اسباب پذیراییش را فراهم کن، به خادم بگو اسبش را تیمار کنند.” این را میگوید و سراسیمه به داخل اتاق میرود، نامه را بر سر و صورت کشیده و غرق بوسه میکند و سیل اشک از چشمانش بر نامه میبارد.خواهران بانو که خبر نامه را شنیدهاند، بیتاب سراغ خواهر میآیند اما فاطمه بانو هنوز اشک میریزد و نامه را میبوید و میبوسد.
ساعتی بعد فاطمه بانو کنار احمدبن موسی نشسته و به برادر چشم دوخته است. برادر با نگرانی به خواهر نگاه میکند و میگوید:” فاطمه جان! میدانم که دلت برای علی پر میکشد، من خود نیز دلتنگ اویم، اما اگر اندکی صبر کنی، با هم راهی خواهیم شد.”
-"نه برادر! نمیتوانم، ابوالحسن فرموده بلافاصله بعد از خواندن نامه مهیای سفر شوم.”
-” بسیار خوب، جان برادر، اکنون هنگام بازگشت حاجیان است، صبر کنید تا کاروان مناسبی بیابم که از شیعیان باشند.”
دیگر فاطمه بانو در پوست خود نمیگنجد، از شوق وصال برادر و مرادش دیگر شب و روز نمیشناسد و تنها منتظر است که برادر خبر خوش راهی شدن را به او بدهد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(6)
بنام خدا
قسمت ششم: چقدر شبیه برادرش سخن میگوید.
مدینه 15 محرم سال 200 ه ق
نور ماه زمین را روشن کرده است و صدای پای خواهر و برادر سکوت شب را میشکند. نیمههای شب است و همگان در خواب شیرین، اما ابوالحسن و فاطمه بیگفتگو و آرام به سوی مرقدی میروند که جایگاهی برای آخرین درددلها در حضور صاحب آن روضه و رضوان است. به قبر شریف میرسند و طاقت از دست میدهند. مگر میشود کسی آنجا برسد ودل بر باد ندهد؟
فاطمه بانو چنگ در خاک میزند و زمزمه میکند:” مادر، مادر غریبم.” مشتی خاک برمیگیرد و به سر و صورت میریزد. حال ابوالحسن از او بهتر نیست، به پهنای صورت اشک میریزد که میداند این آخرین دیدار با مادر است. روضه مادر را میخواند و فاطمه بر مظلومیت و غربت مادر اشک میریزد. فاطمه بانو به مادر شکایت میکند:” میبینی دختر پیامبر، حال و روز فرزندانت را میبینی؟ حجت خدا بر زمین را میبرند بیآنکه اختیاری از خود داشته باشد؟ این چه زمانهای است مادر جان! از همان زمان که حق شما را به نامردی گرفتند این داستان ادامه دارد، اکنون به ما رسیده، پدرم را شهید کردند، چه ظلم ها بر ما رفت و اکنون برادرم را میبرند، آه مادر، مادر…….گریه در گلوی فاطمه بانو میشکند، برادر او را از روی خاک بلند میکند و دلداری میدهد:” خواهر جان! ما فرزندان علی و زهراییم و صبر بر مصائب با جسم و جانمان درهم آمیخته، آرام باش عزیز برادر، حرفهایی است که باید بشنوی، مسئولیت تو بعد از رفتن من بیشتر خواهد بود، پس آرام باش و به برادرت گوش بده.
فاطمه بانو آرام میگیرد و گوش جان به سخنان برادر میدهد. ابوالحسن برایش از مسئولیتش در قبال شیعیان میگوید:” خواهرم! میدانی که ما در موقعیت خطرناکی قرار داریم، از طرفی خطر عباسیان و دشمنی آنان ما را تهدید میکند و اجازه هیچ گونه روشنگری و فعالیتی به ما نمیدهند و از طرفی واقفیه که در امامت پدرم متوقف گردیدهاند و با ما به دشمنی پرداختهاند، همچنین برادرانمان زید و عباس نیز با ما نامهربانیها کرده و نصایح مرا نیز نادیده میگیرند و با این اوضاع مامون قصد کرده مرا از مدینه خارج کند تا بر اوضاع تسلط بیشتری داشته باشد. اخت الرضا ! من به شما امید بسیار دارم، باید از روشنگری و بیدار نگه داشتن شیعیان لحظهای غفلت نکنید، از طرفی مراقب خواهرانتان نیز باشید زیرا که ما فرزندان موسیبن جعفریم و مردم از ما انتظار کوجکترین خطایی ندارند، گرجه به خواهرانم اعتماد دارم ولی شما معصومه هستید و آنان نیستند، پس امر آنان را به شما میسپارم.”
