زندگانی حضرت معصومه(9)
بنام خدا
قسمت نهم : به قم میرویم
قم 23 ربیعالاول 201 ه ق
کاروان در ساوه توقف کرده است اما حال بانو خوب نیست. بیماری شدت گرفته و داروهای حکیم نیز افاقه نکرده.
همسر کهزاد اجازه میگیرد و وارد خیمه بانو میشود. بانو با بدن تبدار و لبهایی خشک دراز کشیده و از تب میسوزد. به سلطان و اسما میگوید:” در ساوه توقف میکنیم، شاید حال بانو با استراحت بهتر شود.
اما حال بانو بهتر نمیشود. کنیز اسما چیزهایی شنیده و ترسیده است:” از کاروانیان شنیدم که حاکم ساوه مردی سفاک و دشمن علویان است. اگر به ما حمله کنند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ من میترسم!”
فاطمه بانو میشنود و چشمانش را باز میکند:” آرام باش حبابه! کسی به ما حمله نخواهد کرد، نترس!.”
- از کجا میدانید بانو؟ اینها میگویند که به خون علویان……
سلطان حرفش را قطع میکند:” مگر نشنیدی حبابه؟ وقتی بانو بگوید حمله نمیکنند بدان که حمله نمیکنند. مگر نمیدانی بانو عالمه آل محمد است؟”
اسما متوجه خواهر میشود که لرزشی بدنش را فرا گرفته، روی به سلطان میکند و میگوید:” سلطان آن طاقههای ابریشم را بیاور، باید خواهرم را بپوشانیم، بدنش ضعیف شده، ببین چگونه میلرزد.”
سلطان سرش را پایین میاندازد و حبابه میگوید:” بانو همه را بخشید، به زنان و دخترانی که میآمدند به دیدار و استقبال.” سپس مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ادامه میدهد:” تازه اینها فقط نبود، همه خلخالها و زیورآلات و….
سلطان چشمغرهای به حبابه میرود که ساکت شود. با خود فکر میکند اگر الان بانو حالش خوب بود اسما حتما با بانو در این باره به بحث و جدل میپرداخت. اما اسما طوری به خواهر نگاه میکند که گویی او از عالم دیگری آمده، با خود میاندیشد:” چگونه میتواند؟ یعنی هیچ علاقهای به زیورآلات و حریر و ابریشم در او نیست؟” بعد به یاد داستانی از جدهاش زهرای اطهر میافتد که حتی لباس عروسی خود را نیز بخشید. باخود میاندیشد که چقدر خواهرم شبیه دختر پیامبر است، هیچ یک از ما تا این حد وارسته و زاهده نیستیم.
فاطمه بانو ناگهان مینشیند و به سلطان خطاب میکند: باید به قم برویم، به کهزاد بگویید کاروان را حرکت دهد، اینجا امن نیست، به قم میرویم.”
همه با تعجب به بانو نگاه میکنند:” قم؟! اما مسیر ما از قم نمیگذرد.”
-” بله اما از پدرم شنیدم که قم مرکز شیعیان ماست. بگویید آماده حرکت شوند.تا قم چند فرسخ مانده؟”
از ساوه تا قم راه بسیار سخت و طولانی بر فاطمه بانو میگذرد، اما هرگز لب به گلایه و ناله نمیگشاید، بلکه تمام مدت ذکر میگوید و شکر خدا را بجا میآورد. بلاخره کاروان به دروازههای شهر قم میرسد. جمعیت انبوهی که جلو آنان مردی با چهرهای متبسم و بشاش میدود، به استقبال بانومیآیند و سلام میدهند.
بانو پرده کجاوه را کنار میزند و با کمال حیا سلام آنان را پاسخ میدهد. مرد سر از پا نمیشناسد:” بانوی بزرگوار! من موسیبنخزرج اشعری هستم و به نمایندگی از مردم قم به شما خوشامد میگویم. قدم بر چشمان ما گذاشته و منزل این غلام را به نور وجود خود منور کنید.
بانو به آرامی دست بلند کرده و پاسخ میدهد:” خداوند شما را با اهل بیت محشور کند.”
