اگر اهل عبرت باشید...
به نام خدا
اگر اهل عبرت باشید هم لذّت دنیا را میبرید و هم لذّت آخرت را. وقتی اهل عبرت هستید اگر کسی را نگاه میکنید، بدیاش را بدی میبینید و حُسنش را حُسن میبینید. وقتی شخصی را یا فضایی را دیدی، حسنش را برای خودت بهره برمیداری که مثلا این چه قشنگ راه میرود من هم همین جور راه بروم که خلق خدا را اذیّت نکنم. یا اگر آن شخص کار بدی کرد میگویی خدایا من به تو پناه میبرم، عجب کار بدی کرده است. حالا دیدی هر دو را عبرت گرفتی؟
طوبای محبّت ج 6
میترسم بروم امّا....
بسم رب الحسین
با اینکه چند سالیست که خداوند به این بنده بیمقدار عنایت فرموده و نامش در لیست زوار اربعین ثبت شده اما امروز که دوباره عازمم هنوز همان شور، همان اضطراب، همان اشتیاق و همان دلواپسی هرساله را دارم.
میترسم بروم اما نتوانم حق را ادا کنم همچون سالهای پیش…
تصمیمهایی گرفتهام که نمیدانم آیا موفق خواهم شد یا نه؟
برایم دعا کنید.
میروم تا تک تک قدمهایم را نذر آمدنش کنم.
میروم تا نه فقط برای خود که برای همه دوستانم، آشنایانم و همسایگانم قدم بردارم.
میروم تا به نیابت از شهدا، علما و عرفا و همه آنهایی که به گردنمان حق دارند، قدم بردارم.
میروم تا اندکی صبر را تمرین کنم.
میروم تا کمی خواستههای دیگران را بر خود مقدم بدارم.
میروم تا اگر کسی پای تاول زدهام را، شب در خواب لگد کرد درد را در خود بریزم و فریاد نکشم.
میروم تا اگر کسی دمپاییام را در موکب پوشید، عصبانی نشوم.
میروم تا اگر جا کم بود به دیگران هم جا بدهم.
میروم تا اگر خسته و ناراحت بودم با آرامش تحمل کنم.
میروم تا اگر کسی جا ماند منتظر بمانم.
میروم تا اگر کسی نیاز به یاری من داشت دریغ نکنم.
میروم تا با برادران و خواهران مسلمانم از همه نقاط جهان، پیمان اخوت ببندم.
آری میروم تا فرهنگ ایثار را از حسین(علیهالسلام) و ابوالفضلِ حسین و یارانِ حسین بیاموزم.
دعایتان خواهم کرد شما نیز:
دعا کنید شرمنده نشوم……
به قلم طوبی
تجربهنگاری اربعین
پ ن: عکس دختربچه عراقی که سال گذشته با اصرار، مسافتی چرخ ما را حمل کرد. البته از این دست خدمات، آنجا به وفور دیده میشود.
در حسرت لبهای تو
بسم رب الحسین
لبهای تو خشکیده و در حسرت لبهای تو آب میگرید
این حسین است که در حسرت چشمان تو بیتاب میگرید.
السلام علیک یا ساقیالعطشی ابوالفضل…
به قلم طوبی
برای من چای عراقی!
بسم رب الحسین
هله بیکم! هله بیکم یا زوار الحسین!
خوش آمدید زوار حسین!
بفرما چای زائر! بفرما!
چند بانوی ایرانی به سمت موکب عراقی رفتند که دو ردیف لیوانهای پاکتی یک بار مصرف و دو ردیف استکان عراقی چیده بود و زائران را برای نوشیدن فنجانی چای و خستگی زدودن از تن و جان دعوت میکرد. به دنبال آنها روان شد.
جوان عراقی نگاهی به بانوانی انداخت که منتظر ریخته شدن چای خوشرنگ بودند و پرسید: چای ایرانی؟ بانوان ایرانی نگاهی به کردند و پاسخ دادند: بله، بله.