*فاطمه بانو چشم به دهان برادر دوخته و پلک نمیزند، خوب میداند که برادر سخن به بیهوده و گزافه نمیگوید که امام است و معصوم. ابوالحسن حرفی میزند که دل فاطمه بانو از غم میشکند:” فاطمه جان! نور چشمم جواد را مراقب باشید بدخواه بسیار دارد.” بعد زمزمه میکند:” جوادم ، جوادم ، تنها پنج سال دارد و سایه پدر از سرش میرود…”
صبح پانزدهم محرم فرا رسیده و امام آماده رفتن است. ساعتی قبل امام از آخرین زیارت قبر رسولالله باز گشته است. در خانه ابوالحسن غوغایی برپاست. شیعیان همه آمدهاند و مایوسانه به امام مینگرند، یعنی این سفر بازگشتی نخواهد داشت؟
یکی از اهالی مدینه به امام گفته بود که سفرتان بخیر و سلامتی باشد و پاسخ شنیده بود که:"من از کنار جدم دور میشوم و در غربت جان میسپارم و در کنار هارون دفن میشوم.” باورش برای شیعیان سخت است که این آخرین دیدار با امام و مولایشان باشد.
رجاءبنابیضحاک بیتابی میکند و به یکی از سوارانش دستور میدهد:” به ابوالحسن بگو زودتر بیاید، وقت رفتن است.”
سوار درب بیت را میزند:” عجله کنید ابوالحسن ، باید برویم.”
صدای ضجه و ناله شدت میگیرد، امام دستور دادهاند که بعد از بردن ایشان همه به عزاداری بپردازند تا مظلومیت امام و اجباری بودن سفر بر همگان روشن گردد.امام آخرین وداع را انجام میدهد و نگاه آخر به اهل بیت و جواد دردانهاش و خواهران و برادرانش و خواهر عزیزش……..
احمدبنموسی و تنی چند از برادران، سواره امام را تا دروازه شهر مشایعت میکنند، اما خواهران به دنبال کجاوه امام میدوند و بر زمین افتاده و افتان و خیزان خود را بر زمین میکشانند، صحنه دردناکی است که دل هر انسانی را به درد میآورد، امام این صحنه را میبیند و اشک از چشمانش سرازیر میگردد، سر از کجاوه بیرون کرده و احمدبنموسی و سایر برادران را خطاب قرار میدهد:” خواهرانم را دریابید…..” بغض در گلوی امام میشکند و سر را به داخل کجاوه میبرد که بیش از این نبیند.
شیعیان به دنبال کجاوه امام میدوند، هرکس چیزی میگوید:” ای وای بر ما سرورمان را بردند، ای کاش مرده بودیم و نمیدیدیم.”
دیگری فریاد میزند:” خدایا! مپسند بر ما که بییار و یاور شویم.” و آن یکی جانسوزتر مینالد:” بعد از تو ای ابوالحسن مدینه دیگر صفایی ندارد، من از این شهر خواهم رفت، و گریه امانش نمیدهد.
فاطمه بانو ناگهان به یاد رسالتش میافتد، از زمین برمیخیزد و قد راست میکند، با صلابتی که جز از او انتظار نمیرود همگان را به سکوت وامیدارد:” بشنوید ای شیعیان علی ! از عمه بزرگوارم فاطمه دخت جعفربنمحمد شنیدم که او هم از عمهاش فاطمه دخت محمدبنعلی و او ازعمهاش فاطمه دخت علیبنحسین و او از فاطمه عمهاش دخت حسینبنعلی و او از عمهاش زینب دخت علیبنابیطالب و او از مادرش فاطمه دخت پیامبر خدا و او از پدرش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیده بود که:” هر کس با محبّت آلمحمّد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. پس بشارت بر شما باد با این محبّت به خاندان پیامبر خدا اگر آن را تا لحظه مرگ حفظ کنید.” صدایی از بین جمعیت میگوید:” خدایا چقدر این بانو شبیه برادرش سخن میگوید…..
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(5)
بنام خدا
قسمت پنجم: خواهران بیتاب
مدینه 14 محرم سال 200 ه ق
فاطمه بانو و خواهرانش پیرامون ابوالحسن حلقه زدهاند و چشمان مضطرب و گریان خود را آنی از آقا برنمیدارند، گویا میترسند در همان یک لحظه او را از دست بدهند. برادر سعی میکند خواهرانش را آرام کند گرچه خود نیز نگران و پریشان به نظر میرسد و این اضطراب برای حال خود و رفتن اجباریش نیست بلکه بیشتر نگران حال برادران و خواهران و اقوام و شیعیان است که تنها ماوا و پناهشان علیبنموسی است و با وجود او دشمنان کمتر جرات تعرض و آزار به آنها را دارند.
یکی از خواهران میپرسد:” سرورم بعد از شما چه کسی در روضه نبوی بنشیند و پاسخ سوالات مردم و دانشمندان را بدهد؟”
دیگری بیتابتر و بیقرارتر مینالد:” مولای من! شما سرپرست و صاحب اختیار ما و شیعیانید، بعد از رفتنتان به کجا پناه ببریم؟”
آه از نهاد همه بلند میشود، بقیه اهل بیت نیز اکنون دور ابوالحسن جمع شدهاند.