موسی جلو دویده و افسار شتر را در دست میگیرد. چنان میدود که کسی به گرد پای او نمیرسد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبی
پ ن: در برخی منابع آمده که در ساوه دشمنان اهل بیت به کاروان حضرت حمله کرده و جمعی از همراهان و برادران حضرت را به شهادت میرسانند، اما در منابع معتبر این خبر تایید نگردیده و سندی ندارد.
نقدی بر هیولا
بنام خدا
پا در کفش اختلاسات یا يك پا در دو كفش؟!
نقدی بر سریال هیولا ساخته مهران مدیری
این روزها مهران مدیری و پیمان قاسمخانی با سریال هیولا در شبکههای خانگی ظاهر شده اند. سریالی که در رابطه با موج اختلاس گرایی و مدیریت رفاه زده و فاسد و سیستم غلط و فاسد بانکداری و موسسات مالی و تطمیع و هزاران نادرستی دیگر از این دست تهیه شده است که در جای خود از این منظر ارزشمند و دغدغهمند به نظر میرسد. در این نوشتار قصد نداریم این سریال را از نقطهنظر فنی و ساختار هنری مورد بحث قرار دهیم که خود جای سخن بسیار دارد و آن را باید به متخصصان مربوطه سپرد بلکه نکاتی در این سریال به چشم میخورد که از نظر ديني جای دقّت و تامل دارد.
اگرچه این سریال هنوز ادامه دارد و پایان آن نامشخص است، اما با دیدن قسمتهایی از این سریال سوالاتی در ذهن ایجاد میگردد که البته بعضی از آنها را شاید نتوان به صراحت پاسخ داد، اما نکاتی در سریال است که تامل برانگیز بوده و به نظر میرسد که جناب مدیری باید پاسخگوی آن به قشر واقعا مذهبی و متدین جامعه باشد.
از جمله اینکه، هوشنگ فرهنگی باشرافت و وارسته در جریان سختی زندگی و تحت فشار خانواده بلاخره پا بر روی شرافت چندین و چند ساله خود و خانوادهاش نهاده و با خیانت به همکاران فرهنگیاش که او را برای پیگیری خواستههای فرهنگیان مالباخته در صندوق انتخاب کردهاند به نان و نوایی میرسد، اما مسئله اینجاست که هوشنگ بعد از هر بار خیانت برای پاک شدن گناهش به جایی میرود که گویا حسینیه است و در حالی که شمع روشن کرده و اشک میریزد؛ طلب بخشش میکند و پشت سر او این فراز از زیارت عاشورا بر روی زمینه سنگی دیوار هر بار دیده میشود: و علی اصحاب…، آنگاه به فقیری کمک میکند و فقیر هر بار به او میگوید که این بار چه کردهای که میخواهی پاک شوی؟؟! این سکانسها بارها و بارها تکرار میشوند و تداعی کننده باورهای دینی همچون این اعتقاد میگردند که صدقه پاککننده و تطهیر کننده انسان از آلودگیهاست. شکی در این نیست که باورهای دینی و روایات ما عزاداری برای اباعبدالله الحسین و اشک و تضرع به درگاه خداوند برای جبران دزدی و کلاهبرداری و توبهای که دائم همراه با بازگشت به گناه میباشد را تمسخر دین میداند اما تاکید بر نوع صحیح این باور و اعتقاد در هیچ جای سریال نمودی نیافته است، بنابراین برای مخاطب جوان و ناآشنا به دین اینگونه تداعی میشود که افراد معتقد همیشه با این شیوه رفتارهای خود را توجیه مینمایند. اگر کسی خود را متعهد به دین و شرافت دینی بداند، مسلما در مقابل نشان دادن رفتارهای غلط دینی، نوع درست و برداشت صحیح از دین را نیز نشان خواهد داد که در این سریال چیزی دیده نمیشود!
بهر حال امیدواریم که آقای مدیری قصد جا انداختن چنین مسئلهای را نداشته باشد، اما در هر حال استفاده از این نمادها(حسینیه، صدقه، گریه و تضرع و…..) برای فردی که شرافت خود را زیر پا گذاشته، تامل برانگیز و قابل بررسی است.
