به اندازه یک نخ سیگار
بنام خدا
گفتم: چرا سیگار میکشی؟
گفت: برای اینکه بهم آرامش میده.
خیلی دلم سوخت، یعنی خدا را به اندازه یک نخ سیگار هم قبول نداشت؟؟!
#تلنگر
به قلم طوبی
مُردی هم مُردی!
بنام خدا
وقتی پیغمبر خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود علی جان! اینجا مرا این جور میکشند، آیا میآیی جای من بخوابی؟ فوری گفت چشم. بعد آن هم امیرالمومنین گفت من میآیم میخوابم، اما اگر من بخوابم شما سالم میمانید؟ ببین چقدر قشنگ گفت؛ یعنی اگر تو باشی من جا دارم و به درد میخورم اما اگر تو را بکشند من تقلا بزنم چه کنم؟ اگر یک آقا بالاسر داشتی مُردی هم مُردی! قرص بگو نترس! از قول من هم شده بگو. البته حضرت عزراییل اگر جان بگیرد جان همه ما را میگیرد و تا امر خدا نباشد خیلی دنبال حرف ما نمیرود. ثانیا مگر جان ما پیش ماست که بگیرند؟ میگوید چند وقت است که جانت را گرفتهام متوجه نیستی! شیعیان و دوستان اهل بیت که جان ندارند. اینکه پیش بزرگی از آنها میروی و میگویی آقا سلام؛ آقا سلام جانت پیش اوست. چرا خدمت حضرت رضا(علیهالسلام) یا مدینه یا کربلا میروی همهاش میگویی سلام، سلام سلام؟ اگر جانت پیش آنها نیست چه کار داری؟ پس معلوم میشود پیش آنهاست. منتها معرفت میخواهد کمی دقّت کن!
اگر آید مرا روزی سواری....
بنام خدا
#صرفا_جهت_لبخند
اگر آید مرا روزی سواری
بر آن اسب سپید خواستگاری
ببوسم درس و مشق و بحث و محفل
روم با او به قاف کوهساری!
پ ن: قاف: قله قاف
به قلم طوبی
پ ن: البته این شوخی رو خیلی جدی نگیرین درستون رو خوب بخونین!
هدیه به مناسبت روز ازدواج به تمام دختران نازنین سرزمینم.
از بچگی فقط فکر خودتان نبودهاید!
بنام خدا
بعد از اینکه ایمان ثابت شد و آدم قشنگ به راه افتاد خیلی کار بالا میگیرد. وقتی که توجّه به دنیا نداشته باشی و همّ تو و همّت تو خورد و خوراکت نباشد دائمالروزه هستی در میان همه شما مرد و زنها بلاخره هستند کسانی که از بچگیتان فکر خودتان نبودهاید و فکر دور و بریهایتان بودهاید. اگر شکمتان گرسنه شد و یا لباستان کهنه شد دربند نبودهاید یا الان نیستید. بنده حتی دخترهایی دیدهام که این جورند. این شهوات طبیعی در نظرشان سبک شده است. آن وقت غذاهای اخروی غذاهای زیبای بهشتی را دوست دارید و میخواهید بخورید. صفات خوب، اخلاق خوب، ریزش و مانند اینها را بیشتر دوست دارید.
طوبای محبت ج6
زندگانی حضرت معصومه(قسمت آخر)
بنام خدا
قسمت آخر: خداحافظ معصومهام
قم 10 ربیعالثانی سال 201 ه ق
خانه موسی بن خزرج اشعری غلغله است، همه میروند و میآیند. تمام اهل خانه کمر خدمت بستهاند و از میهمانان بانو پذیرایی میکنند. لبها همه خندان و دلها شاد است و گویی آمدن بانو روحی تازه در ساکنان این شهر دمیده است.
