شما نمیرین زیارت؟
به نام خدا
پرتلاش بود و شاداب. دائم در موکب میچرخید و از این طرف به آن طرف میرفت.
هر کس کاری داشت از خادمین گرفته تا زائرها، سراغ او میرفت.
اول فکر کردم مسئول خادمین موکب است بعد فهمیدم که مسئول حراست موکب خواهرانه.
خادمین موکب نوبتی میرفتند زیارت و خرید و … ولی انگار او اصلا نمیخواست از موکب خارج بشود. حتی در گرمترین ساعات روز که همه از موکب فرار کرده و به منازل عراقیها پناه میبردند، از موکب خارج نمیشد. دائم با لبخندی به لب و با آرامش، کار همه رو راه میانداخت. واقعا عاشق بود!
-شما چرا نمیرین زیارت مثل بقیه خادما؟
-زیارت من همینجاست، آقا باید راضی باشن که اینطور راضیترن، خدمت به زائراشون کم از زیارت نیس.
-چن روزه اینجایین؟
-دو هفتهای هس.
_اوووه، چه اعصابی دارین، من که دلم نمیاد اینجا باشم نَرم زیارت!
لبخند زد: یه بار رفتم، ان شاالله، کارمون سبک بشه دوباره میرم، فعلا اینجا واجبتره.
*
خدا حفظت کنه خواهر!
انشاالله توفیق خادمی زائرهای اربعین آقا همیشه نصیبت بشه.
برای ما هم دعا کن!
خاطرهنگاری اربعین
به قلم طوبی