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(8)
بنام خدا
قسمت هشتم: بانوی تبدار
همدان ربیعالاول 201 ه ق
سلطان سر را به تیرک خیمه تکیه داده و از خستگی چشمها را بسته، اما خواب به چشمانش نمیآید، حوادث این چند روز گذشته از جلو جشمانش عبور میکند. به یاد صحنههای غمانگیز خداحافظی بانو با خواهران و برادران و مخصوصا با همسر امام خیزران و دردانه امام، جواد نازنین میافتد که به مصلحت دید امام باید در مدینه میماندند.
بعد مرغ خیالش به سوی کربلا پرواز میکند. یادش میآید وقتی به فرات نزدیک شدند و همگان قصد کردند برای شستشو و غسل زیارت به سمت آب فرات بروند ناگهان بانو همه را فرا خوانده و فرموده بود:” بشنوید ای دوستداران حسین، که جدم جعفربنمحمد فرمود چون به زیارت حسین بروی زیارت کن آن حضرت را محزون و غمناک و ژولیده و غبارآلود و گرسنه و تشنه که آن حضرت با این حال شهید شده است.” و چه غوغایی شده بود با این سخنان در قافله و چهها کرده بودند دوستداران اهل بیت و حتی آنها که از شیعیان نبودند نیز میگریستند و به سر و سینه میزدند.
بعد به یاد استقبال مردم کوفه میافتد و محبت ها و مهربانیها در مسیر و البته گاهی هم نیش زبانها و سخنان تلخ از نادانان و نامهربانان که بانو همه را به صبر و سعه صدر دعوت کرده بود و خود گاهی با خواندن روایتی از پیامبر خدا(صلیاللهعلیهوآله) به سخنان آنان پاسخی دندانشکن داده بود. آه از زیارت امیرالمومنین که هنوز مزه آن در دهانش مانده است و به یاد روایت خوانی بانو در باره جدش امیرالمومنین که با صلابت و بدون ترس از دشمنان علویان اینگونه رسالت زینبیاش را به انجام رسانده بود:” روایت کرد ما را فاطمه دختر امام صادق از فاطمه دختر امام باقر از فاطمه دختر امام سجاد از فاطمه و سکینه دختران امام حسین از امکلثوم دختر فاطمه زهرا که او از مادرش فاطمه دختر پیامبر خدا که آن بانو در برابر غاصبین خلافت علی(علیهالسلام) فرمود که آیا فراموش کردید سخن رسول خدا در روز غدیرخم را که فرمود: “هر کس که من مولا و رهبر او هستم پس علی مولا و رهبر اوست؟”
سپس ذهنش به مقابر قریش پرواز میکند، جایی که فاطمه بانو در آنجا بر مزار پدر مدتی بس طولانی گریسته بود و با پدر از درد یتیمی و غربت و آزار و اذیت دشمنان درددلها کرده بود.
اکنون در همدان بودند و بعد از آن همه سختیها در مسیر سفر از بیابانهای گرم و خشک حجاز و عبور از مسیرهای کوهستانی و پر نشیب و فراز ایران، بانو دیگر حال خوشی ندارد و رمقی در بدنش باقی نمانده. چند روزی است که به اندک غذایی دست از خوردن میکشد و تنها با اصرار او و خواهرش اسما که با او در این سفر همراه است چند لقمهای میخورد.
صدای بانو او را از خاطرات گذشته بیرون میکشد:” سلطان! میشود قدری آب برایم بیاوری، میخواهم وضو بسازم.”
- دردتان به جانم بانو! شما حالتان خوش نیست، استراحت کنید، یک شب نافله نخوانید چیزی نمیشود.”
فاطمه بانو لبخندی میزند و برمیخیزد:” ببخش سلطان، اگر حالم خوش بود به تو زحمت نمیدادم.”
اشک در چشمان سلطان حلقه میزند و بانو را در آغوش میگیرد و ناگهان وحشتزده میگوید:” خدای من! بانو شما چون کوره در تب میسوزید باید همسر کهزاد را خبر کنم تا طبیبی برایتان بیاورند.”
- لازم نیست سلطان، قدری آب بیاور میخواهم نماز بخوانم.”
