بسپاریدش به رضایم
به نام خدا
بسپاریدش به رضایم
تیر اخمهایم را یکی یکی به آسمان پرتاب میکنم و منتظر پاسخ میمانم.
پاسخی نمیآید.
فرشتهها در حالی که سعی میکنند خود را از اصابت تیرها در امان بدارند روی به پروردگار کرده و میگویند: پروردگارا! بندهات را ببین چه میکند، با تو سر جنگ دارد.
با ناراحتی فریاد میزنم: دروغ است! من با خدای خودم سر جنگ ندارم! من فقط از روزگار راضی نیستم، همین!
پاسخ میدهند: پس چرا تیر اخمهایت یک به یک به سمت آسمان پرتاب میشود؟
میگویم: نمیدانم، خوب ناراحتم دیگر!
صدای پرمهرش را از قلبم میشنوم: رها کنید بندهام را، بگذارید آرام شود، بزودی به آغوش ما باز خواهد گشت.
فرشته میگوید: خودش این بلا را بر سر خود آورده و اکنون طلبکار هم شده!
دوباره صدای پرمهرش را در وجودم میشنوم: او را پیش رضایم ببرید و به او بسپارید، درمان دردش را به رضایم دادهام.
صدایی در آسمان طنینانداز میشود: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ موُسىَ الَّذِى ارْتَضَیْتَهُ وَرَضَّیْتَ بِهِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِکَ…
*
از خواب میپرم. بالشم خیس اشک است، همچنان چشمهایم میبارند. بی اختیار این کلمات بر زبانم جاری میگردد:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ موُسىَ الَّذِى ارْتَضَیْتَهُ وَرَضَّیْتَ بِهِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِکَ…
پ ن: صلوات امام رضا(علیهالسلام) از زبان امام حسن عسگری(علیهالسلام)
به قلم طوبی
برای من چای عراقی!
بسم رب الحسین
هله بیکم! هله بیکم یا زوار الحسین!
خوش آمدید زوار حسین!
بفرما چای زائر! بفرما!
چند بانوی ایرانی به سمت موکب عراقی رفتند که دو ردیف لیوانهای پاکتی یک بار مصرف و دو ردیف استکان عراقی چیده بود و زائران را برای نوشیدن فنجانی چای و خستگی زدودن از تن و جان دعوت میکرد. به دنبال آنها روان شد.
جوان عراقی نگاهی به بانوانی انداخت که منتظر ریخته شدن چای خوشرنگ بودند و پرسید: چای ایرانی؟ بانوان ایرانی نگاهی به کردند و پاسخ دادند: بله، بله.
چای را تا نیمه در لیوانهای یک بار مصرف ریخت و سپس آبجوش و کمی شکر به آن اضافه کرد و به آنها تعارف کرد. همه برداشتند اما او برنداشت، به جوان عراقی گفت: چای عراقی، برای من چای عراقی.
لبخندی بر چهره جوان عراقی نشست، استکانی برداشت و تا نیمه از شکر پر کرد و چای پررنگ را درون آن ریخت و به دست او داد. دیگر بانوان نگاهی با تعجب به او کردند که با لذّت چای عراقی را مینوشید. یکی از آنها به او گفت: این استکانا بهداشتی نیس، ببین چهطوری میشورن؟! لبخندی زد و گفت: مهم نیس، مهم اینه که ما ایرانی، عراقی نکنیم، ما اینجا مهمانیم و باید طبق آداب صاحبخونه رفتار کنیم. همان خانم پرسید: حتی به قیمت مریضی؟
_ انشاالله که مریض نمیشیم ولی اگرم شدیم فدای سر امام حسین، مریضی اینجا شفاست، میرزه به اینکه دل خواهر برادرای عراقیمون رو شاد کنیم و حس یکی بودن و همبستگی رو بین خودمون به وجود بیاریم.
استکان را به جوان عراقی داد و اشاره کرد: چای عراقی، یکی دیگه!
