علمدار نیامد...
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد. استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و نگاهش به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای و پاندولهایش که مثل نگاه او میرفتند و میآمدند. با صدایی که خودش هم نشنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟ ملوک خانم سر دردودلش با همسایهها باز شده بود از دوری پسر سربازش مینالید که الان دوماهی است نیامده و در شهر غریب معلوم نیست چه میکند. گاهی هم به او نگاه میکرد و منتظر حرفی و جوابی، او هم سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی به طرف صورتش می رفت و خیس می شد و دوباره پایین می آمد. ترمزِ قطار کلمات او با صدای هماخانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟ پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر. دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، لب هایش تکان خورد و بعد صدایش بالا رفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد. سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد. و دوباره گفت: سقای حسین سید و سالار نیامد و این بار همه اتاق جوابش را دادند، نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه… دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد. - آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد. -علمدار نیامد، علمدار نیامد. رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق. نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهای در هم آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟ شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل اینجاها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم. کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند. هما خانم هم نشست. - دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید. - اللهم صل علی محمد و آل محمد، السلام علیک یا اباعبدالله… نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها. به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…. قطرات اشک پایین می آمدند و کتابهای دعا خیس می شدند. دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی….. پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بود. سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه. -اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟ لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه. - بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات، تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
به قلم طوبی
اگر خاری به پایت رفت، خوب برود!
به نام خدا
روز عاشورا این چنین بود. چند روز آب نرسید. آقازادهها همه دور هم بودند و مقصد هم مرتباٌ ظهور میکرد؛ مقصد حیات و تجلّیات حق، ظاهر میشد. امیدوارم وقتی که در دنیا مصیبتی دیدید بدانید که خدا کمی تاًسّی به آنها را نصیب شما کرده است؛ به آن پشت نکنید و گریه نکنید. مصیبت چه از اولاد چه از پدر چه از مادر چه از آبرو و چه از هر چیز دیگر، حتی اگر یک خار به پایت رفت یاد آنها کن.
در کربلا همه چیز هست. بچه های کوچک گاهی از شتر میافتادند و وقتی که راه می افتادند خارهای مغیلان به پایشان میرفت. یک مورد از این ماجرا که اتفاق افتاده است؟ اگر خاری در دنیا به پایت رفت؛ خوب برود! اساسا صحنه کربلا برنامه مومنین از گذشتهها و آیندههاست. وقتی که برنامه را دیدی وحشت نکن زیرا راه خداست.
آن وقت خداوند انشاالله درها را باز میکند و قلبها را روشن میکند. فتح بابی میشود_ نترس! خدا وعدهای را که داده است، انفرادی هم شده باشد به تو میدهد. اگر همه روی زمین شد که فبها، اگر همه عالم هم نشد، برای خود شما یک نفر خدا حقیقت را ظاهر میکند.
طوبای محبت ج4 ص38
عاشورا چه ماهی از سال شمسی بوده؟
به نام خدا
شما میدونین عاشورا چه ماهی از سال بوده؟
خاطرات گلنسا(قسمت سوم)
گوشهایش تیز میشود. دوباره انگار استاد شروع کرده، همان حرفهای دهانپرکن که سندی هم برایش ندارد و فقط از سر مخالفت میخواهد چیزی گفته باشد.
دکتر….از اساتید مجرب و محبوب دانشکده است، درس مقاله نویسی انگلیسی را با او برداشته است. حرفهایش اما همه بوی مخالفت با دین میدهد و طرفدارانی هم در دانشکده دارد. میگوید هیچ کس را قبول ندارد. از بین روحانیون، فقط استاد مطهری را باور دارد چون به گفته او، منطقی و باسواد بوده است.
محرم است و ایام عزاداری اباعبدالله(علیهالسلام) و استاد حالا این ایام را نشانه گرفته.