اما سلطان برمیخیزد و در همان حال میگوید:” خیر بانو مرا ببخشید، نمیتوانم به حرف شما گوش بدهم، حال شما خوب نیست، اگر خدای ناکرده اتفاقی برایتان بیفتد جواب ابوالحسن را چه بدهم.” سلطان این را میگوید و از خیمه خارج میشود.
پ ن: کهزاد نام رئیس قافلهای است که بانو با آنان سفر میکرد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(7)
بنام خدا
قسمت هفتم: نامهای از حضرت دوست
صدای کوبیدن در بیوقفه به گوش میرسد، کسی که پشت در است گویا خبر مهمی دارد که اینگونه به در میکوبد.
صدایی از درون خانه میگوید: “چه خبر است؟! کیستی؟ در را از جا کندی، صبر کن، آمدم دیگر.”
با دیدن چهره جوان سیه چرده ناآشنا میگوید: چه میخواهی؟ با که کار داری؟ اگر سرورم احمدبن موسی را میخواهی در خانه نیستند.
جوان خسته و مانده نجوا میکند: “خیر، نامهای آوردهام که باید به دست صاحبش برسانم. اندکی آب به من برسانید، تشنهام.
- به دست چه کسی؟”
اخت الرضا، بانو فاطمه معصومه ، آقا فرمودند فقط به خودشان بدهم، اندکی آب میدهید؟"”
کنیز میپرسد: “کدام آقا و سپس فریاد میزند: سلطان بیایید ببینید این جوان چه میگوید.”
سلطان خود را به پشت در میرساند و کنیز را سرزنش میکند: “چه خبر است اینگونه فریاد میزنی، اینجا خانه ابوابراهیم است، حرمت دارد.” نگاهی به جوان میکند و میگوید:” با که کار داری پسرم؟”
-” بانو فاطمه معصومه ، نامهای برایشان دارم، فقط باید به دست خودشان بدهم.” سلطان با خود میگوید:” خدای من! تنها ابوالحسن بانو را به این نام میخواندند.”
-"من ندیمهاش هستم، نامه از طرف کیست پسر جان؟”
-” فقط به ایشان میگویم و نامه را به خودشان میدهم.”
کنیز در این فاصله بانو را صدا زده است و بانو میآید.
-"بفرمایید بانو، نامه از طرف سرورم علیبنموسی است، فرموده بودند تا آن را به دست شما نرساندهام هیچ جا توقف نکنم.”
فاطمه بانو با شنیدن نام برادر دلش میلرزد و اشک از دیدگانش سرازیر میشود” سلطان این جوان را داخل ببر و اسباب پذیراییش را فراهم کن، به خادم بگو اسبش را تیمار کنند.” این را میگوید و سراسیمه به داخل اتاق میرود، نامه را بر سر و صورت کشیده و غرق بوسه میکند و سیل اشک از چشمانش بر نامه میبارد.خواهران بانو که خبر نامه را شنیدهاند، بیتاب سراغ خواهر میآیند اما فاطمه بانو هنوز اشک میریزد و نامه را میبوید و میبوسد.
ساعتی بعد فاطمه بانو کنار احمدبن موسی نشسته و به برادر چشم دوخته است. برادر با نگرانی به خواهر نگاه میکند و میگوید:” فاطمه جان! میدانم که دلت برای علی پر میکشد، من خود نیز دلتنگ اویم، اما اگر اندکی صبر کنی، با هم راهی خواهیم شد.”
-"نه برادر! نمیتوانم، ابوالحسن فرموده بلافاصله بعد از خواندن نامه مهیای سفر شوم.”
-” بسیار خوب، جان برادر، اکنون هنگام بازگشت حاجیان است، صبر کنید تا کاروان مناسبی بیابم که از شیعیان باشند.”
دیگر فاطمه بانو در پوست خود نمیگنجد، از شوق وصال برادر و مرادش دیگر شب و روز نمیشناسد و تنها منتظر است که برادر خبر خوش راهی شدن را به او بدهد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
زندگانی حضرت معصومه(6)
بنام خدا
قسمت ششم: چقدر شبیه برادرش سخن میگوید.
