منِ رنجور یا منِ قوی؟!
منِ رنجور منِ قوی: انتخاب با شماست
دوستم زنگ زد و همون اول حالمو گرفت: بیمعرفت، نباید یه حالی از من بپرسی؟ مریض بودم، نباید یه زنگ میزدی؟ ازت انتظار نداشتم انقدر بیمعرفت باشی!
عصبانی شدم. خوب چه فرقی داره وقتی اونم زنگ نزده چرا فقط منو به بیمعرفتی محکوم میکنه. رنجیده بودم و منِ رنجورم میگفت جوابش رو بده.
بعد یک نفس عمیق کشیدم و منِ قوی جواب داد: اه! خبر نداشتم! چی شده بودی دختر! تو که از این کارا بلد نبودی! بادمجون بم آفت نداره، حالا حالت چطوره؛ بهتری؟
همه چی به خیر و خوشی تموم شد.
رفته بودیم خونه مادرشوهرم. عادت داره همیشه با حرفای نیشدار از آدم استقبال کنه. تا منو دید گفت: کی از سفر خارجه برگشتین؟ اینورا؟؟!!
منِ رنجورم دوباره بهش برخورد. هفته پیش اونجا بودیم و حالا داشت اینطوری نیش میزد. دوباره خونم داشت کثیف میشد که منِ قوی به دادم رسید. خندیدم: مادر جون از بس خوبی همش دلت میخواد ما اینجا باشیم. میخوای چیکار مزاحما رو؟ زحمت بدیم هی بهت.
حالش عوض شد اصلا! دست گذاشت پشتم و گفت: این حرفا چیه دخترم شما مراحمین.
میهمان داشتیم و همسرم اصلا کمک نمیکرد. نشسته بود با خواهرش گل میگفت و گل میشنید. حق داشتم ناراحت بشم. دست تنها خوب آدم خسته میشه. منِ رنجورم شروع به غرغر کردن کرد توی دلم. داشت به زمین و زمان فحش میداد. منِ قوی چشمکی زد و اومد جلو و منِ رنجور رو ساکت کرد؛ خیلی محکم گفت: شما خواهر و برادر! گرسنه نیستین؟ اگه کمک ندین من دست تنها نمیتونم غذا رو آماده کنمها.. الهی پیر شین زود باشین یه دست بجنبونین که شامو بیاریم.
شوهرِ خواهر شوهرم هم بلند شد بنده خدا.
حالم خوب نبود و سرم درد میکرد. پسرم اومد از یخچال چیزی برداشت و خورد، بعد هم لیوان و پیشدستی رو گذاشت تو ظرفشویی کنار بقیه ظرفهای نشسته. حرصم گرفت. منِ رنجورم شروع کرد از درون به خودخوری: چقدر بچههای امروزی بیفکرن! خوب داره میبینه که حالم خوب نیست، نمیکنه چهار تا ظرف تو ظرفشوییو بشوره. اصلا نمیگه یه امروز که مامانم حالش خوب نیست… یک دفعه منِ قوی خودی نشون داد و منِ رنجور رو عقب زد: با خودخوری هیچی حل نمیشه باید بهش بگی، بعضی وقتها باید به اطرافیان خیلی محکم ولی بامحبت وظیفهشون رو گوشزد کرد: پسرم امروز من حالم خوب نیست، ظرفها رو بشور.
-چشم مامان الان وقت ندارم، یه ساعت دیگه میام میشورم.
دوباره منِ رنجورم میخواست شروع کنه: یا الان بشور یا اصلا نمیخواد بشوری، من ظرف تو ظرفشویی باشه حالم بد میشه باید با این سردردم خودم پاشم بشورم.
اما خوشبختانه منِ قوی یه نهیب بهش زد و ساکتش کرد: این حرفا یعنی چی؟ چهارتا ظرف تو ظرفشویی چکار به حال تو داره، استراحتتو بکن. بعد رو کردم به پسرم و گفتم: باشه، کارتو انجام بده بعد بیا بشور، فقط یادت نره، خرید هم داریم.
الان دیگه یاد گرفتم سر چیزهای الکی نرنجم. چیزهای پیش پا افتادهای که منِ رنجورم بزرگش میکنه. سر کادو دادن، میهمانی رفتن، خرید کردن، کارنکردن همسر و بچهها…
دیگه نمیرنجم بلکه قاطعیت بخرج میدم بدون ذرهای رنجش.
طوبی