همه ميهمانيم
بنام خدا
همه ميهمان خداييم. در دنيا كه حتي كفار هم لاكردارها ميهمانند! همه ميهمانيم. نميبيني كه هيچ چيز نميتوانند ببرند؟ فقط بايد بخورند و بريزند. آخر مهمان حق ندارد چيزي بلند كند. ميدانيد كه عيب است خيلي بد است. وقتي آدم مهماني برود و چند سال بخورد و آخر سر هم يك چيزي بلند كند خيلي بد است، اصلا زشتترين اعمال است.مهمان فقط بخورد و بيابد و مرتب جمال صاحبخانه رانگاه كند. شكر او را كند. تشكر از او كند. تشكرش هم يعني هر چه او فرمان بدهد. بالاي اتاق بنشين چشم، پايين اتاق بنشين چشم، اگر چيزي آورده كه اين را بخورد، نگويد من نميخورم. ميداني كه اگر مهمان صاحبخانه را اذيت كند خوب نيست.
كلام عارف
بنام خدا
اگر علمي، كلامي، بياني، حديثي، چيزي يا كتاب مخصوصي گيرت آمد و آن حديثهايش را پسنديدي، آن را قشنگ بخور و بخور، يا اينكه يك حديث يا آيه را اگر يك واعظي يا عالمي برايت گفت و قلبت ان را گرفت، قشنگ هي مزمزه كن، بگذار ذائقهات باز و بزرگ شود. اشتهايت قوي ميشود. آيا نميشود؟ ايا نميگوييم بعضي غذاهاي از غذاهاي دنيا اشتهاآور است؟
کاکتوس من دوباره گل داده!
بنام خدا
دوستان کاکتوس من دوباره گل داده!
همیشه برای عاشق شدن
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچه ای می رسی
که ماه را بر لبانت می نشاند
رفقا!
وقتی این شعر را دیدم یاد داستانی افتادم که از عارف واصل “حاج اسماعیل دولابی” نقل شده و شنیدنش خالی از لطف نیست؛ عین آن را برایتان نقل میکنم:” یک پیرمردی در منزل پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) خدمتکار بود. آن پیرمرد خیلی حضرت را اذیّت میکرد. اصحاب پیامبر از او بدشان میآمد، بارها به حضرت عرض میکردند که یا رسولالله او را بیرون کنید، پیر شده، اسباب زحمت شماست. حضرت سری تکان میداد و میگذشت. این بود، تا وقتی که پیرمرد مرحوم شد. اصحاب خیلی خوشحال شدند، با این وجود حضرت در مرگ او گریه میکرد. گفتند:” یا رسولالله! همه ما راحت شدیم، شما برایش گریه میکنی؟! فرمود:” او برای اخلاق من خیلی نافع بود. اخلاقی که خدا به من داده بود سزاوار این مرد بود.".(طوبای محبّت ج1)
در تکمیل این نوشتار سری هم به دریای ژرف و پرگهر نهجالبلاغه میزنم و این سخن از امیر خرد، امیرمومنان که فرمود:
عوّد نفسک التصبّر على المکروه، و نعم الخُلق التصبّر فى الحق !
خویشتن را بر صبر بر آنچه ناپسند است عادت ده و شکیبا بودن در راه حق چه اخلاق نیکویى است! (نامه 31 نهجالبلاغه)
پ ن: شعر از گروس عبدالملکیان
#به_قلم_طوبي
نماز مگه مثل روزه نیست؟!
به نام خدا
این خاطره ای رو که میخوام براتون تعریف کنم چند سال پیش یکی از بستگانم برام تعریف کرد و البته خاطره اونه ولی چون خیلی بامزه بود براتون تعریف می کنم.
اولین سالی بود که مکلف شده بودم.خواهر بزرگم که چند سالی از من بزرگتر بود و لابد خودش رو خیلی از من در این زمینه باتجربه تر میدونست برایم از روزه می گفت: “ببین آجی روزه مثه نمازه نکنه یه و قت شیطون گولت بزنه روزت رو باطل کنیا! اگه یه وقت شیطون خواست گولت بزنه بسم الله بگو و فوت کن،خو آجی جونم؟”
از همه حرفهای خواهرم اون قسمت توی ذهنم موند که روزه مثل نمازه و این ذهنیت در ذهن کودکانه ام شکل گرفت که هر جه نماز رو باطل کنه روزه رو هم باطل می کنه و این شد سر آغاز اون روز سخت برای من.
آن روز علاوه بر نخوردن آب و غذا، دستشویی هم نرفتم چون فکر می کردم روزه رو باطل می کنه!!