مدینه 15 محرم سال 200 ه ق
نور ماه زمین را روشن کرده است و صدای پای خواهر و برادر سکوت شب را میشکند. نیمههای شب است و همگان در خواب شیرین، اما ابوالحسن و فاطمه بیگفتگو و آرام به سوی مرقدی میروند که جایگاهی برای آخرین درددلها در حضور صاحب آن روضه و رضوان است. به قبر شریف میرسند و طاقت از دست میدهند. مگر میشود کسی آنجا برسد ودل بر باد ندهد؟
فاطمه بانو چنگ در خاک میزند و زمزمه میکند:” مادر، مادر غریبم.” مشتی خاک برمیگیرد و به سر و صورت میریزد. حال ابوالحسن از او بهتر نیست، به پهنای صورت اشک میریزد که میداند این آخرین دیدار با مادر است. روضه مادر را میخواند و فاطمه بر مظلومیت و غربت مادر اشک میریزد. فاطمه بانو به مادر شکایت میکند:” میبینی دختر پیامبر، حال و روز فرزندانت را میبینی؟ حجت خدا بر زمین را میبرند بیآنکه اختیاری از خود داشته باشد؟ این چه زمانهای است مادر جان! از همان زمان که حق شما را به نامردی گرفتند این داستان ادامه دارد، اکنون به ما رسیده، پدرم را شهید کردند، چه ظلم ها بر ما رفت و اکنون برادرم را میبرند، آه مادر، مادر…….گریه در گلوی فاطمه بانو میشکند، برادر او را از روی خاک بلند میکند و دلداری میدهد:” خواهر جان! ما فرزندان علی و زهراییم و صبر بر مصائب با جسم و جانمان درهم آمیخته، آرام باش عزیز برادر، حرفهایی است که باید بشنوی، مسئولیت تو بعد از رفتن من بیشتر خواهد بود، پس آرام باش و به برادرت گوش بده.
فاطمه بانو آرام میگیرد و گوش جان به سخنان برادر میدهد. ابوالحسن برایش از مسئولیتش در قبال شیعیان میگوید:” خواهرم! میدانی که ما در موقعیت خطرناکی قرار داریم، از طرفی خطر عباسیان و دشمنی آنان ما را تهدید میکند و اجازه هیچ گونه روشنگری و فعالیتی به ما نمیدهند و از طرفی واقفیه که در امامت پدرم متوقف گردیدهاند و با ما به دشمنی پرداختهاند، همچنین برادرانمان زید و عباس نیز با ما نامهربانیها کرده و نصایح مرا نیز نادیده میگیرند و با این اوضاع مامون قصد کرده مرا از مدینه خارج کند تا بر اوضاع تسلط بیشتری داشته باشد. اخت الرضا ! من به شما امید بسیار دارم، باید از روشنگری و بیدار نگه داشتن شیعیان لحظهای غفلت نکنید، از طرفی مراقب خواهرانتان نیز باشید زیرا که ما فرزندان موسیبن جعفریم و مردم از ما انتظار کوجکترین خطایی ندارند، گرجه به خواهرانم اعتماد دارم ولی شما معصومه هستید و آنان نیستند، پس امر آنان را به شما میسپارم.”
*فاطمه بانو چشم به دهان برادر دوخته و پلک نمیزند، خوب میداند که برادر سخن به بیهوده و گزافه نمیگوید که امام است و معصوم. ابوالحسن حرفی میزند که دل فاطمه بانو از غم میشکند:” فاطمه جان! نور چشمم جواد را مراقب باشید بدخواه بسیار دارد.” بعد زمزمه میکند:” جوادم ، جوادم ، تنها پنج سال دارد و سایه پدر از سرش میرود…”
صبح پانزدهم محرم فرا رسیده و امام آماده رفتن است. ساعتی قبل امام از آخرین زیارت قبر رسولالله باز گشته است. در خانه ابوالحسن غوغایی برپاست. شیعیان همه آمدهاند و مایوسانه به امام مینگرند، یعنی این سفر بازگشتی نخواهد داشت؟
یکی از اهالی مدینه به امام گفته بود که سفرتان بخیر و سلامتی باشد و پاسخ شنیده بود که:"من از کنار جدم دور میشوم و در غربت جان میسپارم و در کنار هارون دفن میشوم.” باورش برای شیعیان سخت است که این آخرین دیدار با امام و مولایشان باشد.