تجربهنگاری اربعین
به قلم طوبی
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
به نام خدا
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
محمد زرد و لاغر به خانه برگشت. با دیدن محمد سرزنشها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری؟ مگر دیگر نمیخواهیاش؟ اما این حرفها برای مادر اهمیتی نداشت، میدانست که دارد چه میکند.
مادر گریه نکرد، قول داده بود گریه نکند. فقط دلش میخواست یکی روضه بخواند و او برای دل زینب گریه کند. حالا کمی روضهها را بهتر میفهمید و میتوانست قشنگتر گریه کند. برایش عجیب بود که بعد از گذشتن چند روز از شهادت محمد و ماندن جنازه در زیر آفتاب داغ و بعد هم سردخانه، هنوز خون تازه از بدنش روان است.
*
یادت هست امیرجان، بار آخری که میخواستی بروی جبهه این شعر را مدام میخواندی:
هرکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
یادت هست که گفتی مرا ببرید بهشتزهرا پیش محمدعلی دفنم کنید. محمدعلی غریب است به هوای من هم که شده سرمزارمان بیشتر بیایید.
میبرم میسپرمت دست محمدعلی. فقط مادر، محمدعلی را که دیدی همدیگر را که در آغوش گرفتید، محکم فشارش نده. هم بدن تو پر از زخم است هم بدن محمدعلی.
خوشی دنیایتان مسلمان بودن و در راه اسلام کارکردن و فداشدن بود.
خوشی آخرتتان هم همنشینی با فاطمه و حسین(علیهماالسلام)
گوارایت باشد مادر جای من هم به حسین و فاطمه (علیهماالسلام) سلام بدهید.
*
حالا مادر حرفهای چندسالهای دلش را میخواست در چند دقیقه برای پسررشیدش نجوا کند:
-محمدرضا، جانِ مادر! عزیز دلم سلام! قربان قدوبالایت شوم، اینجا چکار میکنی؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر، لب تشنهات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتادهای اینجا. مگر مادر نداشتی که….
اینها روایاتی است از سه مادر و یک پدر شهید در کتاب “از او"، که نویسنده بانو “نرجس شکوریانفرد” با زبانی روان و صمیمی به شکل داستانی درآورده است. مادرانی که مثل همه مادرها، عاشق فرزندان به ثمر نشستهشان بودند اما عشقی عمیقتر و عالیتر، آنان را واداشت تا دست از جوانانشان بکشند و در راه قربانی کردن آنان ذرهای تردید به دل راه ندهند و در این راه به بانویمان زینب(سلاماللهعلیها) اقتدا کنند که دو نوجوانش را در راه حق و ولایت فدا کرد و حتی به دیدار جنازه درخون تپیدهشان نیامد که مبادا غباری بر دل مولایش حسین(علیهالسلام) افتد.
کتاب جالب و تاثیرگذاری است که خواندنش مخصوصا در این ایام تداعی کننده شور و شعور حسینیست.
به قلم طوبی
علمدار نیامد...
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و نگاهش به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای و پاندولهایش که مثل نگاه او میرفتند و میآمدند. با صدایی که خودش هم نشنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم سر دردودلش با همسایهها باز شده بود از دوری پسر سربازش مینالید که الان دوماهی است نیامده و در شهر غریب معلوم نیست چه میکند. گاهی هم به او نگاه میکرد و منتظر حرفی و جوابی، او هم سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی به طرف صورتش می رفت و خیس می شد و دوباره پایین می آمد. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هماخانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، لب هایش تکان خورد و بعد صدایش بالا رفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و دوباره گفت: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند، نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهای در هم آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل اینجاها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. هما خانم هم نشست. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد، السلام علیک یا اباعبدالله… نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. قطرات اشک پایین می آمدند و کتابهای دعا خیس می شدند. دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بود. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
به قلم طوبی
عاشورا چه ماهی از سال شمسی بوده؟
به نام خدا
شما میدونین عاشورا چه ماهی از سال بوده؟
خاطرات گلنسا(قسمت سوم)
گوشهایش تیز میشود. دوباره انگار استاد شروع کرده، همان حرفهای دهانپرکن که سندی هم برایش ندارد و فقط از سر مخالفت میخواهد چیزی گفته باشد.