-شما تا حالا تحقیق کردین ببینین روزعاشورا تو چه ماهی افتاده؟! قسم میخورم یک نفرتون دنبالش نرفته، این همه میگن تشنگی و عطش و…جمع کنین بابا این حرفا رو! تا کی میخوان دروغ و درم تحویل مردم بدن.
صدا از کسی در نمیآید. راستی ماه محرم آن زمان، در چه ماهی از سال شمسی بوده؟ گلنسا خودش را سرزنش میکند که هیچ اطلاعاتی از این موضوع ندارد.
استاد ادامه میدهد: من نشستم حساب کتاب کردم، دیدم اون سال، محرم توی بهمن ماه بوده، خوب آدمای ناحسابی! آخه بهمن، ماهیه که انقدر هوا گرم باشه و آدم تا این حد تشنه بشه. میبینین چطور با احساسات مردم بازی میکنن؟
یک نفر شجاعت به خرج میدهد: استاد هوای عراق گرمه، بهمن هم خیلی سرد نیست.
-اِه شما چند بار رفتی که انقدر دقیق میدونی؟
سال 83 است و آن زمان تعداد کربلا رفته ها زیاد نیست.
کسی دیگر چیزی نمیگوید و استاد با حرارت بیشتری موضوع را انکار میکند.
گلنسا از خودش خجالت میکشد: باید جوابش رو بدم، حتی اگه نمره مقاله نویسیم رو کم بده.
****
صدای ضربان قلبش را میشنود ولی باید بگوید، مهم نیست که استاد او را مسخره کند یا اهمیتی به حرفش ندهد، کتاب را از کیفش در میآورد و دستش را بالا میبرد:
_ببخشید استاد راجع به موضوعی که هفته قبل مطرح کردین، من کتاب حماسه حسینی شهید مطهری رو دیدم، استاد شهید تو این کتاب گفتن که روز عاشورا اواخر تابستان یا اوایل پاییز بوده که با توجه به هوای عراق، این زمان هم میتونسته خیلی گرم و طاقت فرسا باشه.
_اوهوم، خوب منظور؟
- چون شما تاریخ رو بهمن گفتین دیدم اینطور نیس، راستش یک چیز دیگه هم هس، اصلا این چیزا مهم نیس مسئله پیام امامه که باید به گوش بشریت میرسید، حالا تشنگی و گرما و این جور چیزا که خوب فرع موضوعن.
-مهم نیس، بلاخره آقای مطهری هم منجم که نبودن، باشه بریم سر درس که عقبیم، مقالهایی که گفتم نوشتین؟
عرق پیشانیش را خشک میکند و نگاهی به بچه ها میاندازد. لبخند رضایت را در صورت بعضیها میبیند. با خودش فکر میکند: یعنی آقا این کار کوچیک من رو قبول میکنن؟
بعدها میفهمد که اگر یک قدم به سوی این خانواده برداری هروله کنان به سویت میآیند و حتی اگر نیت کنی …
پ ن: جالب است بدانید طبق محاسبات نجومی تاریخ دقیق عاشورا به سال شمسی 59/7/21 بوده است.
به قلم طوبی
مهربانی به همین سادگیست!
به نام خدا
مهربانی به همین سادگی است!
مهربانی یعنی وقتی همسرت به مسافرت رفته و تنهایی، دوستت بیآنکه از او بخواهی، میآید که شب را تنها نمانی.
مهربانی یعنی وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشوی، عِطر مناجات دوستت، فضای خانهات را معطر کرده و نور سبز سجادهاش، خانهات را روشن ساخته.
مهربانی یعنی همسرت که فقط یک روز به سفر رفته، از حال تو غافل نمیماند و هر از گاهی زنگ تلفنش، لبخند به لبت میآورد.
مهربانی یعنی با صدای زنگ تلفن دوستی از خواب بیدار میشوی که سالهاست بُعد مکانی شما را از هم دور کرده و حالا بعد از مدتها اوست که با مهربانی به دیدار تو آمده.
مهربانی یعنی وقتی فهمیدی پدرش به رحمت خدا رفته با چشمان تر، میگویی که برایش امروز یک سوره از قرآن خواهی خواند.