رجاءبنابیضحاک بیتابی میکند و به یکی از سوارانش دستور میدهد:” به ابوالحسن بگو زودتر بیاید، وقت رفتن است.”
سوار درب بیت را میزند:” عجله کنید ابوالحسن ، باید برویم.”
صدای ضجه و ناله شدت میگیرد، امام دستور دادهاند که بعد از بردن ایشان همه به عزاداری بپردازند تا مظلومیت امام و اجباری بودن سفر بر همگان روشن گردد.امام آخرین وداع را انجام میدهد و نگاه آخر به اهل بیت و جواد دردانهاش و خواهران و برادرانش و خواهر عزیزش……..
احمدبنموسی و تنی چند از برادران، سواره امام را تا دروازه شهر مشایعت میکنند، اما خواهران به دنبال کجاوه امام میدوند و بر زمین افتاده و افتان و خیزان خود را بر زمین میکشانند، صحنه دردناکی است که دل هر انسانی را به درد میآورد، امام این صحنه را میبیند و اشک از چشمانش سرازیر میگردد، سر از کجاوه بیرون کرده و احمدبنموسی و سایر برادران را خطاب قرار میدهد:” خواهرانم را دریابید…..” بغض در گلوی امام میشکند و سر را به داخل کجاوه میبرد که بیش از این نبیند.
شیعیان به دنبال کجاوه امام میدوند، هرکس چیزی میگوید:” ای وای بر ما سرورمان را بردند، ای کاش مرده بودیم و نمیدیدیم.”
دیگری فریاد میزند:” خدایا! مپسند بر ما که بییار و یاور شویم.” و آن یکی جانسوزتر مینالد:” بعد از تو ای ابوالحسن مدینه دیگر صفایی ندارد، من از این شهر خواهم رفت، و گریه امانش نمیدهد.
فاطمه بانو ناگهان به یاد رسالتش میافتد، از زمین برمیخیزد و قد راست میکند، با صلابتی که جز از او انتظار نمیرود همگان را به سکوت وامیدارد:” بشنوید ای شیعیان علی ! از عمه بزرگوارم فاطمه دخت جعفربنمحمد شنیدم که او هم از عمهاش فاطمه دخت محمدبنعلی و او ازعمهاش فاطمه دخت علیبنحسین و او از فاطمه عمهاش دخت حسینبنعلی و او از عمهاش زینب دخت علیبنابیطالب و او از مادرش فاطمه دخت پیامبر خدا و او از پدرش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیده بود که:” هر کس با محبّت آلمحمّد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. پس بشارت بر شما باد با این محبّت به خاندان پیامبر خدا اگر آن را تا لحظه مرگ حفظ کنید.” صدایی از بین جمعیت میگوید:” خدایا چقدر این بانو شبیه برادرش سخن میگوید…..
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
شما هم نازكيد!
بنام خدا
شما هم نازكيد و هم توي هم ميرويد. خودتان را جمع نميكنيد و نميترسيد كه قاطي هم بشويد. آخر بعضيها يك خورده خودشان را ميگيرند. خودشان را ميگيرند كه اين قاطي آن نشود و آن قاطي اين نشود و اين عيب انسان است. خدا نصيب نكند. خدا پدر و مادرتان را رحمت كند. مرد آن است كه آزاد باشد. قلبش را به خلق خدا بدهد، به عباد خدا بدهد. چرا خودش را بگيرد؟ مگر من چه دارم كه خودم را بگيرم . نگذارم كه قاطي اين و آن بشود؟ انشاالله اميدوارم كه آن چيز اگر كه حسن است كه وقتي با مال شما قاطي ميشود خدا مال من را هم بركت ميدهد، اگر عيب هم هست، چرا آن را نگه دارم به چه درد ميخورد؟
از سخنان عارف واصل حاج محمد اسماعیل دولابی
خيلي سفت نگو
بنام خدا
اين جور كلام را جاي ديگر نميشنويد. اين براي زندگيتان يادتان باشد، هر جا بحثي ميكنيد، مذاكره مذهبي ميكنيد، سفت نگو، آنجا هم همينطور است كه زبان بلد نيستند. ميخواهند زبان را حالي يكديگر كنند والّا فطرت يك چيز را ميخواهد. فطرت را خدا آفريده و همهاش صدق و يگانگي و خدا را ميخواهد. هرجا يك بحثي داشتي و ديدي طرف مقابل نميشنود و حرف گوش نميكند خيلي سختگير نباش. خيلي سفت ميدان نرو. درصدد باش كه زبانش را بشناسي و ببيني چه ميخواهد و برايش تهيه كن. شايد هماني كه خودت ميخواهي باشد.