خدا می دونه تا شب چی کشیدم!اگر برای همه روز اول روزه داریشون فقط کشیدن تشنگی و گرسنگی بود، برای من همراه با مصیبت دیگری بود که تا شب باید تحمل می کردم.تا شب چند بار خواستم برم ولی یاد حرفهای خواهرم افتادم و منصرف شدم. ?
بلاخره وقت افطار شد و سر سفره نشستیم، تا صدای اذان را شنیدم مثل جت خودم را به دستشویی رساندم.
وقتی برگشتم نفس راحتی کشیدم و مثل قهرمانان فاتح آماده خوردن افطار شدم. ?
مادرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: عزیزم، قبل از اذان برو دستشویی و وضویت را هم بگیر که مجبور نشی سر افطار بری.
با تعجب به مادرم خیره شدم:"خو اون جوری که روزم باطل میشه که!”
“چی؟!” این صدای متعجب مادرم بود. بقیه هم دست از خوردن کشیدند.
“خو مگه روزه مث نماز نیست؟ مگه برم دستشویی باطل نمیشه؟”
صدای خنده خواهر برادرام تو گوشم پیچید."آخی دخترم تو از سحر دستشویی نرفتی؟”
مادرم بغلم کرد. گریه ام گرفته بود ولی بعد صدای هق هق گریه ام به خنده تبدیل شد.
آن شب البته پدرم بعد افطار دستم رو گرفت و برد بیرون و برام یک عروسک خرید.عروسکی که هنوز دارمش و خاطره دختری رو برام زنده می کنه که با سن کمش برای اینکه دستور خدا رو اطاعت کنه از طبیعی ترین نیازش هم چشم پوشی کرد. ?
به قلم طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(4)
بنام خدا
قسمت چهارم: چرا بانو همسری اختیار نمیکند؟
سلطان جلوی درب اتاق ابوالحسن ایستاده و مردد است که در بزند یا نه. دستش را بالا میبرد و باز پایین میآورد.
صدایی از داخل او را میخواند:” بیا داخل سلطان، چرا پشت در ایستادهای؟”
سلطان با حیرت با خود میگوید:” سبحان الله از این خانواده ، ابوالحسن از کجا دانست که من پشت درم، البته که از امام عجیب نیست، این بار اول نیست که از این عجایب میبینم.”
در را باز میکند و سلام میدهد. امام پاسخ میدهند:” علیکم سلام، کاری داری سلطان؟”
-آقا عرض مختصری داشتم راجع به فاطمه بانو .
امام نام فاطمه را که میشنود دقیق میشود:” بگو، گوش میدهم.”
-دیروز یکی از بانوان محترمه مدینه که در کلاس بانو شرکت میکنند، از من پرسید چرا بانو با این وجاهت و کمالات ازدواج نمیکنند و آیا اصلا قصد ازدواج دارند؟”
-"خوب، چه پاسخی دادی؟”
-"گفتم مولایم موسیبنجعفر که رحمت خدا بر او باد امر ازدواج دخترانش را به برادرشان ابوالحسن سپرده و سفارش فرموده که حتما با همکفو خود ازدواج کنند.”
-"درست گفتهای سلطان، فاطمه عالمهای عارفه است که در عشق الهی مستغرق است و از دنیا و مافیها دل کنده و به امر پروردگارش مشغول گردیده است. نه در اقوام نزدیک و نه در اهل مدینه همکفوی برای او ندیدهام.”
-"آری مولایم، خود این را در تهجد و عبادتهای شبانه ایشان به خوبی دیدهام، اما من نگران بانو هستم، ایشان به شما علاقه خاصی دارند و من میترسم مبادا روزی زبانم لال جدایی بین شما بیفتد و بانو سلامتشان به خطر افتد.”
-"آری سلطان، علاقه خواهرم به من تنها علاقه خواهر به برادر نیست، او مرا امام و ولی خود میداند و اطاعت و محبت به من برای او از این سنخ است. البته نگرانیت بیمورد نیست، زیرا به زودی ممکن است اخبار ناگواری به شما بدهم.”
-"ای وای بر من، نگویید آقای من، ما دیگر تحمل این را نداریم، اگر شما نباشید و جلودی به اینجا حمله کند چه کنیم؟” سلطان اینها را گفت و به سر و صورت خود زد.
