تو را هم به مهمان میدهم بخورد!
به نام خدا
یک بار که مهمان آمد، صاحبخانه غذا تعارف کرد. گفت سیرم. صاحبخانه گفت حالا دو لقمه بخور. مهمان هم دست به کار شد. خوب می دانی لقمه صاحبخانه خیلی لذیذ است! خدا پدرش را بیامرزد که خودِ صاحبخانه را نخورد! لقمه لقمه، خورد و خورد. صاحبخانه رفت سهم زن و بچهاش را هم آورد. با اینکه مهمان سیر بود همه را خورد! بلاخره یکی از بچه ها به گریه افتاد. صاحبخانه به پستو رفت و با زنش دعوا کرد و گفت این بچه را آرام کن؛ بعد چند وقت مهمان آمده آن وقت تو این طوری میکنی؟ زن گفت خوب چه کار کنم بچه غذا میخواهد و چیزی هم نیست. گفت پس غذا را چه کردی؟ گفت همه را برای مهمان بردی و خورد. گفت پس به بچه بگو اگر گریه کنی تو را هم به مهمان میدهم تا بخورد! سیری این جور است.
دستگاه خدا خیلی بُخور دارد. چون به خدا و صاحبخانه راه پیدا کردهاند و دوستند؛ دائم میخورند. حتی خودِ آدم را میخورند! بنده یک وقت در روایات نگاه کردم دیدم عیب ندارد که آدم بگوید محبّت آدم را میگیرد و ضبط میکند و میخورد؛ آیا نمیدانستی؟ نمیدانی همه فانی امیرالمومنین میشویم؟ او غذای دنیا را نمیخورد اما میدانی محبّت را و دوست خودش را چقدر دوست داشت؟
علی در مدینه بود سلمان در کجا؟ آن طرف بغداد. وقتی میخواست بمیرد پایش را دراز کرده بود، بلند شد، ایستاد و به امیرالمومنین سلام کرد؛ بعد گرفت خوابید. همان موقع امیرالمومنین هم در مدینه بلند شد و روی منبر گفت السلام علیک یا ولی الله.
آری عزیز من! اینطور است. علی دوستش را خیلی دوست دارد.
طوبای محبّت ج 4 ص 128