دکتر….از اساتید مجرب و محبوب دانشکده است، درس مقاله نویسی انگلیسی را با او برداشته است. حرفهایش اما همه بوی مخالفت با دین میدهد و طرفدارانی هم در دانشکده دارد. میگوید هیچ کس را قبول ندارد. از بین روحانیون، فقط استاد مطهری را باور دارد چون به گفته او، منطقی و باسواد بوده است.
محرم است و ایام عزاداری اباعبدالله(علیهالسلام) و استاد حالا این ایام را نشانه گرفته.
-شما تا حالا تحقیق کردین ببینین روزعاشورا تو چه ماهی افتاده؟! قسم میخورم یک نفرتون دنبالش نرفته، این همه میگن تشنگی و عطش و…جمع کنین بابا این حرفا رو! تا کی میخوان دروغ و درم تحویل مردم بدن.
صدا از کسی در نمیآید. راستی ماه محرم آن زمان، در چه ماهی از سال شمسی بوده؟ گلنسا خودش را سرزنش میکند که هیچ اطلاعاتی از این موضوع ندارد.
استاد ادامه میدهد: من نشستم حساب کتاب کردم، دیدم اون سال، محرم توی بهمن ماه بوده، خوب آدمای ناحسابی! آخه بهمن، ماهیه که انقدر هوا گرم باشه و آدم تا این حد تشنه بشه. میبینین چطور با احساسات مردم بازی میکنن؟
یک نفر شجاعت به خرج میدهد: استاد هوای عراق گرمه، بهمن هم خیلی سرد نیست.
-اِه شما چند بار رفتی که انقدر دقیق میدونی؟
سال 83 است و آن زمان تعداد کربلا رفته ها زیاد نیست.
کسی دیگر چیزی نمیگوید و استاد با حرارت بیشتری موضوع را انکار میکند.
گلنسا از خودش خجالت میکشد: باید جوابش رو بدم، حتی اگه نمره مقاله نویسیم رو کم بده.
****
صدای ضربان قلبش را میشنود ولی باید بگوید، مهم نیست که استاد او را مسخره کند یا اهمیتی به حرفش ندهد، کتاب را از کیفش در میآورد و دستش را بالا میبرد:
_ببخشید استاد راجع به موضوعی که هفته قبل مطرح کردین، من کتاب حماسه حسینی شهید مطهری رو دیدم، استاد شهید تو این کتاب گفتن که روز عاشورا اواخر تابستان یا اوایل پاییز بوده که با توجه به هوای عراق، این زمان هم میتونسته خیلی گرم و طاقت فرسا باشه.
_اوهوم، خوب منظور؟
- چون شما تاریخ رو بهمن گفتین دیدم اینطور نیس، راستش یک چیز دیگه هم هس، اصلا این چیزا مهم نیس مسئله پیام امامه که باید به گوش بشریت میرسید، حالا تشنگی و گرما و این جور چیزا که خوب فرع موضوعن.
-مهم نیس، بلاخره آقای مطهری هم منجم که نبودن، باشه بریم سر درس که عقبیم، مقالهایی که گفتم نوشتین؟
عرق پیشانیش را خشک میکند و نگاهی به بچه ها میاندازد. لبخند رضایت را در صورت بعضیها میبیند. با خودش فکر میکند: یعنی آقا این کار کوچیک من رو قبول میکنن؟
بعدها میفهمد که اگر یک قدم به سوی این خانواده برداری هروله کنان به سویت میآیند و حتی اگر نیت کنی …
پ ن: جالب است بدانید طبق محاسبات نجومی تاریخ دقیق عاشورا به سال شمسی 59/7/21 بوده است.