بانو در اتاقی خلوت و کوچک در آن خانه بزرک سکنا گزیده است و با وجود ضعف و ناتوانی جای عبادتش را پهن کرده و بیوقفه مشغول دعا و مناجات است.همسر موسی و دخترانش گاهگاهی میآیند و میروند و برای بانو شربت و شیر و غذا میآورند، اما بانو فقط برای آنکه آنها را نرنجاند ذرهای لب تر میکند و بس و باز دعا و دعا…
گاهی کودکی را میآورند که بانو برایش دعا کند و گاه بیماری را که بانودست شفا بر سرش بکشد و بانو با همه ناخوشی و ضعفش دست رد به سینه هیچ یک نمیزند و به سلطان که از این وضع راضی نیست سفارش میکند که:” بگذار بیایند سلطان، این بندگان خدا به امیدی آمدهاند، من نیز برای همین اینجایم که بذر محبت اهل بیت بیش از پیش در دل شیعیان جوانه زند، کسی را رد نکنید، تا جان داشته باشم جوابگوی همگان خواهم بود.”
اما حال بانورفته رفته به وخامت میگذارد و صبح هفدهمین روز دیگر بانو از جای نیز برنمیخیزد. خواهرش را به قصد وصیت طلب میکند. اسما با جشمانی گریان بر بستر خواهر حاضر شده و گوش میدهد.
صدای فاطمه بانو گویی از چاه در میآید:” اسما وقت رفتنم رسیده، دیگر امیدی به دیدن رضا ندارم. اگر برادر را دیدی سلام مرا به او برسان، بگو که در اشتیاق دیدارش سوختم و ساختم. صدای بانو قطع میشود و ناله از همه برمیخیزد، اما بانو دوباره چشم باز میکند و آخرین وصیتش را به زبان میآورد:” به برادرم احمد و بقیه بگو جان آنها و جان رضا ، برادرم را تنها نگذارند… اشک از چشمان بیرمق بانو میچکد: مراقب جوادم باشید، آه جوادم…
چشمان بانو بسته میشود و زیر لب چیزی میگوید. خواهر سر را به لبان فاطمه بانو نزدیک میکند و بر سر و صورت میزند، سلطان جلو میآید تا ببیند بانو چه میگوید. آری بانو شهادتین خود را بر زبان جاری کرده و چشمان منتظر به دیدار برادر را برای همیشه به این جهان بسته است.
هیاهویی در باغ موسی برپاست، تمام شهر به تشییع بانو آمدهاند، زن و مرد بر سر و سینه میکوبند. موسی و پسرانش قبری در باغ بابلان در سرداب آماده کردهاند و اکنون بدن مطهر آماده است که در قبر گذاشته شود، اما چه کسی این کار را به انجام خواهد رساند؟ بعد از مشورتهای بسیار نام پیرمردی قادر نام بر زبان میآید که در تقوا و بزرگواری زبانزد است اما قبل از آنکه او بیاید صدای پای سم اسبانی بگوش میرسد و در میان بهت همگان دو سوار از راه میرسند.
همه بیآنکه چیزی بگویند بیاختیار کنار میروند، گویی که آن دو سوار بر قلوب همه تصرف کرده و آنان را از دخالت باز میدارند. دو سوار که یکی میانسال است و دیگری جوان و هر دو چهره خود را پوشاندهاند جلو میآیند، کسی چهره آن دو را نمیبیند ولی شانههایشان از گریه تکان میخورد، سوار میانسال به داخل قبر میرود و نوجوان بالا میماند و بدن مطهر را به سوار داخل قبر میدهد. لبهای سوار تکان میخورد و چشمهایش میبارد. تلقین را میخواند و برای آخرین بار وداعی تلخ و جانسوز و شاید اگر کسی آن نزدیک بود، میشنید که سوار میانسال به آن بانوی رنج کشیده میگوید:” آمدم معصومه جان ، رضایت آمد، جان برادر….. لحد را میگذارند و با دستان خود خاک بر مزار بانو میریزند و خاک میریزند و با اشک آن مزار پاک را آبیاری میکنند.