مهربانی یعنی که دوستت، محبت تو را با محبتی افزونتر پاسخ داده و میگوید که برای مادر از دست رفته تو دو سوره خواهد خواند.
مهربانی یعنی به خانه پدر میروی و خانهاش را رفتوروب میکنی و گل لبخند بر لبش مینشانی.
مهربانی یعنی پدر تو را با یک سبد گلابی و یک سبد دعای خیر راهی میکند.
مهربانی یعنی در کوچه خانه پدری یک گلابی به دختری میدهی که عاقل است و همگان به خطا او را شیرین عقل میپندارند.
مهربانی یعنی آن دختر که عشقش را نثار همه نمیکند با گل لبخندی، دریچه قلبش را به روی تو میگشاید.
مهربانی یعنی وقتی دوستی در همین خانههای کوچک مجازی به دیدارت آمده، به پاسخ مهربانیش با شوق به دیدارش میشتابی.
آخرین اسم خداوند در دعای زیبای جوشن کبیر “حافظا لا یغفل” است، یعنی حافظی که غفلت نمیکند، بیایید از مهربانیهای ساده غفلت نکنیم.
مهربانی به همین سادگیست،
مهربان باشیم….
به قلم طوبی
خبری از بیخبران!
به نام خدا
فنجانی از چای غصه را سر میکشد.
چشمهایش را به درِ ناامیدی میدوزد
و سرش را به دیوارِ تنهایی تکیه میدهد
قطره اشکی از بغضِ دلش سرریز میشود
و گونه سرد و چروکِ روزگارش را تر میکند
پنجشنبه و جمعه دیگری هم گذشت
و خبری از بیخبران نشد…
برای *پدرم*
به قلم طوبی
صلوات بفرست!
به نام خدا
این طور نقل شده که وقتی دعا میکنید، یک صلوات قبل و یک صلوات آخر بفرستید و وسط صلواتها هم دعا کنید. هر جا که احتیاجی به تو فشار آورد، همین جور عمل کن. وقتی دیدی به زحمت میافتی یا مثلا غصهدار میشوی، مبادا به کسی بگویی. سر نماز یک صلوات بفرست و حاجتت را هم بگو و آن وقت یک صلوات دیگر هم بفرست، میشود دوتا صلوات، آن حاجت هم که در وسط است میفرماید چون خدا اولی و آخری را که صلوات است حتما میدهد مابین آن را هم میدهد. خدا صلواتها را زود میدهد چون برای دوست اوست،… نمیشود که خدا بگوید میانی را نمیدهم چون مال خودت است!
سرگردنهست اینجا یا سایپا؟!
به نام خدا
بهمن ماه سال گذشته، جهت خرید یک عدد خودرو ساینا از شرکت سایپا، ثبت نام کردیم. خودرو را آن زمان سایپا حدود 44 میلیون تومان قیمت گذاری کرده بود. زمان تحویل مرداد ماه سال بعد به قیمت روز، با احتساب سود هفده درصد برای سپرده 20 میلیونی و استرداد پول درصورت انصراف، یک ماه بعد از زمان انصراف تعیین گشته بود.
سرتان را درد نیاورم، نیمه مرداد از نمایندگی زنگ زدند که قرار داد تحویل آماده است و جهت ریختن بقیه پول مراجعه کنید. به نظر شما سایپا قیمت خودرو را چند تعیین کرده باشد خوب است؟ 56 میلیون ناقابل!
یعنی در فاصله شش ماه سایپای کمی تا قسمتی محترم 12 میلیون روی قیمت این تکه حلبی گذاشته بود!
از آن جالبتر اینکه قیمت شرکت با بازار فرقی نداشت. به نظر شما ما مغز… خورده بودیم که شش ماه پول بیزبانمان را در حلقوم این از خدا با خبران(!) بریزیم تا الان خودرو را به قیمت بازار بخریم؟؟!