“- آرام باش سلطان، فعلا جیزی معلوم نیست، باید به تقدیر الهی راضی باشیم. همه چیز به زودی معلوم میشود. اکنون برو و با کسی از این موضوع سخن مگو. نمیخواهم فعلا خاطر خواهران و برادرانم را مکدر کنم. در حال مکاتبه با مرو و طوس هستم. برو به کارت برس.”
سلطان با اندوه از آنچه شنیده است از خدمت امام مرخص میشود.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
شعری برای شبگرد من
بنام خدا
به بهانه شب قدر
تقدیم به نگاههای مهربان این رواق که برای همه دعا کردند
سایهای افتاد بر دیوار آوار دلم
شاید امشب آمدی ای مه به دیدار دلم
دعوتی را استجابت کردهای شبگرد من
یا گذار یک خیالی در شب تار دلم!
در دلم هنگامهای برپاست ای صاحبدلان
آمد امشب یار و من بودم در انکار دلم
بارها مغلوب این تردید گشتم بارها
دل اسیر یار شد یا من گرفتار دلم؟
سایه می بیند دلم از آفتاب روی او
چه کنم تا بسر آید شب تکرار دلم؟
#به_قلم_طوبي
التماس دعا
داستان زندگی حضرت معصومه(3)
بنام خدا
قسمت سوم: دیدار به قیامت پدر جان!
مدینه 25 رجب سال 183 ه ق
ندیمه درب اتاق را باز میکند:” فاطمه بانو هنوز نخوابیدهاید؟ اجازه بدهید سجادهتان را جمع کنم، باید استراحت کنید.”
فاطمه بانو سر را بلند میکند. جشمانش غرق در اشک است و غم چهره نورانیاش را پوشانده است.
–” وای بر من بانو جه شده، سلطان(1) اشکتان را نبیند، چه چیزی بانوی مرا اینطور مکدر کرده؟”
-” سلطان دلم برای پدر تنگ است، امروز از صبح دلتنگیام بیشتر شده، حالم خوش نیست، برادرم رضا کجاست؟ چرا در اتاق پدرم نبود؟ کجا رفته؟”
- الان از خادم میپرسم عزیز سلطان، بد به دلتان نیاید، فدایتان شوم.”
سلطان خادم را مییابد:” آقا علی بن موسی کجا هستند؟ فاطمه بانو گفت ایشان در منزل نبودهاند؟”
خادم با نگرانی میگوید:” نمیدانم سلطان، از چهار سال پیش که مولایم موسیبنجعفر را به حبس بردهاند تا به الان سابقه نداشته آقا بیخبر جایی بروند، هر شب جای استراحتشان را درون اتاق پدرشان میانداختم. نمیدانم سلطان، نمیدانم دلم شور میزند…..”
- “به دلت بد راه نده، انشاالله که چیزی نیست.”
بلاخره صبح از راه میرسد وآقا علیبنموسی باز میگردند. همه اهل خانه دور آقا جمع شدهاند. اضطراب از چهرهاشان میبارد. فاطمه بانو دست برادر را میگیرد:” کجا بودید برادر جان، دیشب به ما خیلی سخت گذشت، چرا بیخبر رفتید؟”
علی بن موسی نگاهی به چهره خواهر میکند، غم از چشمانش میبارد و خواهر نگرانتر میشود. سپس به همه توجه نموده میفرماید:” آرام باشید خواهرانم، توکل کنید برادرانم. باید به رضای خدا راضی باشیم.” آنگاه نگاهی به اماحمد(2) کرده میگوید:” آنچه پدرم نزد تو ودیعه نهاده بیاور.”
اماحمد فریادی میکشد و بر سر و صورت میکوبد:” وای بر من مولا و سرورم شهید شده، آخر حضرت فرموده بودند بعد از شهادتشان آنها را به شما بدهم، مولایم به شهادت رسیده. همین طور است؟ وای بر من…..”
ضجه و فریاد از تمام اهل خانه برمیخیزد، اما امام علیبنموسی آنها را به آرامش و سکوت دعوت میکند:” تا زمانی که خبر شهادت پدرم را منتشر نکردهاند، سکوت کنید و چیزی نگویید.”
چقدر سخت است، فاطمه بانو در خود میشکند، بعد از چهارسال دوری اکنون خبر شهادت پدر را میشنود. به آرامی با خود زمزمه میکند:” آه پدر جان! دیدارمان به قیامت افتاد، چگونه در مصیبتتان صبر کنم، چگونه این فراق را تحمل نمایم، خاک بر سر دنیا بعد از شما….” فاطمه بانو آرام آرام زمزمه میکند و اشک میریزد. فاطمه بانوی ده ساله چقدر شبیه مادرش زهرا شده است. آن زمان که پدر را بردند او ششهفت سال بیش نداشت و اکنون معلم قرآن خواهرانش و دیگر بانوان شهر شده است و پدر نیست که ببیند.