سپس سوار بر اسب میشوند و نگاهی برای آخرین بار به قبر بانو و جمعیت میاندازند و سپس در میان بهت همگان ازمقابل دیدهها ناپدید میشوند………
السلام علیک یا علیبنموسیالرضا
السلام علیکِ یا فاطمه معصومه
باز هم مثل کودکی هر سو میدوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژهها آهو… گفتم آهو و ناگهان بانو..
شعر از دست واژهها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرفهایم را از نگاهم خودت بخوان بانو….
از همه نازنینانی که این قلم ناقص را به احترام بانو و برادر رئوفش تحمل کردند تشکر میکنم و از خداوند خیر دنیا و آخرت را برایشان مسئلت مینمایم.
پ ن: شعر از حمیدرضا برقعی
منابع
بحارالانوار محمدباقرمجلسی- به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی- تاریخ قم حسنبنمحمدقمی- حضرت معصومه فاطمه دوم محمدمحمدی اشتهاردی- کافی محمدبنیعقوبکلینی- مستدرک سفینه شیخ علی نمازی و برخی منابع دیگر…
به قلم طوبی
شما مثل بقیه نیستین یا بقیه مثل شما نیستن!
بنام خدا
شما مثل بقیه نیستین یا بقیه مثل شما نیستن!
این یک قصه نیست، بلکه کاملا واقعیست
مرد این پا و آن پا میکند، نمیداند برود یا بماند. برای اولین بار است که به این محل آمده و کسی را نمیشناسد. جای پارک مناسبی پیدا نکرده و بناچار ماشین شاسی بلند و گرانقیمتش را جلو درب خانهای پارک کرده است. با اینکه شماره تلفن خود را نوشته و پشت شیشه ماشین گذاشته ولی مردد است چون قبلا یکبار ماشینش را اجبارا جلوی درب منزلی پارک کرده بود و موقع برگشت صاحب منزل کلی با او دعوا کرده بود. این روزها هیچکس حاضر نیست جای پارک ماشینش را به دیگری بدهد، حتی اگر ماشین هم نداشته باشند اجازه نمیدهند ماشینت را جلو در منزل آنها پارک کنی. بلاخره دل را به دریا میزند و میرود، با خودش میگوید زود برمیگردم تازه شماره هم که گذاشتم. باز برمیگردد و نگاهی به ماشین میاندازد، خودش هم ناراحت است، ماشین جای زیادی گرفته و قسمتی از جلو در را هم اشغال کرده، چارهای نیست، سرش را پایین میاندازد و دور میشود.
یک ساعتی گذشته و او هنوز مجبور است بماند، از دوستش اجازه میگیرد که به ماشین سری بزند. با عجله از خانه بیرون میآید و خود را به محل پارک میرساند، ظاهرا خبری نیست، تصمیم به برگشتن میگیرد که شخصی از سر کوجه به آنجا نزدیک میشود، مرد، لباس روحانیت بر تن دارد و وقار و طمانینه از راه رفتن و حرکاتش پیداست. خود را به ندیدن میزند، هیچ وقت از روحانی جماعت خوشش نیامده است، تا توانسته از آنها دوری کرده و اصلا آنها را مسبب همه گرفتاریها و مشکلات خود و بقیه میداند. مرد روحانی با آرامش به خانه نزدیک میشود و چون ماشین جلوی در را گرفته راهی به جلو پیدا کرده و کلید را در قفل میاندازد.
دهان مرد قفل شده است، آب دهانش را قورت میدهد و به زحمت صدایش از گلو خارج میشود:
_ ببخشید آقا! روحانی سر برمیگرداند و نگاهش در نگاه مرد گره میخورد. نگاهش جذبه عجیبی دارد که مرد را بر جای خود میخکوب میکند، اما روحانی سنگینی فضا را میشکند:
_ سلام علیکم، بفرمایید برادر کاری از دست بنده ساخته است؟ مرد نفس راحتی میکشد و میگوید:
_ بله بله! ببخشید اینجا منزل شماست؟
_بله چیزی لازم دارید؟
- خیر یعنی بله بخشید جای پارک پیدا نشد، جلو منزل شما پارک کردم.