رقیه با چشمانی اشکبار به برادر نگاه میکند:” آقای من اگر مثل دفعه پیش به اینجا حمله کنند و شما نباشید چه بر سر ما خواهد آمد؟”
فاطمه بانو ولی بیشتر گویا نگران برادر است تا خود:” برادر جانم! دردتان به جان خواهر! شما نباید تنها به این سفر خطرناک بروید، اجازه بدهید ما هم با شما بیاییم، این طور خیالمان راحتتر است.
ابوالحسن سعی میکند آنها را آرام کند:” بله میدانم، این سفر خطرناک است و بیبازگشت، اما تقدیر الهی است و باید با رضا به آن تن داد. بعد از من در اینجا امور به دست احمد است و ایشان سرپرست و مراقب شمایند. به خدا توکل کنید و برادرتان را هم به خدا بسپارید.”
سپس ابوالحسن نگاه پرمحبّتش را به خواهر میدوزد:” اختالرضا، فاطمه جان! هرگز آمدن شما با این شرایط به صلاح نیست، شما باید در مدینه بمانید. اکنون بروید و برای همه دعا کنید و برای برادرتان هم از خدا طلب صبر و رضا نمایید. بروید عزیزانم.”
همه با اندوه و اشک از کنار ابوالحسن پراکنده میشوند اما ابوالحسن خواهر را نگه میدارد:” بمان فاطمه کاری با شما دارم، نیمه شب آماده باش که برای آخرین باربه زیارت مرقد مادر برویم، سفارشاتی است که باید شما را در جریان آن قرار بدهم.”
اشک از چشمان فاطمه بانو سرازیر میشود:” حرف از وصیت نزنید برادرم! طاقت آن را ندارم.”
ابوالحسن دست را بر سر خواهر مینهد و دعایی را زمزمه میکند، گویا کربلا دوباره در حال تکرار است.
- “خواهرم، به عمه جانمان تاسی کن، چنین روزهایی در غم فراق جدمان چه میکشیده آن بانوی صبور محنت کشیده. خواهرم! خدا با ماست، حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
نماز مگه مثل روزه نیست؟!
به نام خدا
این خاطره ای رو که میخوام براتون تعریف کنم چند سال پیش یکی از بستگانم برام تعریف کرد و البته خاطره اونه ولی چون خیلی بامزه بود براتون تعریف می کنم.
اولین سالی بود که مکلف شده بودم.خواهر بزرگم که چند سالی از من بزرگتر بود و لابد خودش رو خیلی از من در این زمینه باتجربه تر میدونست برایم از روزه می گفت: “ببین آجی روزه مثه نمازه نکنه یه و قت شیطون گولت بزنه روزت رو باطل کنیا! اگه یه وقت شیطون خواست گولت بزنه بسم الله بگو و فوت کن،خو آجی جونم؟”
از همه حرفهای خواهرم اون قسمت توی ذهنم موند که روزه مثل نمازه و این ذهنیت در ذهن کودکانه ام شکل گرفت که هر جه نماز رو باطل کنه روزه رو هم باطل می کنه و این شد سر آغاز اون روز سخت برای من.
آن روز علاوه بر نخوردن آب و غذا، دستشویی هم نرفتم چون فکر می کردم روزه رو باطل می کنه!!
خدا می دونه تا شب چی کشیدم!اگر برای همه روز اول روزه داریشون فقط کشیدن تشنگی و گرسنگی بود، برای من همراه با مصیبت دیگری بود که تا شب باید تحمل می کردم.تا شب چند بار خواستم برم ولی یاد حرفهای خواهرم افتادم و منصرف شدم. ?
بلاخره وقت افطار شد و سر سفره نشستیم، تا صدای اذان را شنیدم مثل جت خودم را به دستشویی رساندم.
وقتی برگشتم نفس راحتی کشیدم و مثل قهرمانان فاتح آماده خوردن افطار شدم. ?
مادرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: عزیزم، قبل از اذان برو دستشویی و وضویت را هم بگیر که مجبور نشی سر افطار بری.
با تعجب به مادرم خیره شدم:"خو اون جوری که روزم باطل میشه که!”
“چی؟!” این صدای متعجب مادرم بود. بقیه هم دست از خوردن کشیدند.
“خو مگه روزه مث نماز نیست؟ مگه برم دستشویی باطل نمیشه؟”
صدای خنده خواهر برادرام تو گوشم پیچید."آخی دخترم تو از سحر دستشویی نرفتی؟”
مادرم بغلم کرد. گریه ام گرفته بود ولی بعد صدای هق هق گریه ام به خنده تبدیل شد.
آن شب البته پدرم بعد افطار دستم رو گرفت و برد بیرون و برام یک عروسک خرید.عروسکی که هنوز دارمش و خاطره دختری رو برام زنده می کنه که با سن کمش برای اینکه دستور خدا رو اطاعت کنه از طبیعی ترین نیازش هم چشم پوشی کرد. ?
به قلم طوبي