من و مباهله جان و نفسم
من و مباهله جان و نفسم
چقدر نفسم اذیت میکند جانم را و بهانهتراشی میکند برایش. چه از جانم میخواهد؟
هر بار آزاری و در پیاش، عذری و بهانهای و توجیهی! پس کی به یقین میرسد که راحت شوم و بااطمینان از آشتی این دو پروازم را آغاز کنم؟
امروز باید حجت را تمام کنم بر او که دیگر جانم را به لب رسانده.
گفتمش بیا به مباهله تا هر که پیروز شد دست بردارد از سر دیگری و شکست خورده بنشیند به کناری و دست کوتاه کند از آزار دیگری.
پذیرفت بس که مغرور است به خود، نادان!
جان را گفتم باید که چنان آماده و مسلح بیایی که از پسش برآیی وگرنه این نفس که من میبینم سرکشتر از این حرفهاست.
لبخندی زد و چون همیشه سکوت کرد.
دلم سوخت برایش که در مقابل نفس گاهی چه مظلوم و سربزیر میشود.
زمان مباهله رسید و کناری به نظاره نشستم تا نفس و جان، خود بیایند و آغاز کنند و من تنها نظارهگر باشم. نفس آمد مثل همیشه با کلهای پرباد و غبغبی آویزان؛ فربه و پروار… خندهای زد و نگاهی به من کرد: منتظر نباش نمیآید، ترسوتر از آنی است که نشان داده.
دلم گرفت اما سکوت کردم. در دل میخواستم که پیروز، جان باشد با اینکه همیشه این خود بودم که میدان به نفسم میدادم و او را چنین فربه و قلچماق کرده بودم.
لحظاتی گذشت و از دور سایهای دیدم. جان بود که میآمد نزدیک شد هالهای از نور اطرافش را گرفته بود قدش بلند شده بود به بلندای آسمان. بیاختیار خندیدم و سکوتم را شکستم: تو جانِ منی؟
پاسخ داد: جانِ توام که با جانان آمدهام.
- با کدامین جانان؟
-با پنج نور، جان آسمان و زمین، با ذکر نامشان قوتم دادند و اینگونه که میبینی گشتم. گفت و جلو آمد: با ذکر نام محمد آمدم سرور کائنات، علی جان کائنات فاطمه رمز کائنات حسن کریم کائنات و حسین عشق کائنات.
نفس قدم قدم عقب رفت. پای ماندن نداشت و جای ماندن هم نبود. غلبه جان بر نفس دیدنی بود و مباهلهی من پایان خوشی گرفته بود به برکت پنج نور آل کسا: محمد و علی و زهرا و حسن و حسین اللهم صل علی محمد و آل محمد…
طوبی