چای را تا نیمه در لیوانهای یک بار مصرف ریخت و سپس آبجوش و کمی شکر به آن اضافه کرد و به آنها تعارف کرد. همه برداشتند اما او برنداشت، به جوان عراقی گفت: چای عراقی، برای من چای عراقی.
لبخندی بر چهره جوان عراقی نشست، استکانی برداشت و تا نیمه از شکر پر کرد و چای پررنگ را درون آن ریخت و به دست او داد. دیگر بانوان نگاهی با تعجب به او کردند که با لذّت چای عراقی را مینوشید. یکی از آنها به او گفت: این استکانا بهداشتی نیس، ببین چهطوری میشورن؟! لبخندی زد و گفت: مهم نیس، مهم اینه که ما ایرانی، عراقی نکنیم، ما اینجا مهمانیم و باید طبق آداب صاحبخونه رفتار کنیم. همان خانم پرسید: حتی به قیمت مریضی؟
_ انشاالله که مریض نمیشیم ولی اگرم شدیم فدای سر امام حسین، مریضی اینجا شفاست، میرزه به اینکه دل خواهر برادرای عراقیمون رو شاد کنیم و حس یکی بودن و همبستگی رو بین خودمون به وجود بیاریم.
استکان را به جوان عراقی داد و اشاره کرد: چای عراقی، یکی دیگه!
تجربهنگاری اربعین
به قلم طوبی
دسته گلی برای روضه
امروز روز اول روضهام بود. راستش کمی استرس داشتم. با اینکه چند سالی هست که روضه میگیرم ولی باز هم روز اول و روز آخر رو استرس دارم. روز اول چون هنوز همسایهها خبردار نیستن میترسم کسی نیاد و روز آخر هم ترسم از اینه که جا برای مدعوین نباشه بنشینن. همیشه هم شکر خدا خودشون همه چی رو راستوریست میکنن و ما کارهای نیستیم ولی خوب، ایمانمون اونقدرها هم قوی نیس و بفهمی نفهمی خودمون رو کاره میدونیم.
به لطف خدا روز اول به خوبی برگزار شد و شروع طوفانی هم داشت! الحمدلله همسایهها و آشنایان اومدند و مجلس با شور و نوای حسینی و خیلی خوب برگزار شد. انشاالله که بقیه روزها هم به همین خوبی با مدد و لطف خودشون برگزار بشه.
اول صبح هم یک خانمی از مستمعین سال پیش اومد و یک دسته گل آورد و گفت برای روضهتون آوردم.
گذاشتم روی میز و با خودم گفتم خانم فرستاده برای مجلس پسرش.
چای اربعینت
به نام خدا
باز فتاده به سرم هوای اربعینت
باز طلب کرده دلم صفای اربعینت
دوباره سرزد ز دلم، دردِ درون سینه
دوای آن بخارِ گرمِ چایِ اربعینت
این روزها درد کهنه سینه آزارم میدهد و بعضیها میگویند امسال نرو پیادهروی، ولی چنان هوای اربعین به سرم افتاده که روزشماری را از الان آغاز کردهام.
ان شاالله قسمت همه آرزومندانش.
به قلم طوبی
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
به نام خدا
مگر بچهات را نمیخواهی؟!
محمد زرد و لاغر به خانه برگشت. با دیدن محمد سرزنشها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری؟ مگر دیگر نمیخواهیاش؟ اما این حرفها برای مادر اهمیتی نداشت، میدانست که دارد چه میکند.
مادر گریه نکرد، قول داده بود گریه نکند. فقط دلش میخواست یکی روضه بخواند و او برای دل زینب گریه کند. حالا کمی روضهها را بهتر میفهمید و میتوانست قشنگتر گریه کند. برایش عجیب بود که بعد از گذشتن چند روز از شهادت محمد و ماندن جنازه در زیر آفتاب داغ و بعد هم سردخانه، هنوز خون تازه از بدنش روان است.
*
یادت هست امیرجان، بار آخری که میخواستی بروی جبهه این شعر را مدام میخواندی:
هرکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
یادت هست که گفتی مرا ببرید بهشتزهرا پیش محمدعلی دفنم کنید. محمدعلی غریب است به هوای من هم که شده سرمزارمان بیشتر بیایید.