به قلم طوبی
آخرین شلیک عدل الهی
بنام خدا
#هایکوکتاب
#غدیر1440
حماسه غدیر آخرین شلیک عدل الهی
اما روایت حب علیبنابیطالب حسنه لا تضرمعها سیئه باید دید چه تفسیری دارد؟
یکی از علمای بزرگ- گویا وحید بهبهانی است_ این حدیث را بگونه ای خاص تفسیر کرده است. ایشان میفرمایند معنای حدیث این است که اگر محبّت علی راستین باشد هیچ گناهی به انسان صدمه نمیزند، یعنی اگر محبّت علی که نمونه کامل انسانیت و طاعت و عبودیت و اخلاق است از روی صدق باشد و به خود بندی نباشد مانع ارتکاب گناه می شود، مانند واکسنی است که مصونیت ایجاد می کند و نمیگذارد که بیماری در شخص واکسینه شده راه یابد. محبّت پیشوایی مانند علی که مجسمه عمل و تقوا و پرهیزگاری است آدمی را شیفته رفتار علی میکند، فکر گناه را از سر او بدر میبرد، البته به شرطی که محبّتش صادقانه باشد.
از کتاب عدل الهی شهید مرتضی مطهری
ما جرعهنوش شهد تولای حیدریم
شربتی از طرف امام باقر(علیهالسلام)
بنام خدا
از محمد بن مسلم نقل شده که از كوفه به طرف مدينه خارج شدم مريض و سنگين بودم. به حضرت باقر (عليه السلام) عرض شد كه محمد بن مسلم مريض است. آن حضرت بوسيله غلامى شربتى كه سرپوش پارچه اى بر روى آن بود برایم فرستاد. غلام شربت را آورده گفت به من دستور داده اند تا نخورى از اينجا نروم. میگوید همين كه شربت را به دهان نزديك كردم بوى مشك از آن ساطع بود. ديدم شربتى خوش طعم و سرد است. وقتى آشاميدم غلام گفت حضرت باقر (عليه السلام) فرموده بعد از آنكه خوردى حركت كن بيا.
از فرمايش آنجناب در انديشه شدم با اينكه قبل از آشاميدن قدرت بر روى پا ايستادن را نداشتم شربت را که نوشیدم مثل اينكه از بندهاى آهنينی که مرا در بر گرفته بودند خلاص شدم. به در خانه آن سرور آمده اجازه ورود خواستم با صداى بلند فرمود"فصوت لى صح الجسم ادخل ادخل خوب شدى داخل شو، داخل شو".
وارد شدم، گريه ام گرفت، اشك مى ريختم سلام كرده دست آنجناب را بوسيدم. فرمود براى چه گريه مى كنى؟ عرض كردم فدايت شوم گريه ام براى اين است كه از خدمت شما دورم و در فاصله بسيار زيادى واقع شده ام اينك كه خدمتتان رسيده ام نمى توانم زياد بمانم و شما را ببينم. فرمود:
“اما اينكه نمى توانى زياد بمانى خداوند دوستان ما را چنين قرار داده بلا را نسبت به ايشان سريع كرده و اما از دورى و غربت كه گفتى ، بايد راجع به اين موضوع به ابا عبدالله (عليه السلام) تاسى بجویى ، دور از ما در فرات و عراق دفن شده صلى الله عليه . اينكه گفتى فاصله بين تو و ما زياد است همانا مومن در دنيا و ميان اين مردم كج رفتار، غريب است تا زمانى كه بسوى رحمت خدا برود. اينكه مى گوئى ما را دوست دارى و مى خواهى پيوسته ما را ببينى خداوند از قلبت آگاه است و بر اين ولا و محبت تو را پاداش خواهد داد.”
یا صاحبالزمان!
مولا جان! دلهای ما بیمار است، شربتی…..
با تصرف و تلخیص: - دارالسلام نورى ، ج 2، ص 271.
عاشقانه علی(ع) با زهرا(س)
لکلّ اجتماعٍ مِن خلیلَین فُرقة
و کلّ الذی دون الفراق قلیل…
اینجا
همه ی دوست ها
یک روز
از هم جدا می شوند
و بعد از فراق
آنچه باقی می ماند
ناچیز است…
پ ن: از عاشقانه های حضرت علی(ع) بر مزار هستی اش…