پ ن(1): سلطان نام ندیمه بانوست که نام او را در داستانی درباره بانو به نام به سپیدی یک رویا دیدم.
پ ن(2): ام احمد، مادر احمدبن موسی است، برادر امام رضاکه مرقدش در شیرازاست و معروف به شاهچراغ میباشد.
ادامه دارد
#به_قلم_طوبي
داستان زندگی حضرت معصومه(2)
بنام خدا
قسمت دوم: دختری که تمام پاسخها را میدانست
فاطمه بانو در اتاقی نشسته و به سر و صداهای بیرون گوش میدهد. عدهای مشغول صحبت با خادم امام هستند: “یعنی امام امروز تشریف نمیآورند؟ ما چه کنیم از راه دوری آمدهایم و امکان ماندن نداریم، از طرفی چشم امید جمع بسیاری از شیعیان به ماست که برگردیم و جواب سوالاتشان را از امام بگیریم؟”
خادم پاسخ میدهد:” همان طور که گفتم حضرت برای انجام امری به سفر رفتهاند.”
استیصال و ناامیدی در چهره شیعیان پدیدار میشود و برخی از آنها بر روی زمین مینشینند؛ خستگی راه از یک طرف و ندیدن یار از طرف دیگر حالشان را ناخوش و خستگیشان را مضاعف کرده است.
خادم دلش میسوزد و پیشنهادی میدهد:” شما میتوانید سوالاتتان را در برگهای بنویسید و به من بدهید، سرورم که تشریف آوردند میدهم خدمتشان تا جوابهایتان را مرقوم بفرمایند و در اسرع وقت برایتان با پیکی ارسال میکنیم.”
بارقهای از امید چهره شیعیان را روشن میکند. بزرگانشان مینشینند و سوالات را مفصل مینویسند و به دست خادم میدهند.
-"خوب ما باید راهی شویم، سلام ما را به حضرت برسانید و بگویید بینهایت مشتاق دیدارشان بودیم.”
خادم آنها را از رفتن باز میدارد و میگوید:” صبر کنید، شما میهمانان حضرت هستید و اگر سرورم بدانند که اینگونه تشنه و خسته راهی شدهاید مرا سرزنش خواهند کرد. لختی بیاسایید تا برگردم.”
خادم برای آوردن وسایل پذیرایی به اندرونی میرود. فاطمه بانو نزد خادم میرود و میگوید:” آن برگه را بدهید ببینم.”
-"سوالاتی است که قرار است پدر بزرگوارتان پاسخ دهند.”
-"بله میدانم، آن را به من بده”
برگه را میگیرد و به اندرونی میرود.
لحظاتی بعد میهمانان آماده رفتن شدهاند که دخترکی هفتهشت ساله با پوششی کامل در نهایت حجب و حیا خود را به آنها میرساند:” صبر کنید!”
سلام میکند و ورقه را به آنها میدهد:” این پاسخ سوالاتتان، همه را کامل شرح دادهام.”
بزرگشان که پیرمرد مویسپیدی است نگاهی به دخترک میاندازد و با ناباوری میگوید:” چه را شرح دادهاید؟ شما که هستید؟”
-"من فاطمه بنت موسیبن جعفرم، اختالرضا”
شیعیان با حیرت برگه را میگیرند و به دخترک که نه به بانویی نگاه میکنند.که حجب و حیا و فهم و شعور از چهرهاش میبارد.
با خود فکر میکنند مگر میشود، این پرسشها را عالمان ما نتوانستند پاسخ بدهند چگونه ممکن است…..
بلاخره راهی میشوند. هنگام خروج از شهر یکی از آنان فریاد میزند:” آن سوار را ببینید! آیا سرورمان موسیبنجعفر نیست؟”
- بله خود حضرت هستند، برویم زیارتشان کنیم، خدا را شکر!
امام آنان را مورد محبّت و تفقد قرار میدهد. ماجرا را برای امام شرح میدهند و از نامه و اختالرضا میگویند.
امام میفرمایند:” نامه را بدهید ببینم.” با دقت سوالات و پاسخها را مطالعه میکنند. لبخندی بر چهره مبارکشان نقش میبندد و سر را بلند میکنند واین جمله را سه بار تکرار میفرمایند:” فداها ابوها، فداها ابوها، فداها ابوها …..
ادامه دارد.
#به_قلم_طوبي