باز هم از همه اینها جالبتر اینکه وقتی به این نتیجه رسیدیم که انصراف دهیم کارمند محترمه در حالی که ناخنهای بلند لاکزدهاش را به رخ ما میکشید ورقه انصراف را جلوی بنده گذاشت و گفت: لازمه بدونین پولتون تا 4 ماه آینده بهتون برمیگرده! بعد وقتی چشمان پرسشگر مرا دید به ورقه اشاره کرد و گفت: قانون جدیده!
با حیرت به ورقه نگاه کردم و مشاهده بنمودم که بله! دوستان نازنین سایپایی روی عدد یک ماه را با خودکار خط کشیده و آن را به 4 ماه مبدل کردهاند! واقعا پس دادن پول ما 4 ماه زمان نیاز داشت؟!
رو به بانوی محترمه کردم و گفتم: انصافا اینجا اگر سر گردنه نیست، پس کجاست؟!
واقعا کجاست؟؟!
.....مارکو یا مقام مسئول!
بنام خدا
در این زمانه قحطالرجالیون اگر چشمت به رجلی سیاسی از مسئولین محترم بیفتد که خواب ندارد برای حل مشکلات مردم و القصه روز و شب نمیشناسد برای غصههای خلق الله، گل از گلت میشکفد و دلت بسان غنچه رز بهاری از شادی میخندد.
بععععله، فکر نکنید که اینجانبه افسانه میبافم برایتان، نخیر فیالواقع یکی از اقوام ما که مسئولیتی برعهده دارند از قضا اینگونه هستند که خدا خیرشان دهد.
اما بشنوید از دل همسر محترمه ایشان که چند وقت پیش با هم تماسی تلفنی داشتیم و بعد از حال و احوالهای معمول حال همسر گرامی را پرسیدم و ایشان پاسخ داد که: …. مارکو رو میگید؟ کجا میخوان باشن؟ طبق معمول در سفر. از تعبیر … مارکو خندهام گرفت و گفتم: خوب عزیزم شما هم گاهی باهاش برو سفر.
خنده تلخی کرد که: ای بابا سفرهای ایشان همه به مناطق کپرنشین و محروم و مرز نشینه، کجا برم من باهاش؟
یادمان افتاد سفرهای بعضی مسئولین گرامی به کیش و قشم و خارج و….برای حل مشکلات خلقالله البته!
و باز پرسیدم: مشکل آب منزلتون حل شد؟ جواب داد: نه بابا اون که حل نمیشه، آپارتمان عهد قجر اونم طبقه آخر آب نمیرسه بهمون.
راست میگفت، بندگان خدا در آپارتمانی زندگی میکنند که از هر طرفش بوی الرحمن میآید از بس قدیمی ست با هزار مشکل دیده و نادیده؛ و باز یادمان افتاد خانههای ویلایی بعضی از مسئولین طفلکیمان در بهترین نقاط تهران را(البته اجبارا بخاطر مسائل امنیتی)، که چقدر ما مردم قدرناشناسیم و به این بندگان خدا که روز از شب نمیشناسند برای حل مشکلات جامعه، الکی پیله میکنیم(بابا ویلای چند هزار میلیاردی در لواسان که این حرفها را ندارد)!!
دوباره پرسیدم: پسرتون چطوره؟ خوبه حالش؟
گفت: با مدرسه رفته سیستان و بلوچستان، اردوی جهادی.
-آخی، خدا حفظش کنه و یادمان افتاد از آقازادههای بعضی مسئولین که در بلاد کفر مشغول جهاد اکبر هستند و از این قبیل!
علیایحال، غرض اینکه چنین مسئولینی البته ولایت مدار و گوش به فرمان رهبر وجود دارند، گرچه اندکند ولی هستند.
نوشتم تا قدردانی کرده باشم از این برادر ایثارگر و فداکار که عمر و وقت خود را برای این مردم گذاشته بدون هیچ چشمداشتی و بقیه مسئولینی که عملکردی مشابه دارند.
دست علی به همراهت برادر…..مارکو!
پ ن: اسم ایشان را نیاوردم چون اجازه نداشتم.