میبرم میسپرمت دست محمدعلی. فقط مادر، محمدعلی را که دیدی همدیگر را که در آغوش گرفتید، محکم فشارش نده. هم بدن تو پر از زخم است هم بدن محمدعلی.
خوشی دنیایتان مسلمان بودن و در راه اسلام کارکردن و فداشدن بود.
خوشی آخرتتان هم همنشینی با فاطمه و حسین(علیهماالسلام)
گوارایت باشد مادر جای من هم به حسین و فاطمه (علیهماالسلام) سلام بدهید.
*
حالا مادر حرفهای چندسالهای دلش را میخواست در چند دقیقه برای پسررشیدش نجوا کند:
-محمدرضا، جانِ مادر! عزیز دلم سلام! قربان قدوبالایت شوم، اینجا چکار میکنی؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر، لب تشنهات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتادهای اینجا. مگر مادر نداشتی که….
اینها روایاتی است از سه مادر و یک پدر شهید در کتاب “از او"، که نویسنده بانو “نرجس شکوریانفرد” با زبانی روان و صمیمی به شکل داستانی درآورده است. مادرانی که مثل همه مادرها، عاشق فرزندان به ثمر نشستهشان بودند اما عشقی عمیقتر و عالیتر، آنان را واداشت تا دست از جوانانشان بکشند و در راه قربانی کردن آنان ذرهای تردید به دل راه ندهند و در این راه به بانویمان زینب(سلاماللهعلیها) اقتدا کنند که دو نوجوانش را در راه حق و ولایت فدا کرد و حتی به دیدار جنازه درخون تپیدهشان نیامد که مبادا غباری بر دل مولایش حسین(علیهالسلام) افتد.
کتاب جالب و تاثیرگذاری است که خواندنش مخصوصا در این ایام تداعی کننده شور و شعور حسینیست.
به قلم طوبی
تو را هم به مهمان میدهم بخورد!
به نام خدا
یک بار که مهمان آمد، صاحبخانه غذا تعارف کرد. گفت سیرم. صاحبخانه گفت حالا دو لقمه بخور. مهمان هم دست به کار شد. خوب می دانی لقمه صاحبخانه خیلی لذیذ است! خدا پدرش را بیامرزد که خودِ صاحبخانه را نخورد! لقمه لقمه، خورد و خورد. صاحبخانه رفت سهم زن و بچهاش را هم آورد. با اینکه مهمان سیر بود همه را خورد! بلاخره یکی از بچه ها به گریه افتاد. صاحبخانه به پستو رفت و با زنش دعوا کرد و گفت این بچه را آرام کن؛ بعد چند وقت مهمان آمده آن وقت تو این طوری میکنی؟ زن گفت خوب چه کار کنم بچه غذا میخواهد و چیزی هم نیست. گفت پس غذا را چه کردی؟ گفت همه را برای مهمان بردی و خورد. گفت پس به بچه بگو اگر گریه کنی تو را هم به مهمان میدهم تا بخورد! سیری این جور است.
دستگاه خدا خیلی بُخور دارد. چون به خدا و صاحبخانه راه پیدا کردهاند و دوستند؛ دائم میخورند. حتی خودِ آدم را میخورند! بنده یک وقت در روایات نگاه کردم دیدم عیب ندارد که آدم بگوید محبّت آدم را میگیرد و ضبط میکند و میخورد؛ آیا نمیدانستی؟ نمیدانی همه فانی امیرالمومنین میشویم؟ او غذای دنیا را نمیخورد اما میدانی محبّت را و دوست خودش را چقدر دوست داشت؟
علی در مدینه بود سلمان در کجا؟ آن طرف بغداد. وقتی میخواست بمیرد پایش را دراز کرده بود، بلند شد، ایستاد و به امیرالمومنین سلام کرد؛ بعد گرفت خوابید. همان موقع امیرالمومنین هم در مدینه بلند شد و روی منبر گفت السلام علیک یا ولی الله.
آری عزیز من! اینطور است. علی دوستش را خیلی دوست دارد.
طوبای محبّت ج 4 ص 128