- آهان! این ماشین شماست؟
- بله البته تا یکی دو ساعت دیگر میروم، اگر شما بفرمایید همین الان میروم.
- نخیر برای چه بروید. این حداقل کاری است که بنده میتوانم برای شما انجام دهم، اگر داخل منزل بنده جای پارک ماشین بود میگفتم داخل بیاوربد ولی خوب حیاط منزل بنده کوچک است و جای پارک ندارد.
-چی؟! برای چه؟! چرا شما باید این کار رو برای من بکنید، شما که من رو نمیشناسید.
- خوب نشناسم شما مگر میهمان یکی از این همسایههای ما نیستید؟
- بله میهمان همسایه سر کوچه شما هستم.
- خوب ایشان همسایه ما هستن و میهمان همسایه ما میهمان ماست. حقی که همسایه به گردن همسایه داره خیلی بیش از این حرفهاست. ما مسلمان هستیم و پیامبر ما آنقدر درباره همسایه سفارش کردند که حضرت علی فرمودند تصور کردم همسایه از همسایه ارث میبرد. بروید برادرم با خیال راحت به کارتان برسید و از بابت ماشین هیچ دغدغهای نداشته باشید. مرد نمیداند چه بگوید، احساس میکند که دوست دارد این مرد روحانی را در آغوش بگیرد و بر پیشانیش بوسه بزند ولی شرم مانع میشود.هنوز نمیتواند باور کند بی اختیار میگوید: آقا شما مثل بقیه نیستید. یعنی بقیه مثل شما نیستند. روحانی لبخندی میزند و داخل خانه میشود.
آری اگر فقط به دستورات دین عمل میکردیم……
امیرمومنان در نامه چهل و هفت نهجالبلاغه فرمودهاند:
الله الله فى جیرانکم، فانهم صویته نبیکم، ما زال یوصى بهم حتى ظننا انه سیورثهم
خدا را درباره همسایگانتان در نظر داشته باشید که آنان مورد وصیت پیامبر شما هستند که همواره درباره آنان سفارش مى فرمود تا جائى که گمان مى کردیم که او همسایگان را جزء خانواده و ارث برندگان قرار خواهد داد.
#جرعهای_از_نهجالبلاغه
#به_قلم_طوبی
وقتی حوصله ندارم!
به نام خدا
وقتی حوصله هیج چیز و هیچ کس را نداری، کسی هم درکت نمیکند اتفاقا!
غذا میسوزد، تلفن پشت سر هم زنگ میخورد، همسایه کارت دارد، آقا میگوید بریم خرید(اتفاقی تقریبا نادر!) گلدانها آب میخواهند و الساعه میهمان هم از راه میرسد!
گاهی حتی حوصله نوشتن هم ندارم و همینطور بیخود تور را میاندازم در دریای ذهنم و هیچ چیز از آب گرفته نمیشود. سبد حوصلهام خالی خالی ست، امروز باید گرسنه بمانم و به غرغرهای دلم گوش بدهم که از بیحوصلگی حالم شاکی شده!
خلاصه حوصله هم عجب حکایتی دارد برای خودش، بروم کتابی را تورق کنم، تنها کاری که حوصله نداشتهام به آن جواب رد نمیدهد!
من کجا دوست دارم؟!
بنام خدا
بشر در ابتدا ناچار است و دنبال افعال و صفات میرود. خوب آدم آن را دوست دارد و نزدیکش میرود؛ چرا نرود؟میرود تا رشد کند. اما آخرها که میخواهند ببینند کامل شده یا نه، میپرسند چرا این را دوست داری؟ میگوید برای خودش. میپرسند چرا؟ میگوید نمیدانم. مثل اینکه نزدیکتر است. تازه از این هم سخت تر است، گفت من کجا دوست دارم؟ شما میگویید دوست دارم! حاشا کرد؛ یعنی چنان معشوقش را قایم کرد که نگو.
حاج اسماعیل دولابی