زندگانی حضرت معصومه(5)
بنام خدا
قسمت پنجم: خواهران بیتاب
مدینه 14 محرم سال 200 ه ق
فاطمه بانو و خواهرانش پیرامون ابوالحسن حلقه زدهاند و چشمان مضطرب و گریان خود را آنی از آقا برنمیدارند، گویا میترسند در همان یک لحظه او را از دست بدهند. برادر سعی میکند خواهرانش را آرام کند گرچه خود نیز نگران و پریشان به نظر میرسد و این اضطراب برای حال خود و رفتن اجباریش نیست بلکه بیشتر نگران حال برادران و خواهران و اقوام و شیعیان است که تنها ماوا و پناهشان علیبنموسی است و با وجود او دشمنان کمتر جرات تعرض و آزار به آنها را دارند.
یکی از خواهران میپرسد:” سرورم بعد از شما چه کسی در روضه نبوی بنشیند و پاسخ سوالات مردم و دانشمندان را بدهد؟”
دیگری بیتابتر و بیقرارتر مینالد:” مولای من! شما سرپرست و صاحب اختیار ما و شیعیانید، بعد از رفتنتان به کجا پناه ببریم؟”
آه از نهاد همه بلند میشود، بقیه اهل بیت نیز اکنون دور ابوالحسن جمع شدهاند.
رقیه با چشمانی اشکبار به برادر نگاه میکند:” آقای من اگر مثل دفعه پیش به اینجا حمله کنند و شما نباشید چه بر سر ما خواهد آمد؟”
فاطمه بانو ولی بیشتر گویا نگران برادر است تا خود:” برادر جانم! دردتان به جان خواهر! شما نباید تنها به این سفر خطرناک بروید، اجازه بدهید ما هم با شما بیاییم، این طور خیالمان راحتتر است.
ابوالحسن سعی میکند آنها را آرام کند:” بله میدانم، این سفر خطرناک است و بیبازگشت، اما تقدیر الهی است و باید با رضا به آن تن داد. بعد از من در اینجا امور به دست احمد است و ایشان سرپرست و مراقب شمایند. به خدا توکل کنید و برادرتان را هم به خدا بسپارید.”
سپس ابوالحسن نگاه پرمحبّتش را به خواهر میدوزد:” اختالرضا، فاطمه جان! هرگز آمدن شما با این شرایط به صلاح نیست، شما باید در مدینه بمانید. اکنون بروید و برای همه دعا کنید و برای برادرتان هم از خدا طلب صبر و رضا نمایید. بروید عزیزانم.”
همه با اندوه و اشک از کنار ابوالحسن پراکنده میشوند اما ابوالحسن خواهر را نگه میدارد:” بمان فاطمه کاری با شما دارم، نیمه شب آماده باش که برای آخرین باربه زیارت مرقد مادر برویم، سفارشاتی است که باید شما را در جریان آن قرار بدهم.”
اشک از چشمان فاطمه بانو سرازیر میشود:” حرف از وصیت نزنید برادرم! طاقت آن را ندارم.”
ابوالحسن دست را بر سر خواهر مینهد و دعایی را زمزمه میکند، گویا کربلا دوباره در حال تکرار است.
- “خواهرم، به عمه جانمان تاسی کن، چنین روزهایی در غم فراق جدمان چه میکشیده آن بانوی صبور محنت کشیده. خواهرم! خدا با ماست، حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي